رابین ویلیامز

رابین ویلیامز هم رفت. آدمهایی هستند که برای آدم معنی بیشتری دارند تا آدمهایی که هر روز آنها را دیده ای. برای دهه پنجاهی های اسیر دهه شصت که در دهه هفتاد به جوانی سرخورده شان رسیده  بودند رابین ویلیامز آن لبخندی بود که از همه چیز می گذشت. وقتی که فیلم  انجمن شاعران مرده اش را می دیدیم همه دوست داشتیم یکی از آن بچه ها می بودیم که در غاری نزدیک مدرسه شبانه روزی شعر می خواندیم و شیطنت می کردیم.  آن روزها همه ما دانش آموز مدرسه شبانه روزی سختگیری بودیم که در آن تنهایی محکومیتی همگانی بود. اینترنتی در کار نبود، تکس بازی هنوز مد نبود، همه ما در سلولهای متحرک تک نفره مان در میان بقیه سلولهای تک نفره تنهایی را تجربه می کردیم. می ترسیدیم که خودمان باشیم، که اعتراف کنیم چه را دوست داریم و چه را دوست نداریم.  تازه امروز فهمیدم که این فیلم حتی برای معلم مذهبی جبهه رفته دبیرستانم هم جالب بوده است. اما یادم نمی آید جرات کرده باشم درباره فیلمی با او صحبت کرده باشم. ما یاد گرفته بودیم از همه بترسیم. وقتی رابین ما را می خنداند برای یک لحظه این شجاعت را یپدا می کردیم که خودمان باشیم که فکر کنیم در ورای آن روزها دنیای دیگری هم وجود دارد و ممکن است. حتی اگر انجمنهای شاعران مرده ما معمولا تک نفره بودند.

خیلی حس بدیست وقتی می بینی آدمهایی که جوانی و نوجوانی را برایت قابل تحمل کرده اند یکی یکی دارند می روند.

بیان دیدگاه

وب‌نوشت روی WordPress.com.

بالا ↑