تسهیلگر یا سرکوبگر؟

این مطلب به صلاحدید سردبیران با تیتر «دولت تسهیلگر یا تحدیدگر» در هفته نامه تجارت فردا شنبه ۱۶ آذرماه به چاپ رسیده است. ولی همانطور که از متن هم پیداست تیتر تنها جاییست که از واژه تحدیدگر استفاده شده است. …

دولتها دو دسته هستند. دسته ای با ذهنیتی برخاسته از این باور که حکومت مالک نهایی همه منابع و دستاوردهای حاصل از آنهاست خود را موظف به این می دانند که مواظب باشند فعالیتی بدون مجوز و تایید ایشان در اقتصاد صورت نگیرد. در این دولتها کارآفرینان و نوآوران معمولا سرکوب می شوند. از تسلای صرب تا استیوجابز سریانی الاصل تا آن صاحب رستوران بدبوی غذای چینی ایشان می دادند که در کشور زادگاهشان کسی مشتاق حمایت از فعالیتهایشان نیست و چه بسا حرکت در مسیر کارآفرینی و نوآوری خشم و غضب حاکمان را هم در پی داشته باشد. دسته دوم اما دولتهایی هستند که خود را تسهیلگر فعالیتهای اقتصادی می دانند. این دولتها مالک منابع نیستند و در فعالیتهای اقتصادی خود را صاحب دستاورد نمی دانند. در ذهنیت ایشان خط مشخصی بین حاکم و مالک وجود دارد و حاکم حق دارد قوانین را جاری کند ولی در خارج از چهارچوب قوانین نمی تواند و نباید کاری به مالک و فعال اقتصادی داشته باشد. این کارآُفرین و کارگرند که در این ذهنیت مالک نهایی دستاورد و دستمزدشان هستند.

تضاد این دو نگرش به فعالیتهای اقتصاد معمولا در وقت بحرانها آشکار می شود. در حالیکه دولت سرکوبگر می کوشد تا مواظب باشد فعالیتی خارج از حوزه حاکمیتش صورت نگیرد و همه چیز را ممنوع و قدغن می کند٬ دولت دوم خود را تسهیلگر فعالیتهای اقتصادی حتی در شرایط بحران می داند. اگر بازارها بخاطر بلای طبیعی تعطیل می شوند جایگاههای جایگزین تعریف می کند. اگر بانکها نمی توانند کار کنند از طریق بانک مرکزی منابع مورد نیاز برای چرخیدن چرخ اقتصاد را فراهم می کند. تصمیم به قطع ارتباط کشور با شبکه جهانی اینترنت باردیگر ثابت کرد که دولت در ایران خود را نه تسهیلگر فعالیتهای اقتصادی بلکه سرکوبگر آنها می داند.  قطع دسترسی به شبکه اینترنت اعتراضات به افزایش نابهنگام و نامدبرانه بهای بنزین به یک بحران ملی با خسارتهای گسترده تبدیل کرد. برخلاف باور مسوولان این عکسهای شبکه های اجتماعی نیستند که عمق بحران را نشان می دهند٬ آهسته شدن یا توقف فعالیتهای اقتصادیست که نشان می دهد در بحران هستیم یا نه.

بر خلاف سروصدای رسانه ای جنبشهایی مانند اشغال وال استریت یا قیام ۹۹ درصد همه فعالان اقتصادی و معامله گران بازار مبادله سهام نیویورک همیشه می دانستند که فعالیت بازار ادامه پیدا خواهد کرد. این فعالیتها هرگز اثر اقتصادی واقعی نداشت برای آنکه دولت تسهیلگر علیرغم جنجالها همت خود را وقف ادامه فعالیتها کرده بود. شاید برای همین است که بحران بین المللی مالی سالهای ۲۰۰۷ – ۲۰۰۸ باعث تحولات ساختاری ژرف در اقتصادهای توسعه یافته نشد. یک بحران روی داد٬ دولتها منابع خود را به کار گرفتند تا فعالیتهای اقتصادی در شرایطی از سر گرفته شود که تنها در ایالات متحده آمریکا بیش از یک تریلیون دلار از ارزش داراییهای مالی کاسته شده بود. این تدوام بازارها و فعالیت اقتصادیست که گواه اقتدار یک دولت تسهیلگر است نه توقف آنها.
تصمیم تاسف بار قطع اینترنت را باید از زاویه ای دیگر هم بررسی کرد و آن افزایش ریسک فعالیت اقتصادی در ایران است. دوستی می گفت که قطع دسترسی به موتورهای جستجوگر باعث شد که او نتواند به موقع اطلاعات مورد نیاز مشتریانش را تامین کند. روانشناس عزیزی که از شبکه اینترنت برای ارائه مشاوره به مراجعین  فارسی زبان در اقصی نقاط جهان استفاده می کند یادآور شد که مراجعینش دیگر باور ندارند که او می تواند در کنار آنها باشد و به ایشان در مواجه با چالشهای زندگی کمک کند. هر مشاوری در ایران که خدماتش به نوعی وابسته به دسترسی به شبکه جهانی اینترنت است حالا باید در قرارداد هزینه های ناشی از قطع این شبکه را پیش بینی کند. او دیگر مشاوری قابل اعتماد نیست نه بخاطر شخصیت یا رفتارش بلکه بخاطر اینکه در اقتصادی فعالیت می کند که دولت خود مجاز می داند شریان اقتصادی کشور و یک زیرساخت اصلی را به بهانه ای سیاسی و مقطعی قطع کند. رویدادی که آثاری منفی آن ماندگار خواهند بود.

و این چه رویداد تلخیست. هر از گاهی در روند رشد علمی و نوآوری بشری پنجره‌هایی باز می‌شود که از آنها می‌شود دهه‌ها و بلکه قرن‌ها به جلو جهید. این مهم نیست که چقدر عقب مانده‌ایم، این مهم است که از پنجره‌ای به وسعت تاریخ تمام فرصت‌های پیش‌رو را بسنجیم و از آنها بهره ببریم. با ظهور شبکه جهانی اینترنت چنین فرصتی برای اقتصاد ما فراهم شد. اقتصادی که در آن تنوع کالا و خدمات و سبدهای مصرف وجود دارد، ولی بازارهایش توسعه یافته نیستند. تولید‌کننده، کشاورز، هنرمندان و کارشناسان آماده عرضه کالا و خدمات هستند ولی نمی‌دانند تقاضا را کجا پیدا کنند. از بازارهای بزرگ و سنتی کشور تا جاده‌ها و واگن‌های مترو تمام اجزای عرضه به‌دنبال تقاضا هستند. اینجاست که جاده برای ما حکم بازار را پیدا می‌کند و شانه خاکی‌اش می‌شود محل پارک و انتهایی که از انبه پاکستانی تا خیار دزفول و گل و سبزی می‌فروشند. اقتصاد ما نیازمند بازار است. مهم‌ترین کاربرد و موفقیت شبکه جهانی اینترنت گسترش بازارهای مجازی بوده است. گاهی مهم نیست کجا هستید و ساعت چند است، می‌توانید آنچه را که می‌خواهید بخرید. این تقاضا برای عرضه‌کننده درآمدزاست. از دانشجویی که می‌خواهد کتاب‌هایش را بفروشد تا بانوی زحمتکش روستایی که ماه‌ها پای دارقالی نشسته است، همه می‌توانند از طریق این شبکه خریدار بالقوه کالایشان را پیدا کنند و محصولشان را عرضه کنند. اپلیکیشن‌هایی که برای تلفن‌های هوشمند ساخته شده‌اند، توانایی درآمدزایی از همه دارایی‌ها و کالاهای احتمالی را افزایش داده‌اند.

شبکه جهانی اینترنت نه یک شبکه اجتماعیست نه یک رسانه نه یک ابزار٬ این شبکه یک بازار است٬ یک بازار واقعی و گسترده که در آن همه چیز هست از خریدار تا سرمایه گذار‌٬ از دانش فنی تا مقررات و مجوزهای لازم برای صادرات به کشور مکزیک. وقتی اقتصاد ایران از ورود به این بازار منع می شود میلیاردها دلار درآمد بالقوه٬ هزاران فرصت جذب سرمایه و کسب دانش از دست می روند. نگاهی به اپلیکیشنی مانند اسنپ یا مامان پز بیاندازید. اینها بازارساز بوده اند. خریداران بالقوه فروشندگان بالقوه را یافته اند و حجم فعالیتهای اقتصادی در حوزه های مربوطه چند برابر شده است. این فعالیتها درآمدزا و اشتغال زا بوده اند. از به آتش کشیدن این بازار خاکستر فقر و بیکاری برجای خواهد ماند نه چیز دیگری. دسترسی بخش خصوصی٬ نوآوران و کارآفرینان ایرانی به شبکه جهانی اینترنت اهمالهای دهه های گذشته در گسترش بازارها و زیرساختها را تا حدی جبران  کرد.

تصمیمات سیاسی اخیر ولی نشان داد که هنوز دولت خود را تسهیلگر فعالیتهای اقتصادی نمی داند. بلکه مالکیست که بقیه مستاجر او هستند و در این بازار فقط به فکر نقش دیوارها و ایوانهاست نه آنچه که در حجره ها و برزنها می گذرد. از سرکوب اقتصادی شاید آرامشی موقت در صحنه سیاست حاصل شود ولی نه پایداری و نه رشد نصیب خواهد شد. دو عاملی که فقدانشان فقط به ناپایداری سیاسی خواهد افزود.

به انزواطلبی باختیم یا به تحریمها؟‌

اول از همه همیشه از کارلوس کیروش ممنون بوده و هستم و به حاشیه هایش کار ندارم. پس این یادداشت را با چاشنی احساسات می نویسم. دوم تیم ملی ایران به تیم ملی عراق بازی مقدماتی جام جهانی را ۲ -۱ باخت و رفتن به مرحله بعدی نیازمند رمال و دعانویس شده است.  سوم: ما به که باختیم؟  به تیم ملی عراق؟ به تیم ملی کشوری که ۱۷ سال است تحت اشغال و در حال جنگ داخلیست و این روزها دارد ناآرامیهای گسترده را تجربه می کند؟

به نظرم می آید که هیچکدام از اینها نیست. تیم ملی نه به تیم ملی عراق بلکه به ذهنیت انحصارگرای انزوا طلب حاکم بر فضای فعالیتهای اقتصادی (و ورزشی)‌کشور باخت. گروهها و اقشار جامعه در هیچ مفهوم دیگری مانند تیم ملی فوتبال ایران اتحاد و اتفاق نظر ندارند. اینجاست که بحثها و برچسبهای روشنفکرنمایانه پایان می یابند و  همه چیز به گردی توپ و صافی زمین ختم می شود. ولی این همه ماجرا نیست
.
اول از همه فوتبال یک پدیده فقط ملی و محدود به مرزها نیست٬  اینجا بر خلاف دوستانی که می خواهند در اقتصاد فلک را سقف بشکافند همه می دانند که فوتبال یک ورزش همگانیست با تکنیکها و تجربه هایی که به کار همه تیمها می آیند. گل زدن گل زدن است نه برزیلی یا اسپانیایی که نشود در ایران آنرا تکرار کرد چون اینجا ایران است.  اما آن ذهنیت که به هزار و یک بهانه می خواهد انحصار خود را در همه جا و به هر قیمتی حفظ کند هم اینجا وجود دارد. تصمیم گیرندگان که نمی توانند چیزی را غیرسیاسی ببینند نمی توانند از کنار فوتبال بدون سیاست زدگی بگذرند و بگذارند باشد و رشد کند. برای همین ورزشی که جهانیست اسیر برداشتهای بومی باقی می ماند. به جای جهانی فکر کردن و بومی عمل کردن می شود برعکس: بومی فکردن و جهانی عمل کردن که نتیجه اش می شود باخت منطقه ای. حتی مربی بین المللی آوردن وقتی نمی خواهی جهانی بازی کنی نتیجه ای ندارد.
دوم. نمی شود یک تیم ایده آل را یک شبه ساخت. آدمها مستعد و بازیکنان عالی رفتار تیمی یادگرفتن لازم دارد. باید یاد گرفت که یک تیم بود. اینجاست که من از کیروش ممنونم. آنقدر ماند و کار کرد تا همه ببینند فرق تیم با فرد چیست. همان تیمی که دفاعش خودش را جلوی دروازه به زمین می انداخت تا از اسپانیا گل نخورد و یاد همه آورد که یک وقتی اینطور بعضیها از ایران دفاع می کردند حالا در یک بازی مقدماتی دو گل خورده است. یک شبه ساخته نمی شود ولی یک شبه خراب می شود. آنچه که کیروش سالها تلاش کرد تا بسازد هیچوقت نهادینه نشد. او یک مدیر توسعه در یک فضای ضد توسعه بود. کارش را کرد ولی فردیتها و دشمنیها باعث شد که کسی حتی کار را به رسمیت نشناسد. با رفتنش تیمش هم انگار محو شد. آن پیوستگی لازم بوجود نیامد٬ همانطور که در اقتصاد هم بوجود نمی آید. مدیران موفق معمولا پدیده هایی منحصر بفرد هستند که کسی تجربه شان را تکرار نمی کند و علیرغم موفقیتشان دشمنیها سرنوشت خودشان و دستاوردهایشان را رقم می زند.
سوم. تحریمهای داخلی و خارجی: فدراسیون نمی تواند برای تیم ملی مربی استخدام کند و رابطه اش را با او حفظ کند چون از یک طرف محبوبیت فوتبال به معنای استقلال مالی باشگاهها و فدراسیون نیست. انحصارات دولتی و رسانه ای فوتبال را نان آور همه کرده است جز خود ورزش و نهادهای فوتبال. اینجاست که تیم ملی به تحریمهای داخلی می بازد که ضعیفش کرده اند و می کنند. از طرف دیگر هر کسی هم دوست ندارد بیاید تهران تا منتظر باشد کدام ایده نوین دور زنندگان تحریم به او کمک می کند در دنیای بدحسابیها و بدقولیها دستمزدش را دریافت کند. برخلاف ادعای بعضیها کلینزمن هیچوقت به تهران تحریم شده نخواهد آمد. اینجا تیم ملی به تحریمهای خارجی باخت.

…. تیم ملی خوب می خواهیم؟  بخواهیم باشگاهها مستقل باشند و درهای ورزشگاهها به روی همه باز تا بیشترین درآمد ممکن نصیب باشگاهها و بازیکنان بشود٬ برای باشگاهها حقوق مولف قائل بشویم و جنبشی برپا کنیم که تحریمها شامل ورزشها و فدراسیونها نباشد و از سیاسیون بخواهیم فدراسیونها و توپهای ما را بحال خودشان بگذارند. وگرنه باخت و سرخوردگی یک پدیده همیشگی و قطعی می ماند و مربیان می آیند و می روند بدون آنکه کارهایشان پایدار باشد.
.

سالروز جنگ است: به احترام زنان جنگ

سالروز آغاز ۸ سال جنگ است. جنگی که زندگی٬ کشور٬ جامعه و ذهنیت ما را تغییر داد. سرزمینمان اشغال شد و دوباره تاریخ را برایمان تکرار کرد. اینبار ولی مردم نمی خواستند که تاریخ تقدیرشان باشد. جنگیدند و جنگیدند و جنگیدند. با همان اولین شلیک نبردی فرهنگی هم بر سر روایت جنگ درگرفت. جنگ قرار بود و هست که نماد نبرد حق و باطل باشد. طرف حق هر کسی نمی توانست باشد. خود و غیرخودی تعریف شدند و هنوز ادامه دارد. مانند هر جنگ دیگری تاریخ واقعی با روایت تاریخ متفاوت است و باقی مانده است.

با گذشت زمان و خوابیدن گرد سیاست و جنگ قدرت است که می توان همه آنانی را شناخت که گرد‌ آمدند تا پرچم ایران برافراشته بماند. از خلبانان پاکسازی شده ای مانند شهدای والامقام غفور جدی و ابوالفضل مهدیار تا نوجوانانی که از پشت میز درس به خاکریزها رفتند. برای مردم برای ایرانیان جنگ فصلیست درمقاومت٬ از خودگذشتگی و ایثار. آنها که بر سر سفره انقلاب هیچوقت ننشستند بعد از جنگ هم به درمان زخمها و دردهایشان در سکوت پرداختند. در این میان زنان جنگ ساکت بودند و ساکت ماندند.

شاید روزی محققی ٬ نویسنده ای یا خبرنگاری پای صحبت زنان جنگ بنشیند و خاطراتشان را ثبت کند. شاید روزی کسی بگوید همان موقع که در رادیو سرود خلبانان قهرمانان پخش می شد و تیزپروازان جان بر کف مرزها را حفظ می کردند٬ در خانه های سازمانی پایگاهها حریم خانواده هایشان شکسته می شد. روزی خلبانی که از ماموریت برگشته بود٬ با چهره گریان همسرش مواجه شد که به او گفته بودند از ماشین پیاده شود تا ببینند آیا جوراب به پا دارد یا نه.

برای من این روز روز پدر هست که پهلوانانه به دفاع برخاست و از روز نخست تا روز آخر در صف رزمندگان ایستاد ولی آغاز پدری مادرم هم هست. مادری که در پاییز ۵۹ و در اوج شایعات تلفن ناشناسی می گرفت که پدرم کشته شده است ٬ اسیر شده است یا زخمیست یا زندانی شده. ما را به خانه همسایه می فرستاد تا گریه اش نبینیم و شیرزنانه امور خانه را مدیریت کرد. و این تنها مادر من نبود. هزاران مادر٬ همسر٬ خواهر٬ دختر بی آنکه بگذارند کسی اشکهایشان را ببیند عمود خیمه زندگی را برافراشته نگه داشتند تا ایرانی باشد و بماند که ارزش جنگیدن داشته باشد. بسیاری نه جایی در تصویر رسمی و دستوری داشتند و دارند ولی بی آنها نه مقاومت ممکن بود و نه چیزی می ماند که بخواهی ازش دفاع کنی.

به احترام زنان جنگ که هنوز رنگهای زندگی پر خروش و تلاششان اسیر رنگ سیاه است. به مادرم٬ به همسران همه دوستان پدرم٬ به مادر آقای افشار مقدم که بیوه بود ولی تنها پسرش را به جنگ فرستاد به مادر علی بلورچی که دوری از فرزندش را ۲۶ سال تحمل کرد تا در همان شب شهادت تنها فرزندش در شلمچه به او بپیوندد. به همه زنان ایران٬ امروز اهریمن جنگ خواست زندگی شما را به اسارت ببرد و کودکی ما را تاراج کند و شما نگذاشتید. آفرین بر شما.

چهره غیرزنانه جنگ: یک کتاب عالی (پست هزارم)

دو سال پیش کتاب را خریده بودم ولی وقت خواندنش نمی شد. بعضی کتابها را باید وقتی خواند که مناسب است٬ وقتی که فراغت کافی برای حس کردن و تجربه شان را داری. این وسط سراغ چندین عنوان دیگر هم رفتم ٬ حتی دو سه کتاب دیگر درباره جنگ دوم خواندم. تا آخر سر ماه پیش نوبت به «چهره غیر زنانه جنگ٬ تاریخ شفاهی زنان در جنگ جهانی دوم» نوشته اسوتلانا آلکسیویج رسید. کتاب چاپ انتشارات رندوم هاوس است و به انگلیسی ( البته به فارسی هم ترجمه شده است ولی دست ما کوتاه و خرما بر نخیل). کتاب مجموعه ایست از مصاحبه ها و ملاقاتهای اسوتلانا با زنانی که جنگ جهانی دوم را تجربه کرده اند و در آن جنگیده اند و یا نقشی داشته اند. کتابی که حاصل یک سفر در دریای گذشته هاست و با خواندن یک خبر ساده این روزنامه نگار روسیه سفید به سراغ آن می رود.

زمانیکه ارتش آلمان٬ یا فاشیستها٬ به شوروی حمله می کنند٬ زنان هم خود را در میانه میدان نبرد می یابند. زنان جوانی که اولین نسلی هستند که تربیت شده اتحاد جماهیر شوروی هستند و آرمانهای کمونیستی را باور کرده اند و یا تعلق خاطری خاص به سرزمین مادریشان دارند. هر چه باشد جنگ خیلی سریع زبان رسمی را در مسکو تغییر داد و رفقا جای خود را به «خواهر» و «برادر» داد. مردم شاید کمونیست نبودند ولی هنوز روس بودند و عاشق سرزمینشان. در میان این زنان خلبان٬ جراح٬ پزشک٬ پرستار٬ تیرانداز٬ فرمانده آتشبار٬ رختشو و حتی سرباز ساده هم یافت می شود. زنانی که مین خنثی می کنند و زیر آتش مجروحان را از میدان نبرد نجات می دهند. کتاب مجموعه خاطرات آنهاست که جنگ را حس کرده اند و برایشان جنگ فقط نقشه ها و عملیاتها و گردانهایش نیست. جنگ برای ایشان بدن نیم سوخته یک تانکران آلمانیست که دیگر فرقی با بدن نیم سوخته یک تانکران ارتش سرخ ندارد ٬‌آنها هر دو را نجات می دهند.

اسوتلانا از یک مکالمه با یک حسابدار ساده شروع می کند و خیلی زود در میان خاطرات و حرفهای نگفته گم می شود. هر چه باشد زنان جنگی را بخاطر می آوردند که با روایت رسمی حزب کمونیست و نبرد بزرگ میهنی متفاوت بود. آنها سختیها و زخمها و اهانتها را هم بخاطر می‌ آورند. آنها شوهری را بخاطر می آورند که بعد از بازگشت از اسارت در آلمان بازداشت می شود و زیر شکنجه پلیس مخفی استالین٬ ان کا و د٬ به یک معلول همیشگی تبدیل می شود ولی باز تا آخر عمرش همه چیز را یک اشتباه می داند و حزب را مقصر نمی داند. آنها گرسنگی٬ ترس٬ خستگی و مرگ را بخاطر می آورند. در بعضی از مصاحبه ها صدای یک نفر روایت را شروع می کند و بعد آنقدر همه می خواهند حرف بزنند که اسوتلانا حتی نمی تواند همه نامها را ثبت کند. وقتی روایت رسمی قرار است روایت غالب باشد٬ به یاد آوردن گذشته آنگونه که دیده شده است یک جرم سیاسی می شود. برای همین است که کتاب در سالهای نخست پس از نوشته شدن برای انتشار اقبالی ندارد. سردبیران اتحاد پیر شده شوروی آنرا رد می کنند و نویسنده را توبیخ می کنند که چرا زنان جنگ را عادی کرده است. یاد واکنش حزب کمونیست فرانسه به طرحی می افتم که پیکاسو از استالین کشید. جوانی سبیلو و با چشمهای درشت که در صفحه اول روزنامه اومانیته چاپ شد و باعث توبیخ سردبیرش شد. نمی شود با خدایان خودخوانده شوخی کرد٬ آنها را باید جوری دید که می خواهند ولو آنکه لباس به تن نداشته باشد باید آنها را همیشه در سلیح رزم دید و با شکوه. البته تا روزی که تاریخ حکمش را جاری می کند و نظام دروغهای لنین و قتل عامهای استالین به پایان می رسد و کتاب رنگ روز را می بیند و به یک موفقیت تبدیل می شود.

خواندن کتاب آسان نیست٬ بخصوص اگر جنگی را دیده باشید و از نزدیک لمس کرده باشید ولی کتابیست که خواندنش لازم است و واجب تر نوشتن کتابهای مشابهی از تجربه ایرانیان در جنگ هشت ساله٬ جنگی که اسیر روایتهای رسمی و تصاویر رسمی مانده است و میلیونها ایرانی درگیر آن هرگز حرفهای خود را از تجربیاتشان درباره آن دوران نگفته اند. جنگها برای کسانیکه آنها را تجربه کرده اند تمام نمی شوند. برای همین است که خیلی از زنان مصاحبه شونده دیگر رنگ قرمز نمی پوشند چون برای آنها یادآور روزهای خونین جنگ است.

 پ.ن. این هزارمین پست این وبلاگ شد٬ از همه شمایی که در ۹۹۹ پست قبلی خواننده من بودید یا از یکی از پستهای قبلی به خوانندگان این وبلاگ پیوسته اید سپاسگذارم.

آیا نخبگان ایرانی سهامداران فرآیند توسعه هستند؟

دهه های اخیر شاهد تعریف مفهومی به نام نخبگان در جامعه بوده ایم  و شاید یکی از معدود کشورهایی باشیم که یک بنیاد ملی نخبگان هم دارد. از نخبه کشی تا نخبه پروری بسیاری درباره نقش نخبگان و واکنشها به حضور آنها در جامعه صحبت کرده اند و نوشته اند. ولی این سوال مطرح می شود که آیا نخبگان ایرانی ذینفعان و سهامداران روند توسعه کشور هستند یا برعکس منفعلانه چالشهای موجود را بعنوان واقعیتهای غیرقابل تغییر اقتصادی – اجتماعی جامعه پذیرفته اند.

در صحبت با بسیاری از کسانیکه جز این نخبگان به شمار می آیند به نظر می رسد سهم آنها از فعالیتهای اقتصادی در کشور آنقدر ناچیز شده است که دیگر نمی توان ایشان را ذینفع فرآیند توسعه دانست. ایشان هنوز آرزوی موفقیت فرآیند توسعه در ایران را دارند ولی دیگر حیات و ممات اقتصادیشان وابسته به موفقیت توسعه در ایران نیست و برای همین جز متقاضیان سرسخت و پیگیران مصر آن نیستند.

اشتباه نکنید هدف از این نوشته تقویت رانت خواری به نفع نخبگان نیست. بسیاری از کسانیکه نخبه به شمار می آیند از طبقه متوسط جامعه برخاسته اند و معمولا نه وارث ثروتهای کلان هستند و نه عضوی از نهادهای سیاسی – اجتماعی هستند که از رانتهای هنگفت حاصل از انحصارات دولتی برخوردارند. به نظر می رسد دولتی بودن اقتصاد و حکومتی ماندن فعالیت اقتصادی در کشور به معنای محدود بودن فضای فعالیت اقتصادی برای این نخبگان بوده و هست. برای بسیاری از آنها مهاجرت گزینه ایست برای ادامه حیات حرفه ای و یافتن فرصتی برای فعالیتهای اقتصادی.  و زمانیکه می روند سهمشان از اقتصاد کشور به حداقل ممکن می رسد و خیلی زود دیگر ذینفع روند توسعه در کشور به شمار نمی آیند.

نکته ایست در خور توجه که کسانیکه می توانستند در کشور نقش رهبری تحولات اقتصادی و دگرگونی نهادهای اجتماعی را ایفا کنند قربانی انحصارات دولتی و رانت خواری وابستگان حکومتی شده اند و حالا حتی نمی توان گفت خواهان تغییری جدی در ساختارهای اقتصادی کشور هستند.

چند خط کوتاه و یک سردر آبی

یکی بود یکی نبود..

یادداشتها چطور شروع می شوند؟ این یادداشتیست درباره نوشتن چند خط کوتاه و حس خوبشان. مثل یک آشنایی با یک نگاه شروع شد و بعد به رسیدن ختم شد.

اینجا مجله هایی را رایگان می فرستند که بیشتر حکم تبلیغات دارند. مشترکشان نیستی ولی برای آدرست می آیند و درآمدشان از آگهیست نه از اشتراک. معمولا هم کسی درست و حسابی نگاهشان نمی کند. ماه قبل که مجله رسید٬ به اندازه سه ثانیه درآوردنش از صندوق پست نگاهش کردم. سر در آشنایی روی جلد بود. با دقت بیشتر نگاه کردم٬ دریست از خانه ای در تونس یا مراکش؟ بالایش بسم الله الرحمن الرحیم بود. به کناری گذاشتمش تا با دقت نگاهش کنم.

چند هفته گذشت٬ میز کارم را مرتب می کنم و مجله هنوز آنجاست. دوباره با دقت نگاه می کنم٬ روی در نوشته هاییست که حالا با دقت می خوانم٬ اصفهان٬‌ نجف آباد٬ کوی دهم. شماره پلاک ۲ و یک سری عدد. سر دریست از ایران٬ قدیمی و آبی رنگ. فکر می کنم «در این اوضاع این عکس اینجا چکار می کند؟» و بعد می گذرد: کاش می شد چیزی بنویسم٬ مهم هست اصلا؟ اهمیت دارد؟؟

یک هفته دیگر می گذرد و باز عکس را می بینم. تلفنم را در می آورم و یک عکس می گیرم٬ می خواهم بنویسم باید بنویسم. قشنگ است باید درباره اش نوشت. شب می شود و چند دقیقه سکوت و آرامش. تند می نویسم یک پاراگراف کوتاه:

«یک کسی خبر ببرد به اصفهان، نجف_آباد، کوی دهم و بگوید سر در خانه تان و آن بسم الله الرحمن الرحیم بالایش رسیده است به جلد یک مجله محلی در آن سر دنیا در ایالت گاوچرانهای شهری شده. تا آدم بخواهد در را بزند و ببیند نذری می دهند؟ دعا می کنند؟ صدای خنده بچه ها و سرفه پدربزرگها می آید یا نه؟ گاهی انگار درها می گویند همه جا هستند، باید بسم اللهی، یا اللهی چیزی گفت و کوبید تا در بسته باز شود و لبخندها دلتنگیها را پاک کنند. اگر رفتید سلام برسانید، کاش این در هنوز باشد و به همین مهربانی.

وسط این شلوغی سیاست و دعواهای روزگار، دلم می خواهد کمی هم به نمازی فکر کنم که پیرزنی پشت این در می خواند. به پدری که در را با دقت می بندد تا بچه های بازیگوشش توی خیابان نروند. و بعد دعایی می کنم که برای زندگی که هنوز می تواند زیبا باشد.»

می رود توی کانال تلگرام و اینستاگرام. کامنتها شروع می شوند؛ نوستالوژی٬ کجاست٬ رفتم سلام می رسانم و بعد یکی پیام می دهد:‌

«سلام، وقتتون بخیر و شادی، من سلام شما رو میرسونم، فقط اینجا خانه نیست این در شبستان مسجد نصیر هست در خیابان قدس نجف آباد.🌺»

نماز٬ نیاز٬ دعا٬ نیایش٬ سپاس و آدمهایی که همه یکی می شوند دربرابر یکی. از روی جلدی شروع شد و به شبستانی رسید و به دعایی. …و قصه ما به سررسید. چند خط کوتاه و یک در آبی رنگ.

وقتی صفرها را می شماریم

صفر عدد زیباییست. یادش بخیر آن موقعها که دانش آموز دبیرستان بودم مجله برهان مقاله جالبی درباره تاریخ صفر منتشر کرد که تاریخچه صفر و پذیرفتن مفهوم آن در ریاضیات را بعنوان نقطه مبدا و مرکز شمارش بیان می کرد. معمولا ما آدمها دوست داریم چکهای دریافتی و اسکناسهایمان صفرهای زیادی داشته باشند و اعداد بزرگی باشند. متاسفانه در اقتصاد عدد خودش خیلی مهم نیست٬ اندازه نسبیش است که مهم است. یکی از مثالهای من در تدریس مبانی اقتصاد کلان اشاره به این نکته است که داشتن یک میلیون دلار آمریکا یعنی خیلی ولی داشتن یک میلیون دلار زیمباوه یعنی حتی پول نان هم ندارید. آنچه که اسکناس را قوی می کند تعداد صفرهایش نیست٬ قدرت خرید است. قدرت خریدی که هر سال با افزایش قیمتها کمتر می شود.

دیگر تردیدی نیست که سیاستهای پولی و چاپ اسکناس در دهه های اخیر برای پرداخت هزینه هایی ٫که سیاستمداران شهامت کاهش یا توان مدیریتشان را نداشته اند٫ قدرت خرید ریال یا تومان ایران را آنقدر کاهش داده است که حالا اسکناسها باید صفرهای زیادی داشته باشند تا با آنها بتوان نان و ماستی خرید و سرپناهی برای خانواده فراهم کرد. در کنار سیاستهای نادرست پولی باید به ناتوانی اسفناک دولت در نظارت بر نظام بانکی و مبارزه با فساد گسترده اشاره کرد که تنها به حجم مطالبات معوقه افزوده است و ترازنامه های بانکی را به مجموعه ای از داراییهای مسموم و وامهایی٫ که هرگز باز نمی گردند٫ تبدیل کرده است. گویی در این سالهای گذشته شوراهای مختلف و رنگارنگ اقتصادی و پولی خواب بوده اند و عده ای داشته اند حسابها را خالی می کردند و هزینه گردش پول در کشور را افزایش می داده اند.

در تمام دهه گذشته همیشه شاهد بوده ام که فعالان اقتصادی و کارشناسان بانکی خواهان برخورد با معضل بدهیها و مطالبات معوقه بانکی بوده اند تا بانکها بتوانند کارکرد اقتصادی داشته باشند و چرخ فعالیتهای اقتصادی را بچرخانند. اما نظریه پردازیها و تقاضاها و برنامه ها به جایی نرسیده است. وقتی بانک قرار است قلک رانت باشد و رانت خواری اصلیترین فعالیت اقتصادی کشور است صحبت از بانک بعنوان موتور اعتباری اقتصاد بیشتر طنز است و خواندن شاهنامه. برخوردهای اخیر و پرونده های متعدد یا خبر از غفلت نهادهای نظارتی و سیاستگذاری می دهند یا گواه خودفریبی شیرینی هستند که سیاستگذاران به آن مبتلا بوده و هستند که با اعتبارات دولتی می توانند اقتصاد را نجات بدهند.

رویدادهای پولی و ارزی سال گذشته این امید را زنده کرد که از بد روزگار هم که شده مدیران آستین همت را بالا می زنند و علیرغم کهولت سن و دهه ها پشت میز نشینی قامت راست می کنند و کمر به اصلاح نظام بانکی و ذهنیت حاکم بر سیاستگذاری در کشور می بندند. ولی نه تنها شاهد اصلاحات نبودیم بلکه به بهانه های مختلف سیاستمداران تعهدات مالی موسسات غیرمجاز و زیانهای بنگاههای ورشکسته خودی را هم به نظام بانکی تحمیل کردند. من حسابدار و حسابرس نیستم ولی به حسابرسان کشور تعظیم می کنم که این روزها در این غوغای مالی و پولی باید سره را از ناسره تشخیص بدهند و برای مدیران نقشه وضعیت اقتصادی بنگاهها را ترسیم کنند.

حالا در این میان صحبت از کاهش صفرها و اصلاح پولی در کشور است در حالیکه اقتصاد به انقباض دچار است٬ اصلاح نظام بانکی هنوز هم جدی گرفته نمی شود٬ فساد گسترده حسابها و گزارشات مالی بنگاههای مختلف دولتی و خصوصی و شبه دولتی را مخدوش کرده است و ریال در ضعیفترین وضعیت خود بعنوان ابزار پس انداز ارزش و مبادله قرار دارد. حقیقتش را بخواهید در شرایط فعلی کاهش صفرها شاید حس بهتری به بعضیها بدهد که کاری کرده اند ولی تنها به اغتشاش بیشتر فضای حاکم بر مبادلات پولی و مالی می افزاید. ضمن آنکه نیروی باقیمانده دستگاههای نظارتی را صرف کاری می کند که بیشتر حکم نقش ایوان در عمارتی دارد که پای بستهایش به ویرانی نزدیک می شوند

انکار هزینه فساد، انکار هزینه انباشته شده رانت خواری در سالهای اخیر، انکار هزینه ناتوانیها و سوء مدیریتها کمکی به اقتصاد کشور نمی کند. اگر تغییر تعداد صفرها به منظور پاک کردن صورت مساله چالش سیاستگذاری پولی صورت می گیرد باید یادآور شد که فردای تغییر واحد پول سیاستها همین خواهند بود و هزینه ها همین. ماشین چاپ اسکناس با تنظیم جدیدش روشن می شود و خیلی زود تورم صفرها را باز می گرداند. حالا شاید بجای یک پنجاه هزار تومانی باید هزار تا پنجاه تومانی داشت ولی مشکل سرجایش هست و صورت مساله با عددهایی جدید ولی درشت تر توجه واقعی به یک راه حل واقعی را می طلبند. بجای صفرها بیایید قدرت واقعی ریال را احیا کنید.

#پوند یا #ډلار؟

یکی از دوستان خوش ذوق و کارآفرین می پرسید که این روزها باید پوند را به دلار تبدیل کرد یا یورو. واقعیت اینجاست که با به قدرت رسیدن  آقای جانسون که مصمم به خروج از اتحادیه اروپاست آینده پوند انگلیس مبهم است و این روزها به کمترین سطح برابریش دربرابردلار رسیده است. حالا آیا خرید پوند در این روزها کاریست عقلانی یا باید زودتر پوند را به واحد پولی دیگری تبدیل کرد؟‌

آنچه که پوند را به دردسر انداخته است نه ضعف اقتصادی بریتانیا بلکه مبهم بودن آینده روابط مالی پادشاهی متحده بریتانیا و اتحادیه اروپاست. حتی اگر بریتانیا از اتحادیه اروپا خارج شود، رویدادی که این روزها به نظر فعالان بازار قطعی می آید٬ روابط مالیش با اتحادیه اروپا  تحت تاثیر قوانین و مقررات این اتحادیه خواهد بود. از آنجایی که دولت فعلی بریتانیا می گوید بدون توافق از اتحادیه اروپا خارج خواهد شد بازارهای مالی و پولی هیچ تصویر واضحی از چهارچوب حاکم بر روابط مالی و مبادلات یورو و پوند در پس از خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا ندارند. در واقع آقای جانسون با پافشاری بر یک تصمیم بدون روشن کردن شرایط  تحقق تصمیم به ریسک پوند اضافه کرده است و از قدرت این واحد پولی کاسته است.

این رفتار پوند در بازار تازگی ندارد. در هر بار که مذاکرات برای خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا به شکست انجامیده است   ارزش پوند در واکنش به افزایش عدم قطعیت کاهش پیدا کرده است.  در حالیکه وقتی در آوریل  سال گذشته دولت خانم می تاکید کرد که تنها با یک توافق و به شکل سازمان یافته از اتحادیه خارج پوند در برابر دلار تقویت شد.

در نتیجه گمانه زنی این روزهای بازار بیشتر درباره آینده روابط مالی اتحادیه اروپا و بریتانیاست. اگر پوند بخواهد رقیب و جایگزی یورو در مبادلات جهانی کالا و خدمات بشود دلیلی ندارد که اتحادیه اروپا بخواهد شاهد رنگ باختن  یورویی باشد که آلمان و فرانسه هزینه های هنگفتی را برای تاسیسش صرف کرده اند. اگر تقاضا برای سرمایه گذاری به پوند از سوی کشورهای حاشیه خلیج فارس افزایش یابد آنوقت شاید شاهد تقویت پوند و افزایش بهای آن باشیم ولی پوند تنها ابزار پس  انداز در بازارهای جهان نیست.  و تحقق این سناریو محتاج دلایل اقتصادی قوی هم خواهد بود و انگیزه های سیاسی برای آن کافی نخواهند بود.

از سوی دیگر خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا شاید زمینه را برای افزایش قدرت بانک مرکزی اروپا، ای سی بی، و اعمال یک سیاست واحد پولی را در این اتحادیه کشورهای مستقل که واحد پول یکسانی دارند، آماده کند. در شرایط فعلی ابراز نظر درباره آینده دشوار است ولی همین عدم قطعیت است که ریسک را افزایش داده است و بازده سرمایه گذاری احتمالی را هم زیاد کرده.

معرفی کتاب: پرواز به آراس

عنوان:  پرواز به آراس Flight to Arras

نویسنده:‌‌ آنتوان دو سنت  اگزوپری

ترجمه از فرانسه به انگلیسی: لوئیس گالانتیر

سال چاپ: ۱۹۶۹

ناشر: هارکورت بریس Harcourt Brace

 ISBN-10:0156318806

ISBN-13 : 978-0156318808

آنتوان دو سنت اگزوپری را دنیای فارسی زبان به شاهکارش شاهزاده کوچولو می شناسد و ماجراهایش با گل سرخ زیبا و خودخواهش و روباهی که رام می کند. در دنیای واقعی سنت اکس یک خبرنگار تیزبین٬ نویسنده و هوانورد عاشق پرواز است که نوشته هایش از جنگ داخلی اسپانیا٬ زندگی فرانسویان بازمانده از دوران تزار در شوروی و داستانهایش از زندگی هوانوردان و چالش انسان و صنعت و جهان پیرامونش خیلی پیش از شاهزاده کوچولو مشهورش کرده است و او را در جرگه اندیشمندان بزرگ قرن بیستم  قرار داده است. برای همین وقتی سروان دو سنت اگزوپری از اسکادران شناسایی ۳۳ – ۲ برای ماموریت شناسایی عازم آراس می شود٬ آماده نوشتن شرح پرواز نه فقط بعنوان یک خلبان بلکه بعنوان یک انسان است.

پرواز به سوی آراس در زبان فرانسه با نام «خلبان جنگ» یا Pilote de guerre در سال ۱۹۴۲ تقریبا یک سال و نیم بعد از شکست فرانسه از آلمان منتشر می شود و داستان تجربه نه فقط جنگ بلکه یک شکست باورنکردنیست. فرانسه ای که سنت اگزوپری در نیروی هواییش خدمت می کند٬  دارای بزرگترین ارتش اروپاییست. مهد آزادی وهنر به شمار می رود و نماد تمام آن چیزهاییست که تمدن اروپایی وعده می دهد و به آن دست یافته. اما این فرانسه دربرابر حمله ارتش منسجم٬ مکانیزه و بیرحم آلمان نازی از هم می پاشد. در شکست روابط انسانها٬ جوامع و سربازان و مردم پیرامونشان تغییر می کند و سنت اگزوپری داستان این تغییرات شگرف و تلخ را نقل می کند. داستان مواجه شدن با مرگ در یک هواپیمای شناسایی و گذشتن از سد آتشبارهای ضدهوایی آلمان برای ماموریتی که شکست نظامی فرانسه آنرا بیمعنا کرده است به تنهایی خود جالب است. حالا به این مشاهدات سنت اگزوپری را از جنگزدگان٬ شجاعت همقطارانش و افکارش درباره ارتش٬ دولت٬ کشور٬‌ تاریخ و شکست را اضافه کنید. یک شاهکار ادبی بی نظیر دارید که محصول ذهن خلاقیست که خود را در دل یک تراژدی ملی می یابد ولی قلم بر می دارد تا با واژه هایش گریه می کند. او می نویسد «روزی که ما گریه کنیم روزیست که شکست را پذیرفته ایم و مقاومت را آغاز کرده ایم».

کتاب تنها ۱۲۵ صفحه است ولی هر صفحه را می شود چندبار خواند تا مبادا چیزی از جزییات را از دست داده باشی. کتاب بینظیریست که نازیها و حکومت ویشی آنرا ممنوع کردند ولی در سالهای جنگ در چاپخانه های زیرزمینی چاپ می شد. با اینجال برنده جایزه ادبی انجمن هوانوردان فرانسه شد و هنوز هر وقت به جنگ فکر می کنی٬ خواندنیست و خواندنش توصیه می شود.

عادی کردن فساد عادی نیست

به لطف شبکه جهانی اینترنت این روزها محصولات فرهنگی کشورها در سراسر جهان پخش می شوند. می شود در آن سوی کره زمین بود و هنوز بازی تیم پرسپولیس را دید و آخرین سریالهای تلویزیونی را تماشا کرد. اگر در دوره کودکی و نوجوانی برای شناخت جهان متکی به سریالهای ژاپنی و انگلیسی دوبله شده و بازنویسی شده در صداوسیما بودیم الان برای دنبال کردن تحولات کشور متکی به این سریالها هستیم. نه سریالی مانند هیولا تصویرگر واقعیتهای اجتماعی جامعه ماست و نه داستانهای شرلوک هلمز راوی واقعیتهای اجتماعی بریتانیای عصر ویکتوریا. هر دو تصاویری هستند که بیشتر درباره آفرینندگانشان به ما اطلاع می دهند تا درباره جامعه.

حقیقتش را بخواهید من از سریال هیولا خوشم نیامده است. نه بخاطر بازیگری و نه بخاطر کارگردانی٬ و نه حتی بخاطر فیلمنامه. بلکه بخاطر آن پیام پنهان و کارکردی که دارد. سریالی که گام دیگری از سوی جامعه رسمی هنری ایران برای عادی کردن فساد است. انگار همه تلاشها و همتها صرف این می شود که به همه بقبولانند این میوه ممنوعه آنقدرها هم ممنوعه نیست و خوردنش هم کاملا عادی و گاهی ناگریز است. بجای انکه شاهد سریالی با محوریت یک قاضی شجاع باشیم یا فیلمی درباره مبارزه با فساد ببینیم٬ داریم می بینیم که فساد هست و باید باشد. داریم قبول می کنیم زندگی همین است. دنیا همین است. باید پذیرفت و کاری نکرد.

یکی از دردناکترین داستانها و روایتهایی که درباره ایران عصر قاجار می توان خوان وصفی است که اروپاییان و سفرا و افسران نظامی روسی و بریتانیایی و فرانسوی از مردم ایران در این دوران می کنند. دورانی که در آن قدرقدرتی شاه قاجار تنه به بی نظمی و تشتت امور کشور می زند و به معنای حکومت قانون نبوده و نیست. گوبینو سفر فرانسه در ایران ناصری می نویسد «ایرانیان همه دزد هستند». حتی رجال حکومتی و کسانیکه می توانند کاری کنند که این ایران نباشد خود در ثبت رویدادها ناظران منتقد هستند نه مجریان قانون و متقاضیان عدالت. یکی از دعوا بر سر رشوه ها و قیمت مناصب و درجات می نویسد٬ ان دیگر شرح می دهد چطور نماینده مظفرالدین شاه برای مذاکره با مشروطه خواهان تبریز وقتی بازگشت از پس دادن انگشتر شاه طفره رفت و آنرا برای خودش برداشت. شاه قاجار شاید «قدرقدرت» بود و رعیت حق اعتراض به او را نداشت ولی توان مقابله با دزد و دزدی را نداشت. قبل از آنکه نوبت به مشروطه برسد ناتوانی شاهان قاجار سالها بود اثبات شده بود. آنها در برابر فساد عقب نشسته بودند و کسی را به خیرشان امید نبود.

وقتی تاریخ آن دوران در قرن حاضر نوشته می شد تاج افتخار به رجال و افرادی رسید که حتی برای کوتاه مدت و ولو به قیمت جانشان دربرابر فساد ایستادند و با آن مقابله کردند. اینکه در نهایت حکومت قاجار بدون مخالفت جدی از سوی مردم منقرض شد و اعتراضات مردانی مانند مصدق و مدرس در نهایت ریشه در قانونمند بودن انتقال قدرت داشت نه در دفاع از قاجار خود گواه بارز این نکته است که رضایت دادن به فساد به عمر حکومت و اعتبار فرد نمی افزاید. اینکه کامران میرزا به فصاحت فرانسه حرف می زند٬ ظل السلطان ارتش شخصی خود را در اصفهان داشت و خوانین چشم در می آوردند و هر مخالفی را به فلک می بستند باعث دوام ساختارهای اجتماعی و شکوفایی اقتصاد نشد. آنها بازیگرانی بودند با کارهایی که برای دورانشان معنایی نداشت و اثرگذار نبود. برای همین است که باید پرسید نزدیک به صد سال بعد از آن تجربه چرا بعضیها اینقدر مصمم به معمولی کردن فساد و مفسده هستند؟

آیا فردا درباره جناب مهران مدیری خواهند گفت که با فساد مبارزه کرد و صدای گویای وجدان جامعه بود؟ یا می گویند کسی بود که با لبخندی استهزا آمیز به فساد دامن زد و اگر وجدان بیداری هم بود او را ساکت کرد. به خودمان بیاییم٬ عادی کردن فساد آنرا حل نمی کند. فساد عادی نیست٬ عادی کردنش هم عادی نیست. میلیونها نفر در ایران با شرافت و وجدان زندگی می کنند٬ نان حلال می خورند و تلاش می کنند. آنها را به کاریکاتورهایی تبدیل نکنیم که لرد کرزن از اسلافشان ترسیم کرده بود. صدای وجدان جامعه باشید آقای مدیری نه دلقکی که آنرا ریشخند می کند.

وب‌نوشت روی WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: