کدام رازهای سرزمین منند؟

دانش آموز دبیرستانم، کتاب رازهای سرزمین من رضا براهنی را می خوانم. تازه خواندن دن آرام و زمین نو آباد شولوخوف را تمام کرده ام و دنبال کتابی هستم درباره ایران و انقلابش. بر خلاف رئالیسم شولوخوف سورئالیسمی پر از تناقض در انتظارم است.

رازهای سرزمین من آدمها را سه دسته می کند: آنها که بی اختیار اسیر حوادث شده اند و اختیاری ندارند، آنها که بیگانه اند و یا مزدور بیگانه و آنها که با بیگانه مبارزه می کنند. گروه اول ناظرند و ثبت می کنند. گروه دوم اما اسیر بدویترین شهواتند. تخت خوابهایشان محل تصمیم گیریست. زنانشان بی وفا و مردانشان امردبازند. دو کلیشه ای که گویی در قضاوت سیاسی نسل براهنی که اندیشه سیاسی منسجمی ندارد، پست ترین جایگاهیست که فقط برازنده خائنین است.

قهرمانان قصه آنها هستند که دست به اسلحه می شوند و قتلی مرتکب می شوند. قتلی که شاهدش تا روزهای پس از انقلاب زنده است و انقلاب او را از زندان آزاد می کند. حتی پس از انقلاب هم خائنین آنها هستند که خانه هایشان سونا دارد و زنانشان فاسقند و فاسق می طلبند. سرم درد می گیرد و داستان را نمی فهمم. از آن کتابهایی می شود که فقط یکبار می خوانمشان.

پانزده سالی می گذرد. دیگر نوجوان نیستم، دانشگاه را گذرانده ام و درس می دهم. روزها گذشته اند و هرازگاهی از براهنی خبری می شنوم. از اینکه در کاناداست. در کتابهای تاریخ نامش را می بینم و یادداشتهای پیش از انقلابش را می خوانم. نمی دانم چطور روشنفکری می تواند در یک مجله پورن درباره شکنجه بنویسد ولی می دانم کینه آدم را به خیلی کارها وا می دارد. دوباره در تهرانم و یک روز بعدازظهر اسیر خواب و بی خوابی بعد از سفر دوباره رازهای سرزمین من را می خوانم. این بار دیگر نوجوان نیستم. کتاب روان نوشته شده است و گیراست ولی تصویرش آنقدر به کینه و توهم آغشته است که انگار از ایرانی حرف می زند که هرگز وجود نداشته است. می بندمش و فکر می کنم.

در این رازها مادربزرگم کجاست که اولین زن معلم فامیل بود؟‌یا آن یکی مادربزرگم که گرچه سواد نداشت سه دخترش را به دانشسرا و دانشگاه فرستاد و نوه هایش همه تحصیلات دانشگاهی دارند؟‌ یا پدرم و درس خواندنش و شبانه رفتنش ؟‌ یا هزاران آدم شریف و زحمتکشی که می شناسم؟ آنها در کجای این تصویر سادیستی از سالهای گذار ایران قرار می گیرند؟‌ یادم می آید به اتکای آمار او عفو بین الملل تعداد زندان سیاسی در ایران را در سالها ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ صد هزار نفر گزارش کرده بود که سالانه سیصدنفرشان اعدام شده بودند. یادداشتهایش را دوباره مرور می کنم. یک نویسنده که از شکنجه ساواک و زندانی بودن هزاران نفر می گوید. واقعیت، توهم، و غرایز بدوی به هم می آمیزند تا تصویری واقعیت غیرقابل انکار باشد. تصویری که گویی یک کابوس سورئال است و ربطی به واقعیت زنده ندارد. زیبایی روایت و توانایی نویسنده داستان را جذاب می کند ولی هرگز دروغ را به واقعیت تبدیل نمی کند. حتی اگر دروغ را جای واقعیت بپذیریم در نهایت دروغ است و واقعیت چیز دیگریست.

رضا براهنی درگذشته است. در شبکه های اجتماعی می چرخم. یک دانشجوی سابق دانشگاه تورنتو از ترمهایی نوشته که رضا براهنی استاد پاره وقت ادبیات فارسی بوده است. می دانم یعنی چه، یعنی کمترین دستمزد در نظام دانشگاهی بدون هرگونه امنیت شلغی. رضا براهنی ادیب برجسته و نویسنده ای که بیش از همه آن مستشرقین و خاورشناسان ادبیات فارسی را می شناسد و لمس کرده است، در پایین ترین سطح و جایگاه ممکن. انگار آلبرت اینشتن را دعوت کنند تا حل تمرین فیزیک پایه باشد. در تبعید است و در حال تجربه حقارت. چشمانم را می بندم.

رضا براهنی درگذشته است. از نسل شاملو،‌ مشیری، فرخزاد، سپهری، شریعتی و اخوان ثالث ادیب برجسته دیگری به دیار باقی شتافته است و همه در حال مدح زیبایی نوشته هایش و عزای پایان زندگیش و سالهای پایانیش هستند. از ذهنم تنها یک فکر می گذرد. نویسنده خوبی بود که وارد عرصه سیاست شد و قلم را سیاست زده کرد و زندگیش سیاست زده و اسیر سیاست ماند. یادم نرود زیبایی در نظم و نثر به معنای درستی اندیشه و حق رهبری اندیشه سیاسی نیست. رضا براهنی یک نویسنده بزرگ بود و هست ولی داستانهایش رازهای سرزمین من نیستند. و خودش اصلیترین بازیگر زندگی تراژیکش بود.

2 پاسخ به ‘کدام رازهای سرزمین منند؟

Add yours

بیان دیدگاه

وب‌نوشت روی WordPress.com.

بالا ↑