این روزها خبرهای خوب فوتبالی همه را هیجان زده کرده است ولی در کنار این خبرهای خوب نمی توان از داستانهایی که درباره برنامه نود گفته می شود گذشت. اول بخاطر آنکه برنامه نود یک جنگ فوتبال است و نوآوریهای مجریش همیشه ادامه داشته است و میلیونها بیننده دارد. دوم بخاطر آنکه شباهتهای زیادی بین تجربه عادل فردوسی پور و فعالان اقتصادی و کارآفرینان در جامعه ما وجود دارد.
سالهای دهه شصت بود فکر می کنم سال ۶۱ بود که برای عید به اتفاق پدر سوار قطار شدیم تا برویم مشهد و زیارت. آن روزها هنوز وقتی قطار از محله های جنوب شهر تهران رد می شد چند سنگی بدرقه راهش می شد. آنقدر که حتی صدا و سیما چند برنامه ای ساخت تا درباره این کار هشدار بدهد. قطار بود که راه می افتاد تا مسافران را به مقصد برساند. من هیچوقت نفهمیدم چرا کودکی می خواست به این واگنها متحرک سنگ بزند؟ آیا باعث توقف قطار می شد؟ آیا از شنیدن صدای برخورد سنگ با شیشه های قطار لذت می برد؟ صدایی که در همهمه عبور قطار گم بود. آخر سر به این نتیجه رسیدم که شاید چون قطار حرکت می کرد آنکه سوارش نبود می خواست سنگی حواله کند و اعتراضی کند. بگذریم در هر صورت سنگها بودند.
این روزها دیگر کسی به قطار سنگ نمی زند ولی هنوز آدمها وقتی آدمهای دیگر را می بینند که سوار قطاری شده اند و در مسیری افتاده اند که کار ماندگاری می کنند و از خود نشانی بر جای می گذارند٬ سنگها هستند. منحصر به عادل فردوسی پور هم نیست. از استارت آپهای نوپا گرفته تا بازرگانان و بازاریان قدیمی و معتبر همه شاهد بوده اند که سنگ هست و انداخته می شود. بویژه وقتی قطار کار و فعالیتشان باید از دفاتر و ادارات دولتی بگذرد. و هنوز این برایم سوال است که چطور آدمها می خواهند جلوی فعالیت کسانی را بگیرند که کارشان برای جامعه مثمر ثمر است و به تولید محصولی منجر می شود که در جامعه خواهان دارد. آیا می خواهند خودشان سوار این قطار باشند؟ آیا می خواهند خودشان جای آن کارآفرین یا مجری برنامه باشند؟ آیا می خواهند بگویند که آنها هم هستند؟ گاهی دلم می خواهد دوستانی مانند دکتر شیری که روان افراد را بهتر می فهمند درباره دلایل چنین رفتاری توضیح بدهند. آنقدر می دانم که وقتی قرار است با حرکت کردن سنگ بخوری خوب ساکت می مانی و سکون پیشه می کنی.
چیزی که در اقتصاد ما بسیار رخ می دهد این سنگ اندازیهاست. آنقدر کارآفرینان سنگ می خورند که آخر سر تصمیم می گیرند سر جای خود بمانند و کاری شروع نکنند. نه تولیدی آغاز می شود و نه اشتغالی تولید می شود و نه درآمدی نصیب جامعه می شود. جنبشی نیست و موجی شکل نمی گیرد. آنها که سنگ به دست دارند شاید هیچوقت نفهمند که چه نقشی در دلسرد کردن و مایوس کردن بقیه بازی می کنند٬ ولی مانع رشد می شوند و به بیکاری و هزار چالش دیگر دامن می زنند و مانع اجرایی شدن راه حلهای می شوند.
با داستان قطار شروع کردم با مثال جاده ها این چند خط را تمام می کنم. در جاده ها همیشه دو گروه مامور هست. اولین گروه را همه می بینند مامورین انتظامی که گاهی ایست بازرسی هم برپا می کنند تا همه ماشینها را بگردند و اجازه عبور بدهند. می خواهند ببینند چه خبر است٬ ایا بهانه ای برای خواباندن ماشین پیدا می کنند یا می توانند مچ مجرمی را بگیرند یا خیر. گروه دوم را خیلیها نمی بینند. اینها ماموران بی سروصدای راهداری ها هستند که گردنه ها را باز نگه می دارند٬ خرابی جاده ها را تعمیر می کنند و راه را برای همه رانندگان باز و قابل استفاده نگه می دارند. بی ادعا هستند و مشغول کار ولی تردد در جاده ممکن است چون اینها هستند.
حالا در نظام مدیریتی ما دو جور مدیر داریم یک سری مدیرهای بی ادعا مانند ماموران راهداری که می خواهند راه فعالیتهای اقتصادی را باز نگهدارند و به همه امکان ورود به این عرصه را بدهند. گروه دوم اما مدیران ایست بازرسی هستند انها می خواهند اول نگهدارند بعد بگردند و بعد اگر چیزی پیدا نکردند اجازه عبور بدهند. اگر هم نخواهند اصولا اجازه عبوری در کار نیست. برای اولی زیرساختیست برای فعالیت برای دوم راه جاییست که هرگز توفیق استفاده از آنرا قرار نیست داشته باشد. به نظر می رسد این روزها دور دور مدیران ایست بازرسیست و ماشینها همه جا منتظر اجازه عبورند.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟