کلاه مخملیها نمرده اند

کلاه مخملیها یادتان می آید؟ شرورهای محل که از کاسبها باج می گرفتند تا از شرشان در امان باشند و فرهنگشان بخشی از ابتذال فیلمفارسیها شد. کلاه مخملیها کجا رفته اند؟ آیا مرده اند؟

وارد دفتر تعمیرگاه می شوم تا فاکتور قطعاتم را ببینم و حسابم را بدهم ماشین را بگیرم. جوانی که پشت دخل می نشیند در حال صحبت کردن با دو نفر است. یکی مردیست جا افتاده با مو و سبیل فلفل نمکی. کیف سیاهی بدست دارد که بنظر سنگین نمی آید. نشسته است و کاغذی را به حسابدار نشان می دهد. بنظر گمشده می آید. حسابدار او را مهندس صدا می زند. دیگری، که سوژه ماست، جوان است ولی کمی پخته تر؛ صورت سیاه سوخته ای دارد. موهایش سیخ ایستاده اند، تی شرت چسبان قرمز رنگی را با شلوار جینی پوشیده است. دوحلقه نقره ای به انگشتان دست چپش کرده و ساکت است. شباهتی به مهندس ندارد و اول فکر کردم در تعمیرگاه کار می کند.

مهندس: صاحب مغازه را صدا کنید این نامه را بگیرد.

حسابدار: این برای ما نیست ما پلاک 37 این خیابان هستیم، این برای نمایندگی ایران خودروست آنها پلاک 47 هستند.

جوان: آره می دونم، ایشون وارد نیست. باید بریم ایران خودرو.

ولی کسی تکان نمی خورد.

مهندس: پس اینجا نیست.

حسابدار: نه قربان، من یکی را صدا می کنم، به  شما راه را نشان دهد.

جوان: نه لازم نیست من می دانم کجاست خودم می برمشان. لازم نیست کسی را صدا کنی…راننده مهندس است ولی بیشتر شریکش به نظر می رسد. مهندس بلند می شود و می رود. راننده با طمانینه دنبالش می رود و بعد سرش را از لای در می آورد تود:

مهندس وارد نیست، تازه آمده این منطقه، شما نگرانش نباش. راستی این پارچه که زدی دم در خلاف است. نمایندگی ایران خودرو را جریمه کردند برای یک همچین چیزی. این نامه اش است ما داریم می بریم.

بیرون می رود، پارچه مورد بحث برای تبلیغ باطریهاییست که تعمیرگاه می فروشد و سرویس تون آپ ماشین، جوان دوباره سرش را داخل می کند:

شما آقای؟

حسابدار: اسلامی

جناب اسلامی من فکر می کنم، مهندس داره براتون می نویسه، پارچه اش خیلی بزرگه حتی از مال ایران خودرو بزرگتره.  البته من قبلا اینجا بودم. ما همیشه ماشین رئیس روسا را می آوریم خدمت شما که بچه هاتون چکش کنند. کاری می خواد انجام بدند. لطفا بهشون بگو هوا ما رو داشته باشند. (خوب این اولین قدم است)

حسابدار: چشم حتما در خدمتیم

جوان می رود جلوی در، مهندس ایستاده است چیزی می گویند و می روند. جوان بر می گردد تو، دور تعمیرگاه قدم می زند. نگاهی به ماشینها می کند. سری تکان می دهد و بر می گردد دفتر:

جناب اسلامی، راستش من نمی خوام شما اذیت بشید اصلا!

حسابدار: خواهش می کنم، بذارید آقا را راه بندازم.

من پول را می شمارم و می دهم و رسید می گیرم و می آیم بیرون.

جوان با حسابدار دارد حرف می زند. دوباره می آید بیرون کناری می ایستد. حسابدار تلفن می زند. صاحب تعمیرگاه پیدایش می شود.  لبخند به لب با چشمهای گر گفته! جوان را به کناری می کشد. جوان شروع می کند حرف زدن. راه می روند، جوان پارچه را به او نشان می دهد. صاحب تعمیرگاه سیگاری به او تعارف می کند. فندک ندارند. صاحب تعمیرگاه به مکانیکهایش نگاه می کند دست راستش را دراز می کند و شصتش را حرکت می دهد انگار دارد یک فندک خیالی روشن می کند. کسی فندکی به او می دهد. فندک می زند و می گیرد تا جوان سیگارش را روشن کند. دارند حرف می زنند. حسابدار می آید بیرون.

می پرسم: تلکه گیری؟

حسابدار: آره، اومده می گی یک چیزی بدید برای آقای مهندس راضیش می کنم گزارش نده. نمایندگی ایران خودرو را بیست تومنی برای اعلاناش جریمه کردند. ولی آخه نمی شه هر کی گفت پول! ما بدیم که. اون موقع همشون هر روز اینجان. به ابولفضل خیلی در می آریم؟! باید همه رو راضی نگه داریم.

ماشین را تحویل می گیرم. مکانیکها دو تا جوون بیست ساله اند. یکیشون می گه: آی مهندس زیاد کلاچ می گیری، مواظب باش. یک چند ماه دیگه بیارش نگاه بندازیم ببینیم چطور مونده.

تشکر می کنم، می آیم بیرون. کارآفرینی، ایجاد اشتغال، امنیت اجتماعی….جوان و صاحب تعمیرگاه هنوز دارند حرف می زنند. صاحب تعمیرگاه دارد چیزی را با فشار در دست جوان می گذارد. نه کلاه مخملیها هنوز نمرده اند.

این یک تجربه شخصیست و یک مشاهده، امیدوارم کسی برداشت به توهین نکند، اسمها و شماره ها همه فرضی هستند تا بلایی سر آن تعمیرگاه نیاید.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

تصویر توییتر

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Twitter خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: