با علی فرنود در دالاس آشنا شدم، برای اولین شغل بعد از دوران دانشجویی به تگزاس رفته بودم. علی از اولین دانشجویان ایرانی دانشگاه SMU بود و تازه بچه ها داشتند از ایارن می آمدند. کلا وقتی یک نفر به دانشگاهی رفت بقیه هم بدنبال او می روند. من وبلاگ نویس نشده بودم، ولی علی وبلاگ خوبی داشت و خواننده های پروپا قرص فراوان. اما بعد از دویست پست علی وبلاگش را بست و رفت دنبال کارهای دیگر و خواننده هایش را نومید کرد. کار جالبی بود، با یک هدف بیایی و وقتی رسیدی بگی خوب حالا مرحله بعد. حالا امروز حرف می زدیم و قرار شد به یاد ایام قدیم یادداشتی بنویسد. امیدوارم برای شما جالب باشد، برای من که هست.
>>>>>>
۱. وبلاگ نویس مهمان بودن برای استاد علی خان دادپی به دلایل متعدد کار مشکلیه. دلیل اول این که علی اصولا اون نگاه فلسفی خودش رو به دنیا داره که کمکی با نگاه یلخی حقیر فرق داره. دوم هم اینکه اصولا طرز نگارش بنده با حضرتش تومنی نه قرون و سی شاهی فرق میکنه که کار رو یه خورده سختتر میکنه. دلیل سومش هم که زیاد ربطی به دکتر نداره اینه که بنده از ۱۶ اردیبهشت سال ۱۳۸۷ که این پست دویست رو نوشتم، دیگه عطای وبلاگ نوشتن رو به لقاش بخشیدم و دیگه بيخیال بحث و مباحثههای وبلاگی شدم که آخر دعوینا انالحمدلله ربالعالمین.
۲. آما … بگه بنویس که نمیشه گفت نه!
۳. فکر کردم بعد از چهار سال سکوت از چی بنویسم که هم خدا رو خوش بیاد و هم بنده خدا رو. یه چرخی توی وبلاگها زدم و به اتفاقاتی که افتاده و نوشتههایی که خونده بودم. یاد اون نوشته نقطه سرخط افتادم که همه لینکش کرده بودند و با «آنها که رفتهاند» شروع میشد … و از قضای روزگار همزمان خوردم به این پست مریم که نوشته «از رفتنهایمان حماسه نسازیم». ۱۰ روز پیش که علی دیسی بود سر شام یه خورده راجع به این چیزها حرف زده بودیم و نتیجه این شد که موضوع نوشته من، تقریبا ۶ سال بعد از نوشته مهاجرت وبلاگ مرحومم باز شد مهاجرت.
۴. راستش نمیدونم شمایی که اینو میخونید کجای دنیایید. با این وضعیتی که همکلاسیهای قدیم شریفی ما پیش آوردن، احتمالات زیادی داره که یه جایی تو ینگه دنیا نشسته باشید. احتمالشم هست که بدو بدو دنبال تافل و جیآرای و از این حرفهایید که بیاید اینور دنیا و ببینید چهخبره. من راستش همیشه این ایده «دیدن دنیا» رو تشویق کردم. یعنی به نظرم در دنیای امروز این کمترین حق بنده و شماست که بریم و ببینیم که آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ منتها خوب مشکل داستان اینجاست که با توجه به شرایط و دیگه چنان که افتد و دانی، هر کسی که رهتوشه برمیدارد، دیگه عملا قدم در راه بیبرگشت هم میگذارد و همینجا میماند و برنمیگردد که د برو که رفتی. شخصا بعد از نزدیک ۹ سال زندگی در این بلاد و دیدن هزار جور مهاجر مختلف صرفا یک نفر رو دیدم که خیلی باکلاس برگشت ایران. بقیه همینجا موندن و سرشونو به یه چیزی گرم کردن. حالا یا کاره، یا باره، یا عیالواری.
۵. تا اینجای داستان سیر طبیعی قضیه است و در واقع اون چیزیه که مریم هم در نوشتهش ازش به عنوان «یک پدیده ی واحد و یک مسئله ی مشترک هستند که همه مان درگیرش هستیم» یاد کرده. اونچه خیلی طبیعی نیست اینه که ۹۰ درصد جماعت تا یه اتفاقی اینجا میافته فیلشون یاد هندستون میکنه و ناگهان سرزمین مادری میشه بر هر درد بیدرمان دوا. اگه ایران بودن حتما یک نفر وجود داشت که پیوندش رو ابا این رفقا در آسمانها بسته بودن و تنهایی نبود و کار کمتر و بهنر بود و موقعیت کارآفرینی در حد استیو جابز بود و قس علیهذا. از اونور قصه هم اونهایی که ایران موندن فکر میکنن اگه الان اینور دنیا بودن چهخبر بود.
۶. واقعیتش اینه که هیچی رو تو زندگی پیشبینی نمیشه کرد. منی که الان اینجا هستم، شاید اگه ایران مونده بودم واقعا وضع زندگیم بهتر بود، شاید هم داشتم صبح تا شب واسه یه لقمه نون تو آفتاب عسلویه یا ترافیک تهران سگدو میزدم. به قول اهل آمار انقدر عوامل اختلاط آماری وجود داره که نمیشه با قاطعیت گفت. تنها چیزی رو که به نظر من میشه با قاطعیت گفت اینه که آدم به دونه زندگی بیشتر نداره و نمیشه اون یه زندگی رو توی ایران با خیال خارجه یا توی خارجه با خیال ایران بگذرونه. از رفتنهایتان حماسه و از ماندنهایتان تراژدی نستزید رفقا ولی … یادتون باشه که اگه موندید دیگه باید بمونید و اگه رفتید، دیگه باید یادتون باشه که ایران زندگی نمیکنید. شرایطتونو اینور دنیا سعی کنید بهتر کنید.
۷. این هم نوشته مهمان ما بعد از ۴ سال برای دکتر دادپی گرامی
نوشته زیبایی بود، ممنون از مهمان و میزبان. با مقدمه موافقم، اینکه یک بار زندگی میکنیم و باید تجربه کنیم و ببینیم و از این حرفها. اما با نتیجه گیری نه. من دوست دارم اینطور نتیجه بگیرم که اگر رفتید و تجربه کردید و آسمان جاهای دیگه را هم دیدید، آرزوها و رویاهایتان یادتان نرود و به کم قانع نشوید. اگر برای مسابقه بوکس در زندگی آماده شده اید، به منچ بازی بسنده نکنید. غول برای کشتن زیاد داریم. (البته بنده هم ایران نیستم و پی خیلی چیزها در ایران به خوبی به تنم مالیده شده، ولی اینجا هم خبری نیست، هست؟)
سلام
زیبا بود. سبک نوشتن شما شباهتی به نوشتن مرحوم جمالزاده (عمر شما هزار و اندی سال) داره. خصوصاً داستان زیبای «از ماست که بر ماست».
برگرفته از متن…..ازرفتنهایتان حماسه وازماندنهایتان تراژدی نسازید……
این همان بند ناف هویتی استکه گریبان مارا رها نمیکند ونه هویت ساختگی مشروب خواری برایان درکامنت temed
به نکته خوبی درباره هویت اشاره کردید.
قابل توجه علی آقای فرنود 🙂
مهدی: راستش نمیدونم چرا از متن اینطوری برداشت شد که من گفتهام به کم قانع شوید. اتفاقا به نظر من علت اصلی اینکه آدم باید متوجه باشه کجا زندگی میکنه و فیلش یاد هندوستان نکنه اینه که بعدش میتونه کمربندشو سفت ببنده و بره دنبال اهدافش.
یک دوست: آقا ممنون از نظر لطفتون. ایکاش که عمر جمالزاده رو هم داشته باشیم.
عبدالکریم: والله برادر من یه کم گیج شدم در مورد این کامنت شما. متوجه نشدم که کجای این حماسه و تراژدی هویت رو تعریف میکنه و به چه نحوی.
سلام
برادر این بند 6 شما از بنیان تکونم داد، خوب بود خیلی.