آدم بی پا و دیگران

گاهی اوقات یک چیزهایی را کشف می کنی، که دوست داری به بقیه هم بگویی. یکجوری اخلاق حرفه ای ما معلمهاست.  یکی از کتابهایی که آنقدر خواندم که تقریبا حفظش کرده بودم «داستان یک انسان واقعی» بود، نوشته بوریس پوله وی. یک کتاب جیبی با جلد آبی رنگ و کاغذ کاهی. بعد از بار ششم یا هفتم صد صفحه اولش از بقیه کتاب جدا شده بود و کتاب باید در دو قسمت خوانده می شد. داستان کتاب درباره یک خلبان روس بود بنام آلکسی ماره سیف یا مره سیف (بسته به لطف حروف چین کتاب)،  که در اوایل جنگ جهانی دوم دو پای خودش را در یک سانحه از دست می دهد. سینه خیز خود را به خطوط خودی می رساند ولی دیر شده است و قانقاریا گرفته است. هر دو پایش را از زیر زانو قطع می کنند.  در بیست و سه سالگی زندگی خلبانی او خاتمه پیدا می کند. بعد از یک دوره افسردگی راه رفتن  با پاهای مصنوعی را یاد می گیرد و رقص می آموزد و دوباره می کوشد تا او را بعنوان یک خلبان بپذیرند.  یکی از صحنه های کتاب جاییست که آجودانی به او می گوید «از آدم بی پا رقاص در نمی آید». او در همان دفتر شروع به رقصیدن می کند.  در نهایت به نیروی هوایی بر می گردد و دوباره آموزش می بیند و به جبهه بر می گردد. در نبرد کورسک شرکت می کند و سه هواپیمای آلمانی را شکار می کند.

حالا چه شد بعد از این همه سال من دیروز یاد این داستان افتادم.  یکی از دوستان خوب و دانشجویان عزیزم این ماه  از مدرسه جان اف کندی دانشگاه هاروارد با دریافت مدرک کارشناسی ارشد مدیریت عمومی در توسع بین المللی فارغ التحصیل  می شود.  دوست عزیز دیگری سال اول تحصیل در این مدرسه را به پایان رسانده است و آماده یک دوره کارآموزی جذاب می شود. با او هم دیروز صحبت می کردم، خوشحال بود که کارش را دوست دارد و برای اولین بار در زندگی کارش برایش مهم است. دو سال پیش وقتی اولی را تازه دیده بودم درباره هاروارد پرسید و اعلام  کرد:  «ولی به من پذیرش نمی دهند» پرسیدم «چرا مگر تقاضای پذیرش کرده ای؟» «نه، ولی معدلم پایین است» پرسیدم  «صددلار هزینه اپلای کردن اذیتت می کند؟»  گفت «نه» گفتم «پس اپلای کن، بگذار آنها به تو بگویند نه، نه اینکه خودت خودت را رد کرده باشی».  دانشگاههای زیادی دست رد به سینه اش زدند ولی هاروارد با اعطای بورس تحصیلی به او پذیرش داد.

دیروز وقتی به یاد این دو دوست افتادم آلکسی مارسیف به یادم آمد که از جای زخمهایش خون می آمد ولی هر روز تمرین می کرد. فکر کردم که برای آدم بی پا یادگرفتن پرواز به مراتب سختتر از آن سختیست که دیگران باید با غلبه بر احساس ناباوریشان تحمل کنند.  چالشهای آدمهای بی پا کم نیست. بعد یاد خودمان افتادم و پاهایی که در گذر زمان از دست داده و می دهیم. و بعد آرزو می کنیم کاش می توانستیم پرواز کنیم ولی نمی توانیم. واقعیت این است که ما بجای دیگران بخودمان نه می گوییم تا کار را برای آنها آسان کرده باشیم. ولی اگر بخواهیم می توانیم پرواز کنیم، اگر به آدمهایی که به ما می گویند :»از بی پا رقاص در نمی آید» گوش نکنیم.   بعد به این فکر کردم که چند نفر از این آدمها را می شناسیم که همیشه محدودیتها و عیوب ما را به رخمان می کشند تا بگویند که نمی  توانیم و یا حقمان نیست.  واقعا که به آنها احتیاجی دارد؟ اگر این عیوب را داریم باز می خواهیم علیرغم آنها پرواز بکنیم و اگر نداریم که به ما خدمتی نمی کنند با این حرفهایشان. فکر کردم چقدر خوب است که از این آدمها  دور باشیم. بدون آنها هنوز کار ما سخت هست، ولی با آنها فکر می کنیم سختی یعنی غیر ممکن بودن. در حالیکه اینطور نیست.  هر روز آدمهای زیادی خلافش را ثابت می کنند.

9 پاسخ به ‘آدم بی پا و دیگران

Add yours

  1. از یه جایی به بعد آدم این رفتار رو در خودش نهادینه میکنه تا جایی که دیگه حتی به بودن «این آدمها» هم نیازی نیست…

  2. خط خط نوشته تون به دلم نشست، دوست دارم چند بار متن را بخوونم. شاد و سربلند باشید

  3. سلام اگر ممکنه کمی به من کمک کنید تا از اینکه باور کردم که نمیتونم به خواسته ام برسم و خیلی چیزهارو از دست دادم دور شم و شرایطم عوض شه! معلمها اینو خوب میفهمن…..

  4. من بارها این کتاب رو خوندم و به کسایی که نخوندن توصیه میکنم بخونن…هربار که میخونمش بهم کمک میکنه که با مشکلات راحتتر کنار بیام ویا حتی راحتتر حلشون کنم

بیان دیدگاه

وب‌نوشت روی WordPress.com.

بالا ↑