این روزها در فضای مجازی یک بحث مجازی درباره لهجه درگرفته است. مثل امضاء و آوا لهجه هر فرد و گروهی هم امضای او در وقت صحبت و گفتگو به یک زبان است. برای همین نه قضاوتی دارم و نه حرفی فقط داستان تجربه لهجه ها را می گویم.
اول. به لطف مادر و اصرار پدر که در جبهه بود از ۱۰ سالگی من و خواهرم زبان خواندیم. اول پیش خانم رکنی که داستانش را باید جایی نوشت که در روزهای دهه ۶۰ معلمی بود شیرزن مانند مادرم و صدها زن آموزگار دیگر که با تبعات جنگ و انقلاب دست و پنچه نرم می کردند. بعد موسسه طیرانی کرج و بعد هم انستیتو سیمین در بلوار کشاورز. وقتی نمایشگاههای بین المللی و کتاب در تهران برپا می شد می رفتم تا با خارجیها انگلیسی حرف بزنم. اول کار مطبوعاتی و اولین پروژه هم ترجمه بود. وقتی برای ادامه تحصیل به آمریکا می آمدم خیالم از بابت زبان راحت بود.
دوم. خیالم راحت بود تا رسیدم فرودگاه کوچک شهر روناک در جنوب غربی ایالت ویرجینیا٬ یک ساعت و نیمی دانشگاه ویرجینیا تک. رضا خیراندیش با بزرگواری می آمد دنبالم٬ من خیلی مطمئن به خود رفتم از پلیس بپرسم کجا می آیند دنبال مسافرین؟ جوابی که شنیدم در هیچ زبانی قابل فهم نبود. همانجا احساس کردم که هیچ چیز بلد نیستم و زبان نمی فهمم و قرار نیست بفهمم. گذشت تا یک ماه بعد به هم دفتری عزیزی گفتم «من زبان بلد نیستم٬ زبان این ویرجینیاییها را نمی فهمم!» جواب شنیدم «پسر من بچه بروکلینم٬ من هم لهجه این جنوبیهای دهاتی را نمی فهمم». حالم بهتر شد.
سوم. رفتم میلواکی برای ادامه تحصیل. اگر در ویرجینیا آدمها انگار با آواز حرف می زدند٬ در ویسکانسین نواده های آلمانیها و لهستانیها با طمانینه و کش دادن کلمات حرف می زدند. یک جوری که آدم می خواست وسط جمله یک چرت بزند تا گوینده حرفش را تمام کند. حرف زدنها آرامش داشت ملایم مثل دریاچه میشیگان. ولی لهجه آدمهای سرکلاس همیشه با بیرون فرق داشت. بچه های ۲۰ – ۲۱ ساله کلاس مثل جوجه خروس پردرآورده حرف می زدند. گاهی فرکانسها بالا می رفت و نمی فهمیدم. بعد هم هم فهمیدم بین لهجه من و نمره بچه ها یک رابطه وجود دارد. هر که سی یا دی می گرفت اعتراض می کرد به لهجه من. از همان روز اول بنا را گذاشتم که بگویم زبان اصلی من فارسیست. اگر نمی فهمید بگویید روی تخته برایتان بنویسم تا بفهمید تا فردا از لهجه من شکایت نکنید.
سوم. آتلانتا: اگر در ویرجینیا و ویسکانسین یک لهجه وجود داشت آتلانتا سمفونی لهجه ها بود. دانشجویان آفریقایی تبارم میان خودشان با یک لهجه حرف می زدند با من با یک لهجه با سفیدپوستها با یک لهجه. جنوب آتلانتا یک لهجه٬ شمال آتلانتا یک لهجه. آلاباماییها و لويیزیاناییها یک لهجه ولی فرانسوی زبانهای لوییزیانا یک لهجه. سنگالیها٬ که ۱۵ هزار نفرشان در آتلانتا زندگی می کردند٬ یک لهجه٬ آلمانیها٬ که ۶۰ هزار نفر بودند٬ یک لهجه! بیشتر از شهر دیگری باید می خواستم گفته را دوباره بگویند و بعد بنویسم.
برای همین نمی دونم لهجه چطور می تواند باعث تحقیر یا قضاوت درباره کسی بشود. گاهی فقط باید چشمها را بست و به این سمفونی گوش کرد که در آن صدای هرکس از ساز زندگی و تجربه اش گذشته است. حالا شما دست بیاندازید٬ لذتش را برای کسی کم نمی کنید.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟