دوباره سری به کتاب قبله عالم عباس امانت زدم. یک نکته جالب به ذهنم رسید. ناصرالدین شاه بعنوان یک سلطان کجا تمام می شد و ناصرالدین شاه بعنوان مرد و یک بنی بشر کجا شروع می شد. گرچه سلاطین یکی از قدیمیترین اجزاء تاریخ جامعه ما بوده اند، اما بنظر نمی رسد این مرزها مشخص شده باشد.
بعنوان مثال داستان ناصرالدین شاه و جیران را در نظر بگیرید. جیران دختریست روستایی ولی سرکش که دل پادشاه را بدست می آورد و سوگلی او می شود. ناصرالدین شاه از او صاحب پسری می شود به نام امیر قاسم خان. جیران می خواهد پسرش به ولایتعهدی برسد، اما طبق قانون ولایتعهدی در دربار قاجار تنها آن پسر پادشاه می توانسته ولیعهد باشد که مادرش از شاهزادگان قاجار بوده باشد. تصمیم شاه برای ارتقاء این فرزندش بر بقیه فرزندانش باعث مخالفت شدید طائفه قاجار و مادرش مهدعلیا می شود. اما خارج از طائفه این دعوا باعث می شود تا عده ای طرف شاه را بگیرند تا از الطاف همایونی برخوردار شوند و قجرها هم طرف مهد علیا را از انحصار قاجار بر نهاد سلطنت دفاع کنند. کسی این وسط به پادشاه نمی گوید که اگر او که سمبل قوانین است، قوانین را به خاطر سوگلیش زیر پا بگذارد مملکتی نمی ماند. سلطان خود را مافوق قوانین می دانست. مرد و سلطان، هوس و جاه طلبی یکی شده بودند.
از طرف دیگر داستان چارلز دوم پادشاه انگلستان به ذهنم آمد. چارلز دوم که بر کشوری در آستانه جنگ داخلی حکومت می کرد، می دانست که اگر جیمز برادر کاتولیکش به سلطنت برسد، جامعه پروتستان انگلیس تحملش نخواهد کرد. برای جلوگیری از این جنگ داخلی تنها راه حل این بود که چارلز دوم صاحب پسر یا دختری بشود که به ولیعهدی برسد. اما چارلز و کاترین ملکه اش بی فرزند بودند. این در حالی بود که چارلز از معشوقه های قبل و بعد از ازدواجش با کاترین فرزندان بسیاری داشت که بیشتر آنها بعنوان فرزند خود پذیرفته بود. شایع بود که مادر حداقل یکی از آنها، دوک مانمث، قبل از مرگش با پادشاه ازدواج کرده بود. پارلمان انگلستان بارها از پادشاه تقاضا کرد که دوک مانمث را که پروتستان بود به ولیعهدی بپذیرد. اما پادشاه صراحتا به پارلمانش اطلاع داد که سلطنت موهبتی الهیست و طبق قوانین و سنتهای سلطنت پادشاه قدرتی در انتقال این موهبت الهی ندارد. بلکه تنها از طریق خاندان سلطنتی و ازدواج رسمی و مورد تایید کلیسای انگلستان می تواند به جانشین او منتقل شود. در خلوت او به پسرش گفت: «جیمی من تو را دوست دارم و زندگیم را برایت می دهم، اما بعنوان پادشاه نمی توانم تو را ولیعهد بدانم.» جالب است که چارلز مرز بین پادشاه و مرد هوسباز را خوب می شناخت. راستی چرا ناصرالدین شاه نمی توانست حتی یک قانون ساده وراثت تاج و تخت را بپذیرد؟
سلام
ریشه این آداب دانی چارلز دوم را باید در منازعات بین پدر ایشان یعنی چارلز اول و پارلمان انگلستان جستجو کرد. زمانی که پارلمان تصمیم می گیرد اختیارات سلطنتی پادشاه را کاهش دهد چارلز اول با استناد به حقوق الهی شاهان با آن مخالفت می کند و در نتیجه جنگ داخلی بین نهاد سلطنت و پارلمان در می گیرد و با شکست چارلز اول و گردن زدن او خاتمه می یابد. که البته بی شباهت با جریانات انقلاب مشروطه و استبداد صغیر نیست.
بعد از آن اختیارات پادشاهان انگلستان کاهش می یابد و خود آنها نیز بر این امر واقف بودند.
در مورد شاه قاجار هم البته تا حدودی همین گونه بوده است ناصرالدین شاه هم نمی تواند حریف اشراف قاجار شود.
http://en.wikipedia.org/wiki/Charles_I_of_England#The_.22Long_Parliament.22
برخلاف تصور ما اختیارات پادشاه با گردن زدن چارلز اول کاهش پیدا نمی کند بلکه این آغاز یک روند افزایش اهمیت پارلمان و کاهش نقش پادشاه است. که در دوره چارلز دوم، جیمز دوم، ملکه مری دوم، ملکه آن و جورج اول تا چهارم ادامه پیدا می کند و در زمان جورج چهارم و ویلیام چهارم تثبیت می شود. با این حال چارلز دوم در مورد قوانین جانشینی به پارلمان تسلیم نشد و در واقع آخرین پادشاه مطلق انگلستان است….. ببخشید چی چی یک شاه قاجار همین گونه بوده است؟ کشتن بدون محاکمه وزیرانش؟ مقید به هیچ قانونی نبودنش؟ نداشتن نهادی که کوچکترین شباهتی به یک شورا داشته باشد؟ لطفا قبل از حکم دادن به شباهت مقیاسهایتان را مشخص کنید. و ناصرالدین شاه خیلی خوب هم حریف اشراف قاجار می شد. اشراف شانس آوردند هم جیران و هم امیرقاسم خان در حین این دعوا فوت شدند.
بله به هر حال تحولاتی در انگلستان جریان داشته که قدرت سلطنت را تحدید می کرده است. البته ظاهراً شما معتقدید که ویژگیها و فضایل اخلاقی شخص چارلز دوم سبب شده که به قوانین احترام بگذاره و ارتباطی با این تحولات نداشته است.
در مورد ناصرالدین شاه هم حق با شماست. من اطلاعی از این قضیه نداشتم. نباید در این باره اظهار نظر می کردم.
البته این حسن را داشت که با شما آشنا شدم و کسب علم کردم .
تشکر
@مه: فکر می کنم پایبندی به یک قانون یک فضیلت اخلاقی باشد. اینکه فردی هوسبازیهایش را مقدم به قوانین بداند یک فضیلت نیست.
@علیرضا: تحلیلت درسته ولی خوب خیلی حوادث دیگر هم وجود دارد.
خوب اگر توجه به قانون یک فضیلت اخلاقی است چرا این فضیلت در انگلستان و کشورهای اروپای غربی بیشتر رواج داشته تا در ایران؟
تقلیل ویژگی به این مهمی به یک فضیلت اخلاقی و قرار دادن مفهومی مانند هوسبازی در مقابل آن به هیچ وجه قابل قبول نیست نه از آقای علیرضا و نه از آقای علی.
این ساختارهای اجتماعی و سنتها هستند که از قوانین حفاظت می کنند و آنها را الزام آور می کنند.
آقای علیرضا شما می دانید حکومت مطلقه یعنی چه؟ اگر مطالعه بفرمایید خواهید دید که به هیچ وجه این تعریف با حکومت انگلستان در این دوره نمی خواند. برای درک بهتر این مفهوم رجوع کنید به فرانسه دوره پیش از انقلاب که چگونه پادشاه فرانسه اشراف را تحت کنترل در آورد ولی در انگلستان هرگز این طور نبوده است.
اساساً ما در ایران تا پیش از انقلاب مشروطه قانون نداشتیم . در حالی که سابقه قانون در اروپا به عصر درخشان امپراطوری روم باز می گردد. وجود فئودالهای مستقل در اروپا و همچنین استقلال نهاد کلیسای کاتولیک بستری می شوند برای حفظ این گونه قوانین.
اما در مورد ناصرالدین شاه همانطور که گفتید این فرمان شاه بوده است که به عنوان قانون شناخته می شده و اشراف هم چیزی نبوده اند جز وابستگان به شاه که اگر شاه انگشت حمایتش را از آنها بر می داشت دودمانشان به باد می رفته است.
خوب اصلاً در چنین وضعیتی نقض قانون توسط شاه موضوعیتی ندارد. چون کلام شاه خود به مثابه قانون است. اگر شاه تصمیم بگیرد پسر جیران ولی عهد شود می شود و این خود قانون جدیدی است. یا اصلا بهتره از اصطلاح قانون هم استفاده نکنیم.
تنهانیرویی که در مقابل ناصالدین شاه مقاومت می کند همان روحانیت است که آن به خاطر جایگاه ویژه سنتی و استقلالی که از دستگاه سلطنت دارد است و تا حدودی مانند اشراف مستقل اروپایی عمل می کند اما باز هم اختلاف ریشه ای با نقش شاه ندارد.
القصه این که تفاوت ناصرالدین شاه با امثال چارلز دوم صرفاً فضایل اخلاقی نیست. بلکه ساختارهایی که از نهادهایی مانند قانون حمایت می کنند نیز مهم است.اهمیت نیروهای اجتماعی موجود در اروپا و نیروهای اجتماعی که در ایران وجود خارجی نداشتند غیر قابل انکار است.
این اختلافات است که ارزش بررسی و پژوهش دارد. اگر نه فضایل اخلاقی امور فردی و غیر قابل اندازه گیری است. و شاید به این دلیل تنها فضیلت اخلاقی را مهم می شمارید که اساسا برای یافتن ساختارهای پشت سر آن تلاشی نکرده اید.
اینکه شاه خودش را جای خدا بداند تقصیر خودش هم هست حالا هوسبازی نه یه اسم دیگه بذاریم روش. اما در مورد روحانیت در دوره قجر به غیر از قضیه تنباکو و زمان مشروطه ما دوره ای را نداریم که روحانیت مقابل سلطان بوده باشد.
فقط در مورد فرشتگان و معصومین می توان اطمینان داشت که از خطا به دور هستند. اگر قانونی ضمانت اجرا نداشته باشد و هیچ نیروی اجتماعی وجود نداشته باشد که از آن حمایت کند دقیقاً به این معنا است که قانونی وجود نداشته. بنی آدم چنین قوانینی را به راحتی می شکنند.
نهاد روحانیت و سلطنت نا دوره ناصردین شاه با هم مشکلی نداشته اند و در قضیه تنباکو نشان دادند که در تودههای مردم نفوذ گسترده ای دارند و توانستدند شاه را تحت فشار بگذازند. اما در انقلاب مشروطه چون ایده اصلی مشروطیت توسط روشنفکران وارد شده بود برخی از روحانیت جذب آن شدند و برخی دیگر در مقابل آن موضع گرفتند.
به هر روی روحانیت شیعه در عصر قاجار بسیار نیرومند تر و مستقل تر از آن بود که جزو تیول دستگاه شاهی باشد. به ویژه این که مرجعیت منسجم آن در نجف قرار داشت که از دسترس شاهان دور بوده و منابع درآمد آنان خمس و زکات بوده که از مردم و بازار می گرفتند.