آخرین پنجشنبه سال

آخرین پنجشنبه سال است.  صبح زود بلند می شویم. همه هستیم. سوار ماشین می شویم. می رویم هفت تیر، از آنجا اول حافظ، حافظ را یک ضرب پائین می رویم، از انقلاب رد می شویم، از کنار تالار رودکی، بیمارستان نجمیه، ساختمان بانک ملی می گذریم، می رسیم به خیابان شاپور، جون به جون تهرونیهای قدیم کنی اینجا خیابان شاپوراست حضرت عباسی فکر نکنم یکیشون حتی تابلوی خیابان را این سی سال نگاه کرده باشد! باز می رویم پائین از کنار پارک شهر می گذریم. دست چپ می پیچیم تو خیابان شوش، می رسیم میدون شوش. میدون شوش راننده ها همه یا هنرمندند یا مستانه رانندگی می کنند. دست راست می پیچیم طرف شهر ری. از پل رد می شویم، چند تا چراغ می گذریم دست چپ می پیچیم و از یک طرفه می رویم بالا. می رسیم ابن بابویه.

ابن بابویه چقدر  قدمت دارد نمی دانم شاید به زمان سلجوقیه، شاید قبلتر. اما اینقدر هست که بدانیم  چمنزاری ده هکتاری بوده است در زمان قاجار. زمان فتحعلیشاه (یا ناصرالدین شاه) سیلی می آید و دخمه ای آشکار می شود و در سردابش جسد شیخ صدوق را می یابند که هشتصدسال از مرگش گذشته بوده است. کسانیکه وارد سرداب شده بودند جسد را تازه و در شرایط خوب یافتند. ولوله به پا می شود، شاه می آید زیارت شیخ صدوق، ابن بابویه. بیدرنگ بقعه و بارگاهی برپا می شود. ابن بابویه می شود زیارتگاه و تفرجگاه تهرانیها.

بابا می گفت: «آن موقعها گاری می گرفتند و فرش می انداختند توش و ما بچه ها را سوارش می کردند و جمعه می آمدیم  ابن بابویه. سماوری به راه بود و لقمه ای غذا و تا شب بازی می کردیم»

ابن بابویه می شود آرامگاه تهران، تهرانِ درخونگاه و خیابان بوذرجمهری و شمس العماره؛ تهرانِ دهخدا، مصدق و فروغی. اول بزرگانند بعد مردم عادی. نسل سالهای آخر احمدشاه،  سالهای رضاخان و سالهای نهضت ملی. می شود مدفن شهدای سی ام تیر، آرامگاه ابدی علامه دهخدا، محمد علی فروغی و یک دوجین رجال مشروطه و دوره پهلوی. می شود جایی که تهران جهان پهلوانش را با اشک حسرت و خون دل به خاک سپرد. اینجا آخرین وصیت مصدق است:کنار شهدای سی ام تیر دفنم کنید.

 برای من ابن بابویه آخرین آشیانه باباست. بابا از پنجاه و شش سال پیش مرتب می آمد ابن بابویه. می آمد پیش مادرش عالمتاج خانم.  همیشه بعد از فاتحه برای مادرش می رفت سر خاک شیخ رجبعلی خیاط فاتحه می خواند. بار آخرش با هم بودیم. خانم پیری که بار پنجم ششمش بود بابا را می دید، پرسید: » حاج آقا، به پدرت سر می زنی اینقدر می آیی اینجا؟ » بابا گفت: » نه، به مادرم، حاج خانم الان پنجاه و شش سال است که می آیم پیشش.» بعد برای بار هزارم توی سی سال گذشته گفت: » جای من اینجاست آخرش، بیارینم اینجا. «

حالا بابا بپیش تهرانیست که باهاش بزرگ شده بود، تهرانی که بهش مردانگی یاد داده بود و محکم بودن. تهرانی که ابن بابویه شده سنگ یادبودش. 

ابن بابویه شلوغ بود، پیر و جوان اومده بودند. یک جا سه چهار تا دختر نوجوان داشتند چند تا سنگ رو آب جارو می کردند، دو تا مرد جا افتاده با دو دسته گل بزرگ رفتند قاطی ردیف سنگهای قدیمی گلها رو چیدند و ایستادند فاتحه خواندند. تو آرامگاه خانواده شمشیری رو سنگ جهان پهلوان تختی خوشه های شب بو و سنبل گذاشته بودند. جوونها وا می ایستادند تا فاتحه ای بخوانند. مادری برای پسرش داشت لوح یادبود مدالهای جهان پهلوان را می خواند.  یک سری شکلات تعارف می کردند، چند تایی نون برنجی، یک خانمی  با نون سنگک لقمه های نون و پنیر درست کرده بود توی کیسه های پلاستیکی گذاشته بود به مردم تعارف می کرد. بقیه جعبه خرما دستشون بود و شاخه های گل و گلدون. یک نفر شمع روشن کرده بود سر خاک عزیزش. همه فاتحه می خواندند. همه سلام می گفتند. همه سال نو مبارکی می گفتند. حتی اونهایی که رفته بودند. اون تهرون زنده بود.

تهران بابا زنده است، اون تهران هیچوقت نمی میره.

8 دیدگاه برای «آخرین پنجشنبه سال»

مال خودتان را بیفزایید

  1. mardan e bozorg hichvaght nemimirand.ja ye unha tu ghalbe kasanist ke ghadreshan ra midunand.be omid e sali behtar baraye to azizam va hameye khunevade.

  2. می گن سال اول همه چی سخته، یه سال که بگذره بهتر می شه. شاید هم راست بگن. بعد از یه سال زندگی راحتتر می شه. ولی زخمش رو قلب آدم همونطور باقی می مونه. آدم کم کم می تونه باهاش کنار بیاد و این کار رو راحت می کنه. اما هیچوقت دردش خوب نمی شه. به نظرم حتی 56 سال هم که بگذره جاش رو قلب آدم همونطور می مونه…
    خدا پدرتون و مادربزرگتون و همه رفتگانتون رو بیامرزه و عمر با عزت به شما و عزیزانتون، خصوصا مادرتون بده.
    سال خوبی داشته باشید:)

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: