بعد از دانشگاه برای درس و کمی هم کار به یک قهوه خانه، یا همان کافی شاپ خودمان، نزدیک مرکز آتلانتا می روم. بیشتر آدمهایی که آنجا هستند مثل خودم آمریکایی نیستند. بعضی ها دانشجو هستند، چند نفری استاد، بقیه شب نخواسته اند خانه بمانند. اینجا از همه ملتی می بینی، فرانسوی، آلمانی، ترک، هلندی، بلغار، ایرانی، سنگالی، اتیوپیایی، سومالیایی، مصری، الجزایری، تونسی و افغانی. بعضیها تنها می آیند بعضیها گروهی. هر جمعه عرب زبانها اینجا جمع می شوند. روی ایوانش می نشینند و سیگار می کشند و قهوه می خورند و بحث می کنند. بلغارها یکشنبه عصرها می آیند اول زنهایشان بعد مردهایشان. اینجا آدمهای جالبی را می بینی.
یکی از این آدمها یک پیرمرد ترک بنام جهاد است. جهاد در زمستان شبها در خانه یکی از دوستانش در آتلانتا می خوابد و در تابستان زیر یک سایبان که پشت دیوار یک مغازه درست کرده است. شما می توانید بگویید که بی خانمان است. ولی بی خانواده نیست، پدر و فرزندانی دارد که در ترکیه هستند و برایش پول می فرستند. او یک لپ تاپ و موبایل دارد و یک صفحه در فیس بوک که دوستانش از ترکیه و آمریکا عضوش هستند. او اگر خرید داشته باشد یکی از دوستانش او را می برد، ولی برای رفت و آمد بیشتر از دوچرخه اش استفاده می کند.
شغل اصلیش برقکاریست یا بوده است، ولی کار نمی کند. روزها بیرون قهوه خانه با تنباکو در کاغذهای سفید نازک سیگارهای باریک دست پیچ برای خودش درست می کند که آنها را بدون فیلتر می کشد. پشت یک میز آهنی می نشیند و دوچرخه اش را به یکی از درختها زنجیر می کند. اگر بتواند قهوه ای می خرد، اگر نتواند یک لیوان پر از آب جلویش می گذارد. گاهی نقاشی می کشد، گاهی پشت کامپیوتر نشسته است و با استفاده از وای فای قهوه خانه سریالهای ترک و فیلمهای قدیمی را می بیند. گاهی اجازه می دهد برایش ناهار ببری به شرطی که با خودش بشینی و غذا بخوری. شبها در تمییز کردن قهوه خانه کمک می کند، آشغالها را بیرون می برد و به دخترهایی که آنجا کار می کنند در بلند کردن چیزهای سنگین کمک می کند.
جهاد دوستانی هم دارد و ترکهای زیادی هستند که وقتی به کافه می آیند کنارش می نشینند و حرف می زنند. وقتی که تنهاست جهاد فکر می کند «مشکل اینجاست که آدم زیاد فکر می کند» با صدای زنگ زده از دود سیگارش می گوید. «از دنیا عصبانیم! دلم می خواهد یک جایی درست کنم برای نقاشیهای خودم، جایی که راشل (دختری که در کافه کار می کند و پیانو می زند) پیانو بزند، و آدمها آزاد باشند، لازم نباشد فکر کنند، غصه بخورند و نگران باشند».
جهاد مطمئن است «دنیا فکر آدمها را به هم می ریزه تا داغونشون کنه» دستهایش را تکان می دهد و می گوید «خوب و راحت نشسته ای بعد به پول فکر می کنی، به چیزهایی که نداری، به زنی که نگرفتی، به خوابیدن، به خوردن، به ….، و بعد داغون می شی، فکرت بهم می ریزه و می پرسی چرا!!!!» عصبانی می شود دستهایش را به طرفت می گیرد و با تحکم می گوید: «چرا می پرسی چرا؟! زندگیت را بکن!»
و وقتی ازش می پرسی چطور است معمولا می گوید «زندگی، زندگی عالیست، زندگی فوق العاده است! من زنده ام و خیلی کارهاست که می خواهم انجام بدهم»روزهایی که فکرش مشغول است فقط می گوید «همه چیز تحت کنترل است» و بعد به سیگارش پکی می زند.
امروز وقتی ازش پرسیدم چطوری سرش را بالا آورد و گفت «علی! زندگی چیز فوق العاده ایست! زندگی فوق العاده است» و بعد به نقاشی کردن روی دستمالهای کاغذیش ادامه داد. داشت زیر آسمانی پرستاره درخت می کشید.
با سلام ، چندین پستتان رو خوندم و حظ بردم … قلم شیوا و فکر زیبایی دارید! پیگیر هستیم…
علی جان، با چه قلم قوی ای خوب توصیف کرده ای «جهاد» را . . . وقتی متن خوب ت را خواندم، حس پررنگ «زندگی» داشتم؛ این حس که «زندگی»، همیشه در جریان است . . . همیشه وجود ت پر باشد از حس مطبوع زندگی:)