قربانی یا قهرمان؟

[تقدیم به دوست دانشمند دکتر علی نیری]

دکتر علی نیری را بعضی ها می شناسند و بعضی ها نمی شناسند. دانشمندست و دانش باور و عزیز. این یادداشت را تقدیم به او می کنم چون مطلبی باعث نوشتنش شد که چند روز پیش در توئیتر گفت. اول مطلب:

«غربی‌ها بویژه اروپایی‌ها در بیشتر تاریخ به مردم ما خیانت کردند.از فرانسوی‌ها در جنگ‌های ایران و روس تا آلمانی‌ها در جنگ ایران و عراق.انگلستان و آمریکا هم که هیچ..»

باوری در جامعه هست که غربی ها همیشه به مردم ایران خیانت کرده اند. امتداد این باور در حاکمیت می شود تاکید دائمی بر نقش دشمن. انگاری که ایران و ایرانی حلیمی هستند منتظر هم خوردن با ملاقه و کفگیر غربیها و یا شرقیها. نه وجودی دارند و نه ماهیتی. در عین حال مستحق همه چیز هم هستند و همه جا هم قرار بوده به همه چیز برسند ولی خیانت این خارجیها آنها را قربانی کرده است. وقتی عزیز ارجمندی مانند دکتر نیری که معتقد و مومن به روش شناسی علمی و مشاهده است، چنین باوری را بیان می کند یعنی یک واقعیت پذیرفته شده است. در حالیکه اینطور نیست.

شکست و پیروزی هر دو نتیجه عوامل بسیاری هستند. علاقه به پیروز شدن مقدمه تلاش است نه تضمین پیروزی. حرف ایشان درباره جنگهای ایران و روس مرا یاد این نکته انداخت که واقعا ما درباره این جنگها چه می دانیم. این جنگها همزمان با جنگهای ناپلئون در اروپا رخ می دهند. من ایرانی در ده سالگی اسمهای مارنگو، اوسترلیتز،‌ واگرام،‌ الو، بورودینو و واترلو را شنیده بودم و می دانستم که ناپلئون در اسارت در سنت هلن درگذشته است. ولی تا ۱۷ سالگی اسم هیچکدام از نبردهای جنگهای ایران و روس را نمی دانستم. نمی دانستم که ایرانیها درنبرد اچمیادزین در تابستان ۱۸۰۴ چه کرده اند ولی می دانستم ناپلئون در همان سال بعنوان امپراتور فرانسه تاجگذاری کرده است. در کتابهای تاریخ مدارس فقط از عهدنامه های گلستان و ترکمانچای گفته می شد یا از بی لیاقتی فتحعلیشاه قاجار و شکست ارتش ایران.

داستان شکستهای ایران بسیار پیچیده تر از آن پاراگرافهای کوتاه دروغین بود. ارتش ایران در جنگهای ایران و روس همیشه از واحدهای ارتش تزاری بزرگتر بود ولی در تسلیحات و استفاده از شیوه های نظامی یک نیروی عقب مانده بود. اردوهای ایران بیشتر ایلات و قبایلی بودند که بخاطر هم پیمانی با شاه قاجار به جنگ رفته بودند و بر آنها نه نظمی حاکم بود و نه سلسله مراتب فرماندهی در آنها معنا داشت. عباس میرزا فرمانروای آذربایجان و ولیعهد فتحعلیشاه فهمیده بود که قشون ایران به «نظام» جدیدی نیاز دارند. اما روحانیون تبریز اعلام کرده بودند، یونیفورم سربازان روس بر مسلمان حرام است چون داشتن حمایل شمشیر و آویختن کیسه باروت از حمایل دیگری به معنای حمل صلیب علامت مسیحیت بود. از ترس این روحانیون عباس میرزا در قلعه ای دور از چشم ملایان علوم و فنون نظامی جدید را یاد گرفت.

جالب اینجاست که حتی وقتی ناپلئون شهر مسکو را تصرف کرد، تزار روسیه دلیلی برای ترک مخاصمات و احضار نیروهایش از قفقاز ندید. در اچمیادزین سه هزار روس تحت فرمان سیسیانوف با بیست هزار ایرانی جنگیده بودند و با وجود عقب نشینی دوباره برگشته بودند. در جنگ ایران روس یک افسر و مستشار انگلیسی ارتش ایران کشته شد در حالیکه خوانین ایرانی در حال گریختن بودند. ایران قجری قفقاز را از دست داد چون نه قواعد بازی را پذیرفته بود و نه لزوم استفاده از دانش روز. اولی در شان خاقان بن خاقان نبود و دومی حرام و مستحق کفیر.

بعد درگیریهای ایران و عراق و جنگ هشت ساله بخاطرم آمد. وقتی که ارتش ایران علیرغم تضعیف و اعدام بسیاری از افسران و درجه دارانش مجهز به دانش روز از کشور دفاع کرد. عجیب است که ایران در آن سالها قطعات مورد نیاز تسلیحاتش را دریافت نمی کرد ولی همان ارتش توانست جلوی یک ارتش قویتر و مجهزتر را بگیرد. ولی باز عدم باور به قواعد بازی و عدم استفاده از دانش روز در سالهای بعدی جنگ ایران و عراق کشور ایران را تا آستانه شکست در سال هشتم پیش برد. هزاران ایرانی شجاع و مومن به کشور با فداکردن خود استقلال و تمامیت ارضی کشور را تضمین کردند. در حالیکه اگر حاکمیت از قواعد بازی بین المللی تبعیت کرده بود و مانند حکومت پهلوی پیش از خود در چهارچوب آن قواعد بازی کرده بود چه بسا جنگ در ماه اول و بعد از اولین قطعنامه شورای امنیت و پیش از سقوط خرمشهر به آتش بس رسیده بود.

ایرانیان هم مانند هر فرد دیگری هر روز می توانند از دو گزینه یکی را برگزینند: یا قهرمان تاریخ باشند یا قربانی تاریخ. در سال ۱۳۵۹ کسانی که خود را قهرمان و نه قربانی می دیدند کشور را حفظ کردند. کسانیکه می خواستند قربانی حوادث باشند در سالهای بعد هزاران ایرانی را قربانی جهل و خودبزرگ بینی خود کردند و هرگز مسئولیت اعمال خویش را نپذیرفتند. امروز ایرانیان بسیاری انتخابشان را عوض کرده اند. میلیونها ایرانی دوباره می خواهند قهرمان تقدیر خود باشند و نه قربانی. برای همین است که لازم است باورهای برخاسته از ذهنیت قربانی را کنار بزنیم و قامت خود را در آینه تاریخ با ذهنی باز و متکی به دانش و تحلیل ببینیم. بیگانگان سرنوشت ما را وقتی تعیین کردند که ما دست بسته منتظر تقدیری بود که آنرا محتوم می خواستیم. و تقدیر ایران را ایرانی می نویسد.

کدام رازهای سرزمین منند؟

دانش آموز دبیرستانم، کتاب رازهای سرزمین من رضا براهنی را می خوانم. تازه خواندن دن آرام و زمین نو آباد شولوخوف را تمام کرده ام و دنبال کتابی هستم درباره ایران و انقلابش. بر خلاف رئالیسم شولوخوف سورئالیسمی پر از تناقض در انتظارم است.

رازهای سرزمین من آدمها را سه دسته می کند: آنها که بی اختیار اسیر حوادث شده اند و اختیاری ندارند، آنها که بیگانه اند و یا مزدور بیگانه و آنها که با بیگانه مبارزه می کنند. گروه اول ناظرند و ثبت می کنند. گروه دوم اما اسیر بدویترین شهواتند. تخت خوابهایشان محل تصمیم گیریست. زنانشان بی وفا و مردانشان امردبازند. دو کلیشه ای که گویی در قضاوت سیاسی نسل براهنی که اندیشه سیاسی منسجمی ندارد، پست ترین جایگاهیست که فقط برازنده خائنین است.

قهرمانان قصه آنها هستند که دست به اسلحه می شوند و قتلی مرتکب می شوند. قتلی که شاهدش تا روزهای پس از انقلاب زنده است و انقلاب او را از زندان آزاد می کند. حتی پس از انقلاب هم خائنین آنها هستند که خانه هایشان سونا دارد و زنانشان فاسقند و فاسق می طلبند. سرم درد می گیرد و داستان را نمی فهمم. از آن کتابهایی می شود که فقط یکبار می خوانمشان.

پانزده سالی می گذرد. دیگر نوجوان نیستم، دانشگاه را گذرانده ام و درس می دهم. روزها گذشته اند و هرازگاهی از براهنی خبری می شنوم. از اینکه در کاناداست. در کتابهای تاریخ نامش را می بینم و یادداشتهای پیش از انقلابش را می خوانم. نمی دانم چطور روشنفکری می تواند در یک مجله پورن درباره شکنجه بنویسد ولی می دانم کینه آدم را به خیلی کارها وا می دارد. دوباره در تهرانم و یک روز بعدازظهر اسیر خواب و بی خوابی بعد از سفر دوباره رازهای سرزمین من را می خوانم. این بار دیگر نوجوان نیستم. کتاب روان نوشته شده است و گیراست ولی تصویرش آنقدر به کینه و توهم آغشته است که انگار از ایرانی حرف می زند که هرگز وجود نداشته است. می بندمش و فکر می کنم.

در این رازها مادربزرگم کجاست که اولین زن معلم فامیل بود؟‌یا آن یکی مادربزرگم که گرچه سواد نداشت سه دخترش را به دانشسرا و دانشگاه فرستاد و نوه هایش همه تحصیلات دانشگاهی دارند؟‌ یا پدرم و درس خواندنش و شبانه رفتنش ؟‌ یا هزاران آدم شریف و زحمتکشی که می شناسم؟ آنها در کجای این تصویر سادیستی از سالهای گذار ایران قرار می گیرند؟‌ یادم می آید به اتکای آمار او عفو بین الملل تعداد زندان سیاسی در ایران را در سالها ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ صد هزار نفر گزارش کرده بود که سالانه سیصدنفرشان اعدام شده بودند. یادداشتهایش را دوباره مرور می کنم. یک نویسنده که از شکنجه ساواک و زندانی بودن هزاران نفر می گوید. واقعیت، توهم، و غرایز بدوی به هم می آمیزند تا تصویری واقعیت غیرقابل انکار باشد. تصویری که گویی یک کابوس سورئال است و ربطی به واقعیت زنده ندارد. زیبایی روایت و توانایی نویسنده داستان را جذاب می کند ولی هرگز دروغ را به واقعیت تبدیل نمی کند. حتی اگر دروغ را جای واقعیت بپذیریم در نهایت دروغ است و واقعیت چیز دیگریست.

رضا براهنی درگذشته است. در شبکه های اجتماعی می چرخم. یک دانشجوی سابق دانشگاه تورنتو از ترمهایی نوشته که رضا براهنی استاد پاره وقت ادبیات فارسی بوده است. می دانم یعنی چه، یعنی کمترین دستمزد در نظام دانشگاهی بدون هرگونه امنیت شلغی. رضا براهنی ادیب برجسته و نویسنده ای که بیش از همه آن مستشرقین و خاورشناسان ادبیات فارسی را می شناسد و لمس کرده است، در پایین ترین سطح و جایگاه ممکن. انگار آلبرت اینشتن را دعوت کنند تا حل تمرین فیزیک پایه باشد. در تبعید است و در حال تجربه حقارت. چشمانم را می بندم.

رضا براهنی درگذشته است. از نسل شاملو،‌ مشیری، فرخزاد، سپهری، شریعتی و اخوان ثالث ادیب برجسته دیگری به دیار باقی شتافته است و همه در حال مدح زیبایی نوشته هایش و عزای پایان زندگیش و سالهای پایانیش هستند. از ذهنم تنها یک فکر می گذرد. نویسنده خوبی بود که وارد عرصه سیاست شد و قلم را سیاست زده کرد و زندگیش سیاست زده و اسیر سیاست ماند. یادم نرود زیبایی در نظم و نثر به معنای درستی اندیشه و حق رهبری اندیشه سیاسی نیست. رضا براهنی یک نویسنده بزرگ بود و هست ولی داستانهایش رازهای سرزمین من نیستند. و خودش اصلیترین بازیگر زندگی تراژیکش بود.

روزی که صدام خلبانان ایران را ایثارگران واقعی خواند

دیگر امسال فکر نمی کردم به مناسبت سالگرد شروع جنگ یا دفاع مقدس چیزی برای گفتن داشته باشم. گاهی آدم فکر می کند همه همه چیز را می دانند. پیشفرضی که معمولا نادرست است. چون هر روز بخش جدیدی از حقیقت آشکار می شود و تصویری که از واقعیت داریم کاملتر می شود.

می دانیم که امروز روزیست که عراق بعد از یک دوره درگیریهای مرزی و تبلیغات رسانه ای به ایران حمله کرد. می دانیم که صدام حسین بعنوان رئیس جمهور و رهبر عراق حساب کرده بود که ارتش قدرتمند ایران بعد از تصفیه های انقلابی و اعدامهای بیحساب دیگر نه توان استفاده از تجهیزاتش را دارد و نه نیرویی برای مقابله با ۱۲ لشگر قدرتمند عراق و نه اراده ای برای جنگیدن. می دانیم که ارتش ایران بر خلاف انتظار دشمن و بر خلاف تبلیغات سیاسی نظام حاکم و برخلاف باور عمومی همه این محاسبات را بر هم ریخت و تنها یک هفته بعد از آغاز جنگ صدام متوجه شده بود چه اشتباه بزرگی در محاسبه توان نظامی ایران کرده است. او خیلی زود در جلسات خصوصی شورایعالی فرماندهی عراق به ستایش از خلبانان ایرانی پرداخت و آنها را «فداکاران واقعی» نامید.  

بعد از اشغال عراق توسط نیروهای ائتلاف به رهبری ایالات متحده آمریکا بخش بزرگی از آرشیوهای حکومتی نظام بعث به دست نیروهای آمریکایی افتاد. این روزها می توان این مدارک فوق سری نظامی را، که به زبان انگلیسی ترجمه شده اند، در وبسایت مرکز وودرو ویلسون خواند. آدرس این بایگانی دیجیتال هست: 

https://digitalarchive.wilsoncenter.org/search-results/1/%7b%22subject%22:%22110%22,%22coverage%22:%2275%22%7d

دو صورتجلسه استثنایی در این آرشیو وجود دارد. یک صورتجلسه شرح مذاکرات و صحبتهای صدام در شورایعالی رهبری عراق در ابتدای ماه سپتامبر است. صدام می کوشد تا قرارداد الجزایر را قراردادی نشان بدهد که طرف ایرانی دیگر به آن مقید نیست وعراق بخاطر اینکه فکر می کند ایران به این قرارداد پایند نیست آماده خروج از آن است. او با تاکید می گوید:‌ «حکومت جدید ایران  قرارداد الجزایر را استعماری می داند»

اما صورتجلسه بعدی شرح مذاکرات  یک هفته بعد از شروع  جنگ است. جلسه ای که صدام در حال پرسیدن پرسش درباره نیروی هوایی ایران است و تاکید می کند که اطلاعات اولیه آنها نادرست بوده است. جلسه با اشاره به پایگاه بوشهر شروع می شود که روز گذشته دو فروند هواپیمای عراقی در حمله به آن ساقط شده بودند (برای من این نکته ارزش عاطفی دارد چون در آن روزها پدرم فرمانده پایگاه ششم بوشهر بود و دوست داشتم بود و به او نشان می دادم چطور دفاع جانانه پایگاهش اولین حرف جلسه فرماندهان عراقیست).  سپس صدام از هواپیماهای اف – ۱۴ می پرسد. و مدیر اطلاعات نظامی تایید می کند که ایران ۶۰ فروند هواپیمای اف – ۱۴ عملیاتی و در شرایط مناسب دارد. صدام می پرسد چرا اف-۱۴ ها به بغداد حمله نکرده اند و می شنود که آنها هواپیماهای رهگیری هستند. وقتی فرماندهای عراقی به او می گویند که حمله روز اول به پایگاههای هوایی موثر بوده است و برای ۲۴ ساعت پاسخ ایران را عقب انداخته است او این نتیجه را رد می کند و می گوید:

» مگر فرماندهانشان نباید برای حمله از فرماندهی نیروی هوایی مجوز بگیرند؟… این حرف درست نیست. آنها  [نیروی هوایی ایران]  فردایش پاسخ دادند [عملیات کمان۹۹ ] و هواپیماهایشان  در همه عراق پخش شدند و به اهداف مختلفی حمله کردند»  او ادامه می دهد و تاکید می کند «حمله اولیه ما اثری نداشته است» و بعد صحبت را با اشاره به حملات موفق نیروی هوایی ایران ادامه می دهد:

 «باید درباره شکافهای پوشش راداری صحبت کنیم که دالانهای پروازی شده اند. می فهمم که اینها کریدور هستند ولی انگار ما در مرز [هوایی با ایران] رود دجله داریم. هواپیماهای [#ایرانی] مثل تاکسی به بغداد می آیند [و بمباران می کنند] و می روند. آنوقت ما فقط دو بار به تهران حمله کرده ایم». تناوب و سرعت عمل خلبانان ایرانی طوری بوده است که به نظر صدام هر وقت اراده می کردند می توانستند آسمان بغداد را تسخیر کنند. او ادامه می دهد:‌

«در حمله اول چهار فروند هواپیما  [به طرف تهران ] فرستادیم که دو تایشان دو بمب انداختند. هواپیماهای #ایران هر روز مرتب به بغداد با قدرت حمله می کنند. آن #خلبانها [یرانی] پرواز می کنند و می دانند که [به خانه هایشان] بر نمی گردند. بعد خلبانهای توپولف بلافاصله بعد از بلند شدن برگشته اند.. دستور اعدامشان را دادید؟»

وزیر دفاع  پاسخ می دهد عراق «بخدا من تقاضای اختیارات [برای اعدام خلبانهای عراقی] کرده ام»

#صدام می گوید  «بر اساس اختیارات و فرمان من هر خلبان عراقی که وظیفه اش را انجام نمی دهد باید اعدام بشود. همین الان با یک افسر بروید. یک فرمان ریاست جمهوری صادر می شود که اعدامشان کنید. ما یک توپولف را از چهار فروند از دست ندادیم چون خلبانانش بلافاصله بعد از برخاستن به پایگاه بازگشتند. آنوقت #خلبانان #ایرانی مثل موشک هر روز به ما حمله می کنند در حالیکه از شش هواپیمایشان پنج تا را می زنیم و وفقط یکی بر می گردد. این آدمها [خلبانان ایرانی]  کسانی هستند که واقعا فداکاری می کنند.»

طبق مذاکرات جلسه فرماندهان عراقی به صدام گفته اند که یکصد فروند هواپیمای ایرانی را ساقط کرده اند. با توجه به این آمار تلفات و خطری که به باور صدام از طرف انقلابیون متوجه خلبانان تربیت شده در آمریکا در دوره شاه بود او با تحسین و تاکید می گوید «این آدمها واقعا فداکاری می کنند.» در ادامه جلسه درباره زمینگیر شدن تیپ ۳۰ زرهی صحبت می شود و اینکه چطور رزمندگان ایرانی با حملات شبانه این تیپ را منهدم کرده اند و صدام فقط «برای حفظ روحیه و جلوگیری از تاثیر منفی بر روحیه ارتش و تقویت روحیه ارتش ایران» تصمیم می گیرد تیپ ۳۰ در خط بماند تا کسی متوجه آسیب پذیری نیروهای عراقی نشود.

۴۱ سال بعد ارتش ایران می تواند با غرور به این گزارش از تاریخ نگاه کند. شاید سیاسیون مصلحت اندیش با شور دروغین انقلابی نخواستند وطن پرستی ارتش ایران آشکار بشود ولی دشمنان ایران می دانستند که با چه یلانی پنجه در پنجه انداخته اند.  و خورشید پشت ابر نمانده است.

فیفای اقتصادی

{با الهام از توئیت یکی از دوستان نوشتم که می گفت وقتی عضو فیفا نباشیم باز هم می توانیم فوتبال بازی کنیم٬ ولی گل کوچک تو کوچه پشتی}

دانشگاه: در دانشگاه صنعتی شریف بچه های درسخوان زیاد و ورزشکار کم بودند٬ برای همین وقتی در دانشکده مهندسی برق تیم فوتبال تشکیل می شد٬ بازیکنانش خود بخود قهرمان به حساب می آمدند. در دانشگاهی که رقابت بین دانشکده ها و کری خواندن برقرار بود٬ تیم فوتبال دانشکده مهندسی برق از این جهت خوب بود که به همه تیمهای دانشگاه یک گل می زد …. و بعد فقط گل می خورد. نیازی به یادآوری نمی بینم که در یکی از مسابقات با دانشکده متالورژی یا مهندسی مواد نتیجه ۱۳ – ۱ بود. تک گل مال مهندسی برق بود و تیم متالورژی ۱۳ گل زد. بازیکنان تیم متالورژی احتمالا جز گلزنان تاریخ می شدند ولی آیا شما قبل از این نوشته اسمشان را شنیده اید؟ حقیقتش را بخواهید حتی نگارنده هم اسم آن عزیزان گلزن را به خاطر نمی آورد. رقابتها دوستانه در زمین سبزی که این روزها اسیر ولع ساختمان سازی مدیران دائم المسند شده است برگزار می شد. نه بخشی از فدراسیون بود و نه فیفا و نه جایی. دلخوشی ما آدمهای ساده بود که چهار دیوار دانشگاه برایشان همه دنیایشان بود٬ حداقل برای چهار سال. بیرون آن دیوارها ولی تیمهای باشگاهی و ملی بودند. تیمهایی که احتمالا شما اسم دروازه بانهایشان را از ده سالگی به خاطر سپرده اید اگر متولد دهه پنجاه باشید انها را از دهه شصت تا به امروز نام خواهید برد. ولی برای انها هم همین داستان تکرار می شد و می شود.

نگاهی به بازی تیم پرسپولیس در فینال جام قهرمانان آسیا بیندازید یا تیم ملی در جام جهانی. وقتی نوجوان بودم نمی فهمیدم چرا پرسپولیس عزیز و قهرمان که در تهران قهرمان است وقتی پایش را از مرز آنور می گذارد انگار بازی کردن یادش می رود. انگار زمینهای فوتبال خارج سحر شده اند. تیم ملی در بازی با تیم ملی عراق به داور می بازد٬ أن یکی نمی تواند گل بزند و بگذریم. واقعیت اینجاست همه در چهاردیواری خودشان رستم داستان هستند. وقتی به میدان می روند معلوم می شود چند مرده حلاج هستند. حالا فکر کنید اگر ایران عضو فیفا نبود و بخشی از کنفدراسیون فوتبال آسیا نبود. آن وقت چه می شد؟ تیمهای فوتبال ما در ایران می ماندند تا روزی روزگاری گذار تیمی مثل تیم متالورژی به تهران بیفتد و یک گل بهش بزنند و بعد دوازده گل بخورند و افسانه قهرمانیشان پایان بیابد. آیا شما هوادار عزیز فوتبال دوست داشتید ایران از فیفا خارج شود تا لازم نباشد کسی مزاحم تیم شما بشود؟‌

واقعیت اینجاست در ورزش رقابتها هستند که تواناییهای تیمها را آشکار می کنند. هر چه تعامل فوتبال ما با جهان بیرون بیشتر شد٬ کیفیت فوتبال مان بهتر شد. من هنوز تیتر خبرورزشی را یادم هست وقتی مهدی مهدوی کیا اولین قرارداد خارجیش را امضا کرد. این هم یادم هست که بعد از آن قرارداد برنامه های نوجوانان جدیتر گرفته شد. همه مردم می دانستند فوتبال فقط تفریح نیست یک ورزش٬ یک حرفه و یک صنعت است. یک نگاه به لیگ امروز و مقایسه اش با لیگ در دهه هفتاد و شصت نشان می دهد این رقابتی بودن و جدی گرفته شدن لزوم تعامل و تبادل چه ارزش افزوده ای را در فوتبال ایجاد کرده است.

حالا بیایید به اقتصاد نگاه بیاندازیم. آیا در اقتصاد تیمهای اقتصادی ما راحت می توانند به زمینهای بازی خارجی بروند و برنده شوند؟ فیفای دنیای اقتصاد کجاست تا بتوانیم عضوش بشویم و وارد چهارچوب رقابتها بشویم و از رسیدن تیممهایمان به بازیهای فینال آسیا و رقابتهای جام جهانی لذت ببریم؟ واقعیت اینجاست ایران در اقتصاد نه تنها که عضو فیفا نیست بلکه هر فعال اقتصادی را که می خواهد عضو فیفا باشد را هم جریمه می کند. فیفاهای اقتصادی سازمانهای جهانی و پیمانهای حاکم بر مبادلات پولی و بانکی هستند. بارها شنیده ام که ما بدون FATF یا سازمان تجارت جهانی یا عضویت در بلوکهای اقتصادی هم فعالیت اقتصادی داریم. واقعیت اینجاست که هدف فعالیت اقتصادی کسب یک درآمد ثابت نیست تا وارد کشور بشود و بعد طعمه فعالیتهای رانت خوارانه بشود. هدف فعالیت اقتصادی کشف بازارهای جدید٬ افزایش درآمدها و فرصتهاست.

ذهنیتی که می گوید ما نباید عضو فیفای اقتصادی باشیم٬ ذهنیتیست که خود را در بازی گل کوچک یا در زمینهای خاکی و متروکه محله قهرمان می بیند و می داند و نمی خواهد این توهم را به محک آزمایش بگذارد. ولی برای آنکه فوتبال صنعت باشد باید عضو فیفا بود. برای آنکه اقتصاد پررونق و فرصت ساز باشد باید عضو مجامع و سازمانهای جهانی بود و وارد چهارچوب رقابتها شد. وگرنه فوتبالیستهای اقتصادی مانند فوتبالیستهای دهه شصت همیشه منتظر کمکی از سوی دولت یا سهمی از منابعی هستند که هرروز از دیروز کمتر می شوند. این حق فوتبالیستهای تیمهای ما و فوتبالیستهای اقتصادی ماست که در جهان رقابت کنند و قهرمان میادین مختلف باشند.

برای جاودانگان #پرواز۷۵۲

یکسال طول کشیده است تا بتوانم درباره آن روز بنویسم و هنوز باورم نمی شوم آن روز را بعنوان یک ملت تجربه کردیم. رویدادهایی هستند که آدم را تغییر می دهند. مثل سیلی که به صورت طفل بیگناهی می خورد و معصومیتش را برای همیشه نابود می کند تا درد را در این دنیا بشناسد و برای اولین بار در ذهنش یک سوال بزرگ شکل بگیرد:‌ چرا. هر ملتی هنوز معصوم است وقتی به سراغ باورهایش به انسانیت می رود. وقتی به شادی دو جوان تازه به هم رسیده فکر می کند٬ وقتی به پدری سر می زند که منتظر رسیدن همسر و دخترش ساعت شماری می کند٬ وقتی لبخند مادری را می بیند که به قامت دختر نوعروسش می نگرد. یک سال پیش ما هنوز یک ملت معصوم بودیم. آن معصومیت با دو شلیک٬ دو تیر٬ دو انفجار پایان یافت.
سریال تاج در حال پخش است٬فصل سوم قسمت پنجم٬ و دارم خبر می خوانم. چارلز دنس که نقش لرد مونت باتن٬ دایی شاهزاده فیلیپ و آخرین نائب السلطنه هند٬ را بازی می کرد در حال سخنرانی برای انجمن کهنه سربازان برمه است و می گوید : «اگر تنها افتخار موجود برای این مردم افتخارات نظامی گذشته است٬ بگذارید آنها را بخاطر بیاوریم» و بعد دکلمه شعری از کپلینگ را شروع می کند.

برگرد ای سرباز بریتانیایی برگرد
… به من ملحق می شوید؟‌
حضار: بله
مرا بفرستید به جایی در شرق سوئز
جایی که بهترین مانند بدترین است
ده فرمانی نیست و مرد می تواند بپاخیزد

روزهای پر التهابی هستند. فرمانده کل نیروهای مسلح ایالات متحده دستور شلیک به یک سردار ایرانی را در بغداد داده است. ایران در پاسخ به پایگاهی در عراق شلیک کرده است. جنگ واژه ایست که از ذهن همه با سایه های شوم نابودی و ویرانی می گذرد. هوا سنگین است و نگرانی موجیست که از دل همه می گذرد. انگار خدایان هنوز تشنه اند. قربانی می خواهند. و بعد توئیتی می بینم درباره سقوط احتمالی یک هواپیمای اوکراینی در تهران. اول نمی فهممش٬‌ ٬ دوباره می خوانمش و فکرم می رود به فرودگاه امام. جایی که این روزها بسیاری در حال خداحافظی گفتن به عزیزانشان هستند. چشمها از شادی دیدار مجدد خانواده برق می زنند و از غصه جدایی دوباره نمناک هستند. مادرانی که فرزندانشان را در آغوش می گیرند و برایشان سفر خوشی آرزو می کنند. دوستانی که به خودشان می گویند «دوباره برمی گردد٬ غصه نخور» و دلقک بازی در می آورند تا همه را بخندانند. فکرها به اضافه بار است٬ به تاخیر٬ به سرما٬ به رسیدن٬ به کارهای بر زمین مانده و آرزوی بازگشت هر چه سریعتر. برای مسافر ایرانی فرودگاه امام لازم نیست زیبا باشد. همینکه ایران است زیباست. …. و حالا سیلی می خوریم٬ سیلی می خورند٬ سیلی می زنند. از یک رویای شیرین با درد جدایی با گنگی سوال بیدار می شویم.

ناقوسهای معابد ما را فرا می خوانند
و آنجا خواهم بود کنار معبد قدیمی
خیره به دریا از سر بیخیالی
در جاده مندلی

اول نمی فهمم چه شده است. هواپیمای دیگری سقوط کرده است. به همه دلایل معمول سقوط فکر می کنم: یخ زدگی بالها٬ اشکال در موتورها در هنگام برخاستن٬ تصادم با هواپیمایی دیگر…. شرکت هواپیمایی اوکراین را نمی شناسم٬ هواپیما بوئینگ ۷۳۷ است و نو و سرحال. یعنی چه شده است. اولین ساعتها می گذرد کسی نمی خواهد آن سوال را بپرسد ولی چرا هواپیما در شب شلیک موشک به الاسد اجازه برخاستن گرفته است؟ مثل این است که روز فتح خرمشهر یک اتوبوس جهانگردی بفرستند بین خطوط ایران و عراق. کسی زنگ می زند٬ مصاحبه می خواهد. سانحه دیده می داند که اولین ساعتها چقدر پر از حدس و گمان است. عذر می خواهم قطع می کنم. و بعد از ذهنم می گذرد بعد از همه سالهای جنگ و بعد از همه سوانحی که دیده ام و یا درباره اش خوانده ام «نکند یکی شلیک کرده؟». اینطور نیست نمی تواند باشد و نباید باشد. جان انسانها عزیز است. خنده نوعروسان عزیز است٬ شادی وصل و امید دیدار عزیز است.

در راه مندلی
آنجا که ناوگان کهنسال لنگر انداخته
با مجروحان و بیماران زیر عرشه
ما به مندلی می رویم

ساعتهای بعد می گذرند و تلفنها زنگ می خورند. آدمها جاودانه شده اند. فیلمهای لحظه اصابت٬ لحظه برخورد به زمین٬ تکه های بدنهایی که به اطراف پرت می شوند و بعد درختانی که از شاخه هایشان بقایای این پرندگان بی گناه آویخته است. دنیای امواج و رادارها و سیگنالهاست. دیگر همه دارند به همه گوش می دهند. اول انکار است و همه انکار می کنند. و بعد ۲۴ ساعت بعد تایید می شود که بلی موشکها شلیک شده اند. برای دفاع از ایران٬ از بیت٬ از ….. و بعد فقط درد می ماند. درد بی کسی٬ درد سیلی خوردن از مدعی٬ از کسانیکه باید محافظ می بودند و پاسدار امنیت و خود رویای شیرین امنیت را برای همیشه از بین برده اند. نمی شود واژه ها را تلطیف کرد٬ نمی شود توجیه کرد٬ نمی شود مالک درد مردم شد. نمی شود واقعا نمی شود. ترکشهای آن دو موشک به قلب میلیونها ایرانی اصابت کرد و عزادارشان کرد. جای آن ترکشها می ماند٬ عزاست و عزادار می مانند. پرسشها همچنان بی پاسخ و همچنان همه در حال سوال پرسیدن. واقعا چرا؟‌ واقعیت می تواند ساده باشد٬ می تواند جانگداز باشد و می تواند خام و بی تجربه باشد. ولی همین واقعیت هم دریغ شده است و فقط توجیه می شود. و درد٬ درد باقی می ماند. جای سیلی می ماند و بخش دیگری از معصومیت مردم ایرانشهر برای همیشه خاکستر می شود.

ما به مندلی می رویم
جایی که ماهیها پرواز می کنند
و آفتاب مثل آذرخش طلوع می کند
از چین
آن سوی خلیج
…..

یک سال گذشته است. در تقویم غم یک سال ساعتی بیش نیست. این عزا را پایانی نیست. شمعی باید روشن کرد.

۲۱ آذر است

بیست و یکم آذر است. در دنیایی دیگر و در تقویمی دیگر امروز روز نجات آذربایجان است.  روزی که ارتش ایران به همراه فرمانده کلش، محمدرضا شاه پهلوی، وارد آذربایجان و تبریز شد و به حکومت فرقه دمکرات در آذربایجان پایان داد و آذربایجان دوباره بخشی جدایی ناپذیر از  خاک ایران شد. این ورود بدون زمینه سازی و مذاکرات موفق مرحوم احمد قوام با مقامات شوروی که پیشه وری دست نشانده  شان بود میسر نبود. با اینحال این روز تاریخی سالهاست که اسیر سیاست زدگی مانده است.

در نزاع ایدئولوژیها حقیقت تاریخی بارها به شکلهای مختلفی روایت می شود تا توجیه گر رفتارها و انتخابها باشند. ولی ورای دعواهای روزمره سیاست وقایع تاریخی به ما یادآور می شوند که حقیقت آنها مقدم بر سیاست زدگی روزمره ماست. ۲۱ آذر روزیست که تمامیت ارضی ایران با همبستگی ملی و روابط منسجم بین المللی و مذاکرات با همه طرفهای درگیر حفظ می شود.

برای بسیاری خواندن تاریخ به  شکلی که در آن ملت ایران و حکومتهایش نقش منفعلی داشته باشند و مهره بازی بزرگان بوده اند عادت شده است. ایشان هنوز منتظرند که بدانند مستاجر کاخ سفید چه کسی خواهد بود تا درباره آینده ایران نظر بدهند. محصول این انفعال و بی عملی دعوا بر سر اشخاص و برداشتهاست تا مطالعه رویدادها و عملکردها. واقعیت اینجاست که در روزهای بعد از شهریور ۱۳۲۰ و اشغال ایران توسط متفقین مردانی در ایران مصدر کار شدند که علیرغم فشار بیگانه و حضور سرنیزه های شوروی و بریتانیا در خیابانهای تهران بنا را بر حفظ وحدت ملی و تمامیت ارضی کشور گذاشتند. قوای بیگانه برای مردم ایران امنیت نیاورده بودند بلکه قحطی و گرسنگی و بی نظمی سوغات آورده بودند. در روزگاری که افسران انگلیسی به خودشان اجازه می دادند فرمانده لشگر اصفهان [ تیمسار زاهدی٬ نخست وزیر آینده]  را بربایند و به فلسطین تبعید کنند. مردانی مانند موتمن الملک، که زاهدی دامادش بود،  محمد علی فروغی، رزم آرا  و بسیاری دیگر باید می کوشیدند در کشوری نظم برقرار کنند که در آن حاکمیت ملی اجازه حکمرانی نداشت. این سالهای تاریخ ایران علیرغم تنشها و رویدادهایشان هنوز فراموش شده باقی مانده اند. حال آنکه تجربه ملی ایران در این سالها هنوز به سیاستهای دولتهای ایران و باورهای مردم شکل می دهند.

دردسرهای ایران با پایان جنگ جهانی دوم پایان نیافت. غائله آذربایجان شروع شد. تاسیس حکومتی دست نشانده از اعضای حزب توده که حالا خود را دمکرات می نامیدند در سایه حضور نیروهای اتحاد جماهیر شوروی در آذربایجان که هیچ هدفی جز جدا کردن آذربایجان از ایران نداشت. استالین که دیده بود متفقین موافقند که به شوروی فضایی برای امنیتش بدهند، باور داشت کشورهایی که لهستان و چکسلواکی، دو متحد سرسخت انگلیس و فرانسه و از اولین قربانیان هیتلر، را قربانی او کرده اند در برابر انضمام تکه ای از ایران مخالفتی نخواهند کرد. برای شوروی غائله آذربایجان حرکت دیگری در شطرنج قدرت در سالهای بعد از جنگ بود. کافیست نگاهی به قتل عامها و فجایع کمونیستها در یونان، لهستان، چکسلواکی، مجارستان، رومانی، یوگسلاوی و سایر کشورهای اروپای شرقی بیاندازیم. رهبران شوروی به بهانه مبارزه با فاشیسم هویت و حاکمیت ملی این کشورها را مسخ کردند. احزاب دست نشانده مسکو به کمک ارتش سرخ و ان کا و د به بازداشتهای گسترده، تیرباران مخالفان و تبعید آنها دست زدند. کمونیستهای به قدرت رسیده حتی از خلبانان چک یا لهستانی که بعد از شش سال جنگ با آلمان نازی در نیروهای هوایی متفقین به خانه بازگشته بودند نگذشتند. آنچه در آذربایجان شروع شد نامی دمکرات داشت ولی تلاشی بود برای مثله کردن تمامیت ارضی ایران.   ایرانی که نه صدایی در میان متفقین داشت و نه حتی جزء کشورهای متفق به شمار می رفت. کشوری آسیایی در خاورمیانه که بیگانگان هر وقت اراده کرده بودند مرزهایش را نادیده گرفته بودند. استالین خیالش راحت بود که ایران تنهاست.

در این فضا یکی از شاهکارهای روابط خارجی ایران شکل می گیرد. ایران با استفاده از تنازع قدرت بین شوروی و آمریکا و با اتکا به نهادهای بین المللی تازه تاسیسی مانند سازمان ملل مسیر مذاکره با اشغالگران را پیش می گیرد. اخطار رئیس جمهور آمریکا به شوروی و وعده های احمد قوام که موقعیت ضعیف ایران را به کارت برنده تبدیل می کند، کار خود را می کند. استالین که هیچوقت فکر نمی کرد از یک اشرف زاده جهان سومی از کشوری که نه قوای مسلح مهمی دارد و نه در دنیا متحدی رودست بخورد قوای شوروی را از ایران خارج می کند. نمایندگان شوروی به پیشه وری می گویند که دولت ایران حق دارد به هر نقطه ای که بخواهد قوای مسلح اعزام کند. پایان کار فرقه است.

دوره پانزدهم مجلس شورای ملی شروع می شود و حالا مجلس است که با استفاده از اختیارات قانونیش موافقت نامه قوام – سادچیکف را باطل می کند. ولی قوای شوروی از مرز گذشته اند و بازگشتشان به ایران ممکن نیست. شوروی نمی تواند یک کشور مستقل و عضو سازمان ملل را بدون موافقت حکومت مرکزیش اشغال کند. محمدرضا شاه پهلوی فرمان حرکت ارتش به سمت تبریز را می دهد و خود هم که شاهنشاهیست جوان به آنها می پیوندد. غائله خاتمه پیدا می کند. در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ همه عناصر هویت ملی و حاکمیت ملی  ایران متحد می شوند و ایران متحد باقی می ماند.

در سالها و روزهای بعد از ۲۱ آذر ۱۳۲۵ دعوا بر سر نمادسازی با جنگ روایتها دنبال می شود. شوروی که بازنده ماجراست نه شاه و نه احمد قوام را نمی بخشد. حزب توده که هرگز یک حزب ملی با یک برنامه ملی نبوده است و همیشه دست نشانده نیات مسکو بوده است با تبلیغات، با اغراق درباره کشته ها و درگیریهای فرقه ای می کوشد این روز را برای مردم ایران سیاه کند. در تمام سالهای بعد از ۱۳۲۵ نویسندگان و روشنفکران چپ زده  بدون مراجعه به واقعیتهای تاریخی از قتل عام هزاران نفر و تبعید دهها هزار نفر حرف می زنند. گویی محمدرضا شاه استالین است که لهستان را تصرف کرده است. پژوهشهای دانشگاهی و اسناد در سالهای بعد نشان می دهند که خشونتها بسیار محدودتر از آنچه بودند که تبلیغات حزب توده می گفتند. بر خلاف چیزی که نویسندگان در داستانهایشان درباره پیشه وری می گفتند تا او را رهبری برابری خواه و حامی محرومین تصویر کنند٬ پیشه وری عاملی دست نشانده برای تجزیه ایران بود. روزی به او گفته بودند بیاید و آمد. روزی هم به او گفتند برو و رفت.  بعد هم او را سر به نیست کردند.

در سالهای بعد از ۱۳۵۷ که روایتهای تاریخی با ۲۸ مرداد شروع می شدند و در ۲۲ بهمن به اوج می رسیدند جایی برای ۲۱ آذر نبود. انقلابیون نه می خواستند و نه می توانستند که روایت حکومت پهلوی از ۲۱ آذر را بپذیرند یا برای محمدرضا شاه پهلوی یا احمد قوام در آن نقشی قائل باشند. حزب توده که با نفوذ به جریانهای روشنفکری در دههای ۴۰ و ۵۰ گفتمان تاریخی ایران را بر اساس باورهای ایدئولوژیک چپ شکل داده بود حالا می توانست انتقام ۲۱ آذر را از ارتش و ارتشیان بگیرد. باید سالها از روزهای پرالتهاب دهه اول انقلاب می گذشت تا بدون پیشداوری به تاریخ نگاه کرد و بخاطر آورد که در ۲۱ آذر یک توطئه کمونیستی با حمایت یک ابرقدرت بیگانه بر علیه حاکمیت ملی کهنترین کشور خاورمیانه شکست خورد. بقیه ماجرا دعواها و منازعات تشنگان قدرت است که در تاریخ دنبال نمادهایی برای باورهای خود هستند. ایران جاودان می ماند و همینطور آذربایجان.

#کوویدـ۱۹:‌ فرصتی برای تغییر

خانم گیتا بهات سردبیر مجله مالیه و توسعه Finance & Development در آخرین سرمقاله اش می نویسد:‌ «گاهی دهه ها اتفاقی نمی افتاد و گاهی در چند هفته به اندازه چند دهه رویداد رخ می دهد». از نظر او یماری فراگیر کووید – ۱۹ باعث شده است دولتهای فراوانی روند سیاستگذاری و فرایند تصمیم گیری را دگرگون کنند.
برای بسیاری کار از خانه به یک عادت تبدیل شده است در حالیکه برای بسیاری محل کار دیگر امن نیست. در کنار این تغییرات ساختاری شکاف در مهارتهای مورد نیاز بازار کار و افزایش نابرابری آسیب پذیری بعضی گروههای اجتماعی را افزایش داده است و زیانهایی به بار آورده که تا سالها قابل جبران نیست.
هر اصلاحی باید بر افزایش ایجاد اشتغال و مشاغل با کیفیت برای گروههای بیشتری تکیه کند تا راه حلی دائمی برای نابرابری و ناامنی اقتصادی اقشار آسیب پذیر داشته باشیم.
جوانان و زنان بعنوان آسیب پذیرترین گروههای اجتماعی باید گروه هدف اصلاحات اقتصادی جدید باشند از دسترسی به فرصتهای آموزشی تا دوره های فراگیری مهارتهای لازم و برابری در رقابت برای اشتغال. ما باید به افزایش بهره وری و افزایش دایره اشتغال نگاه کنیم.
افزایش برنامه های تامین اجتماعی و گسترش تور حمایتی با تقویت برنامه های بهداشت عمومی و تندرستی می تواند به قدرت مقابله با اثرات و تبعات بیماریهای فراگیر آینده بیفزاید ضمن اینکه باید به سوی سیستمهای افزاینده مالیاتی پیش رفت تا بازتوزیع ثروت و کاهش نابرابری محقق شود.
فرصتی که ویروس کرونا در اختیار بشریت قرار داده است فرصتیست برای تغییرات فراگیر و جدی در ساختار سیاستگذاری و الویت بندی اهداف اقتصادی دولتها. این فرصت را نباید از دست داد.
منبع صندوق بین المللی پول

نوری در فضای لایتناهی


شاید تجربه مرگ برای بازماندگان عزیز درگذشته سختتر باشد تا خود درگذشته. اینجاست که می شود از هر آدمی که عزیزی را از دست داده سخن گفت و نوشت. می داند که دنیایش به هم می ریزد و جهانی که می شناخته پایان می یابد. حداقل بخشی از آن. این برای ما نسلهای پنجاه و شصت و هفتاد سختتر است. ما در پایان یک دنیا به دنیا آمدیم و هر روز شاهد فروریختن بخشی از جهانی هستیم که می شناختیمش. بوریس پاسترناک در دکتر ژیواگو از زبان لاریسا فیودورونا می گوید «ما نور ستارگانی هستیم که هزاران سال است مرده اند و در این فضای لایتناهی پیش می تازیم تا بگوییم از ستاره ای پرنور و فروغ تابیده شده ایم ولی آن ستاره مدتهاست که مرده است».

از تولد خراسانی نابغه ای که استاد مسلم آواز سنتی ایران شد هشت دهه می گذرد. نمی شود و نمی شود برای محمدرضا شجریان انتظار عمر جاودانه داشت ولی در او چیزی بود از آن ستارگانی که هزاران سال پیش مرده بوده اند و ذراتشان در تشعشعات کهکشان ما به پرواز ادامه می دادند و زیبایی و فروغ را هدیه می آوردند. انگار ستونی بود از ستونهای تخت جمشید که بار تاریخ و هنر و امید را به دوش می کشید و وقتی که فروریخت از ستونهای تخت جمشید یکی دیگر کم شد.

در روزهایی که همیشه حرف از هویت و فرهنگ و اصالت و بومی گرایی و غرب زدگی زده می شود و مناصب دولتی و تصمیم گیرنده نصیب آنانیست که بسیار بر این مفاهیم پافشاری می کنند٬ محمدرضا شجریان رستم دستانی بود که یک تنه فرهنگ و موسیقی و آواز ایران شد. خوب است روزی از خودمان بپرسیم هزینه و سرمایه ای که استاد صرف برنامه هایش می کرد در برابر فواید و آثار پایدارشان چقدر قابل مقایسه با میلیاردها دلار بودجه ایست که در همه سالهای گذشته به بهانه برنامه های فرهنگی خرج شده اند. آن هم در شرایطی که همیشه کسانی بودند که در حال حمله و خدشه دار کردن او و محدود کردن حوزه فعالیتهایش بودند.

یکی از طنزهای تلخ زندگی من ایرانی اینجاست که بعنوان یک دانشجو مقیم خارج کشور بیشتر به کنسرتها و اجراهای استاد دسترسی داشتم تا اگر در پایتخت ایران و قلب رویدادهای فرهنگیش زندگی می کردم.

واقعیت اینجاست که زندگی شجریان شرح همه تناقضها و فریبکاریهای حاکم بر ذهنیت تصمیم گیری و تفکر در جامعه ماست. از اصالت حرف می زنیم ولی ساز سنتی را ممنوع می کنیم٬ از ایرانی بودن سخن می گوییم استاد آواز را ممنوع الصدا می کنیم٬ از فرهنگ صحبت می کنیم ولی کار فرهنگی را به بهانه امنیت و سیاست سرکوب می کنیم. انگار ارتشی می خواهیم که بدون امیر و سرباز و اسلحه به میدان برود و فاتح میدان هم باشد.

گفتم ستونی از ستونهای تخت جمشید فروریخت ولی باید این را هم می گفتم که ستاره ها شاید بمیرند ولی نور٬ نور ابدیست. و پرواز جاودانه. دنیای ما هنوز دنیای ماست و ما هنوز زیباآفرینان رقص شعله های این آتشکده باستانی. شجریان رفت ولی جاودانه است همانطور که ایران ما جاودانه است. خدای را سپاس برای ستونهای تخت جمشید و راست قامتان تاریخمان.

پرده دوم: اولین حرف نژادپرستانه: سیاههای بی مسئولیت

  • یکسال است که در آمریکا هستم. ده ماهی که در ویرجینیاتک گذرانده ام بی حادثه است مثل ماههای اول زندگی یک نوزاد. آنقدر یاد گرفته ام که بدانم آمریکا فیلمهای هالیوود نیست. دانشگاه ویرجینیا بر روی زمینهایی بنا شده است که روزی مزرعه سرهنگ بلک بوده اند٬ یک برده دار ویرجینیایی که زمینهایش را بعد از جنگ داخلی از دست می دهد. دانشجویان سیاه زیاد نیستند٬ استاد سیاهپوست نداریم ولی خاطره جنگ داخلی همه جا زنده است. از تشکیل بانک اطلاعات دی نی ای برای مشخص کردن بقایای سربازانی که در خاکریزهای پیترزبورگ دفن شده اند٬ جایی که ژنرال لی و ژنرال گرانت یک سال رو در روی یکدیگر در اولین خاکریزها و کانالهای دفاعی تاریخ جنگیده بودند. خانه های دانشجویان ویرجینایی پر از عکسهای ژنرالهای تجزیه طلب کنفدراسیون: لی٬ هود٬ لانگ استریت٬ استونوال جکسون٬ ای پی هیل و بقیه. اولین کریسمس چهار هفته تعطیل هستیم. از کتابخانه ۲۰ جلد کتاب درباره تاریخ جنگ داخلی٬ زندگی رابرت ای لی و سایر شخصیتهای جنگ می گیرم و می خوانم. رابرت ای لی را دوست دارم و دوست می دارم. ژنرالی که وقتی جنگ را باخت٬ شکست را پذیرفت و رفت رئیس یک دانشگاه شد که امروز اسمش روی آن هست: دانشگاه واشنگتن و لی. حرف نژادپرستانه نمی شنوم. دانشگاه جزیره ایست دور از همه چیز. زندگی در شهر را می خواهم و به میلواکی می روم.
    ایالت ویسکانسین: در مجلس ایالتی ویسکانسین در شهر مدیسون که ساختمانی شبیه کنگره دارد٬ تابلویی هست که تاریخ ویسکانسین را خلاصه می کند. سمت راست گروه بزرگی از سربازان آبی پوش ارتش فدرال قرار دارند. ویسکانسین بیشترین کشته و زخمی را در جنگی داده که به برده داری پایان داده است. در کتاب تاریخ ویسکانسین ایالتیست مترقی بدون سابقه برده داری. در دانشگاه دانشجویان سیاه بیشتری داریم همینطور اساتید و کارمندان سیاهپوست در دانشگاه دیده می شوند. دانشگاه گروهی داوطلب دارد که دانشجویان بین المللی را به خانه هایشان دعوت می کنند و برای ما سفر به شهرهای اطراف را سازماندهی می کنند. رفته ایم تور میلواکی و خرید برای اتاقها و آپارتمانهای دانشجویی که محل سکونتمان شده اند. غیر از من دانشجویانی از مکزیک٬ آلمان٬ فرانسه٬ روسیه٬ ترکیه٬ هند٬ چین و ایتالیا هم هستند. ظهر است و می رویم برای ناهار سر میز هر گروه از دانشجویان یکی از میزبانان می نشیند. به میز ما مرد سفید ساکتی و مسنی می رسد که صورتی رنج کشیده و دستهایی زمخت دارد. آدمی سختکوش و کم حرف. احترامم را جلب می کند. من نشسته ام و پنج تا دانشجوی آلمانی دانشکده. غذا را می آورند. یکی از آلمانها سوالی درباره مرد سیاهی می پرسد که جلوی در مغازه ای مشغول نقاشی بود و با صدای بلند چیزی نامفهوم گفته بود. مرد می گوید:
    – آن سیاهه؟ داشت شکایت می کرد. اینها خیلی تنبل هستند.
    دوست آلمانی با چشمهایی باز از تعجب می گوید:
    – همه که اینطور نیستند.
    – پسر من هم مثل تو فکر می کرد. فکر می کرد اینها هم آدمند. رفت خدمت در نیروی زمینی و خیلی زود فهمید چقدر این آدمها بی مسئولیت هستند. بهش گفته بودم حواست باشد هیچوقت به یک سیاه نمی توانی اعتماد کنی.
    نگاهش طرف من می آید و بعد انگار نمی خواهد من را ببیند. چشم در چشم پسر آلمانی حرفش را ادامه می دهد.
    یادم نمی آید غذا چه بود ولی برای بقیه ناهار چشمهایم را به رو میزی شطرنجی این رستوران ساده آمریکایی دوخته ام و از خودم می پرسم
    – یعنی این یارو نژادپرست است؟
    و برای اولین بار می فهمم من سفید نیستم.

سیاهان در آمریکا: هفت پرده از یک جامعه

زمان چه زود می گذرد٬ به آنجا رسیده ام که دیگر نمی دانم چند سال گذشته است. در این مدت هم در ویرجینیا و جورجیا زندگی کردم که هر دو ایالتهایی بودند با سابقه برده داری و هر دو در قرن نوزدهم بر علیه دولت فدرال برخاسته بودند چرا که خود را محق به حفظ این نهاد می دانستند. و هم در ایلینویز و ویسکانسین یکی ایالت رئیس جمهوری که فرمان الغای برده داری را امضا کرد و دیگری ایالتی که بیشترین تلفات را در جنگ داخلی آمریکا داد تا ایالات متحده متحد باقی بمانند. بدون کلاه سیاههای ویسکانسین و رسیدن به موقعشان به نبرد گتیسبورگ شاید تاریخ جور دیگری نوشته می شد. آنقدر یاد گرفته ام که جامعه آمریکاییان آفریقایی تبار که در ادبیات ایران خیلی راحت به آنها سیاهان می گویند٬ لفظی که دیگر در زبان انگلیسی استفاده از آن تشویق نمی شود٬ بسیار متنوعتر و چند بعدیتر از آن است که بشود آنرا توصیف کرد. این روزها خاطرات و برخوردها را مرور می کنم و نتیجه اش شده است این هفت پرده٬ هفت تصویر از برخورد یک ایرانی مهاجر با سیاهان در ایالات متحده آمریکا.

پرده اول. راننده اتوبوس گمنام روز اول نیویورک

بعد از ۱۰ ساعت پرواز به نیویورک رسیده ام. بدن کوفته ولی هشیارهمه حسهایم فعالند٬ بوهای تازه٬ رنگهای متفاوت و همه چیز را با تصویر ذهنیم از فرودگاه جان اف کندی می سنجم. داستان رسیدن به نیویورک تکراریست. میلیونها نفر با کشتی یا هواپیما به این شهر آمده اند و از دروازه آمریکا گذشته اند. انتظار در صف گذرنامه و بعد یادآوری این نکته به زنی که افسر مرزبانیست که من باید انگشت نگاری بشوم چون شهروند ایرانم. انتظار یکی دو ساعته و بعد خروج از گمرک و ورود. انگشتهای سیاهم را به هم می مالم تا بلکه رنگ جوهر انگشت نگاری کم رنگ تر بشود. این ترمینال بین المللیست باید به ترمینال داخلی بروم. در این فرودگاه در میان صداهای ناآشنا همه چیز تازه است. چمدان سنگینم را می کشم. لباس برای دو سال آینده٬ پسته و ۱۲ جلد کتاب شعرنو و دیوان حافظم. با انگلیسی که فکر می کنم کامل است ولی مطمئنم لهجه ام نشان می دهد بار اول است دارم از آن در یک کشور انگلیسی زبان استفاده می کنم آدرس ایستگاه اتوبوس را می پرسم. منتظر می مانم. اتوبوس می رسد. راننده یک مرد سیاه است٬ موهای فرفری سیاه که دور گوشهایش سفید است٬ ژاکت آبی رنگ٬ پیراهن سفید و کلاه کاسک دار به سر دارد. تا دهنم را باز می کنم که بپرسم آیا به ترمینال مورد نظرم می رود. بلند می شود و به مسافر پشت سرش می گوید:
– لطفا بلند شوید٬ این پسر اینجا می نشیند.
به من نگاه می کند و مثل ناخدای کشتی نجات می گوید:
– اینجا بنشین٬ چمدانت را اینجا بگذار.
برمی گردد سرجایش٬ کمربندش را محکم می کشد. هنوز صدایش در خاطرم هست. راه می افتاد. چند دقیقه می گذرد نه آن موقع متوجه شدم نه الان یادم می آید. جلوی ترمینالی می رسد. می ایستد و بر می گردد:
– اینجاست.
با دست اشاره می کند که پیاده شو. می خواهم تشکر کنم٬ ولی انگار اینقدر این کار را هر روز کرده است که حتی برایش فرقی با نفس کشیدن ندارد. حتی نگاه نمی کند که بشنود دارم با انگلیسی سنگین با لهجه فارسی می گویم: Thank you very much, Sir
پیاده می شوم و وارد ترمینال می شوم. پرواز به دانشگاه از اینجا شروع می شود با یک توقف. ۷ جلد کتاب را باید از چمدان بیرون بکشم و روی زانوهایم نگهدارم تا وزن چمدانم درست بشود و قبولش کنند.

….سالها گذشته است ولی همیشه از خودم می پرسم اگر آن مرد سیاهپوست راننده اتوبوس نبود٬‌ ٬ چند بار گم شده بودم تا ترمینالم را پیدا کنم. در صداها و تصاویر روز اول که مبهم ولی پررنگ در ذهنم مانده اند٬ هنوز آن راننده اتوبوس هست که به من می گوید: همینجا بشین. و بعد می رود و حتی نگاه نمی کند به این آدم تازه وارد که در این کشور مثل نوزاد در این دنیا غریبه است.

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: