برای ناصر حجازی

دیروز داشتم با یکی از بچه های قدیمی که تازه دکترایش را تمام کرده است، حرف می زدم. هر دو خوشحال بودیم که قانون ویزای دانشجویی اصلاح شده است، اما انگار یک دفعه همه هزینه ها، همه فرصتهای از دست رفته، همه تنهاییها را بخاطر آورده بودیم. ده سال سعی می کنی به چیزی که هست و آزارت می دهد فکر نکنی و بعد که دیوار را بر می دارند به همه آن چه که از دست رفته است فکر می کنی. بعد صبح بلند می شوی و می بینی ناصر حجازی هم رفت. یادت می آید که ناصرخان را منچستر یونایتد خواسته بود، یادت می آید که در اوج بود که دیوارها را کشیدند و قله ها را بستند. یادت می آید که از آشوب فوتبال ایران به بنگلادش پناه برده بود. یادت می آید که تنها تو نبوده ای، تنها ما نبوده ایم که زندگی های ساده مان، آرزوهای کودکیمان و نامجوییهایمان دستخوش حوادث بوده است. حوادثی که ابرمردانی مانند ناصر حجازی را به این سو و آن سو کشاندند، اما نتوانستند از بزرگی آنها کم کنند. یاد این جمله ماندلا افتادم «چطور می توان بزرگ بود وقتی که هیچ چیز جز بزرگی کفایت نخواهد کرد» نگاهی به زندگی ناصر حجازی بیاندازیم، که اینگونه بود. خدایش بیامرزد.

بیان دیدگاه

وب‌نوشت روی WordPress.com.

بالا ↑