نسبم شايد برسد / به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك سيلك .
عکس را دوستی در اینستاگرام فرستاده است و برمک خضرایی آنرا گرفته است. یک نقاشی از چهره یک دختر نوجوان در میان خرابه های یک خانه در کوچه صابونچی، خانه ای که اهریمن جنگ به آن چنگ انداخته. دختر با لبخندی شیطنت آمیز که گونه هایش را چال انداخته، برگشته است، حتی چشمانش دارند می خندند. انگار نه انگار در قابی جا گرفته است در کنار خاک و سنگریزه. دختر ما می خندد. آنوش همیشه همینطور می خندید. با شیطنت و خجالت انگار خنده یک زندانی فراری بود که گونه هایش باید او را به دام می انداختند. عکس را نگاه می کنم و باور می کنم. این آنوش است نقطه ها خط می شوند و خط می شود داستانی واقعی.
من دهه پنجاهیم، هشت سال جنگ ایران و عراق برایم تجربه است نه تاریخ. حتی ضدهوایی هم زیر بمباران صدایی دیگر داشتند. خیلیها جنگها را در تلویزیون و تلفن همراه و نمایشگر کامپیوترشان می بینند. مهم نیست گزارش چقدر واقعی باشد تجربه جنگ همیشه چیزیست متفاوت. آن وقت که مسلسلها و توپهای ضدهوایی شلیک می کنند و میگها در ارتفاع راکت می اندازند، آن موقع جایی از وجود نوجوان تو می لرزد که تا آن لحظه نمی دانستی وجود دارد. و بعد جنگ می شود بخشی از واقعیت زندگی تو. همیشه هست. کابوسهایش، زخمهایش، داستانهایش و آدمهایش. جنگ را می فهمی و لعنت می فرستی به فهمیدن جنگ.
برای همین است که تجربه جنگ در ایران وقتی ایرانی هستی فرق می کند. خیلی هم فرق می کند. جنگ تجربه و خاطره مشترک ماست. عکس را نگاه می کنم. این آنوش است. اینجا خانه پدربزرگ و مادربزرگ آنوش است. برای تو آنوش یک عکس نیست. برای تو آنوش یک انسان است که او را دیده ای، پدرش را و مادرش را دوستان خود می دانی. و بعد از خودت می پرسی آیا او که این عکس را می بیند می تواند لایه های تاریخ را در این عکس ببیند؟
اول اینجا خانه جاویدنام دکتر سیدعلی مدرس موسویست، مردی زاده شهر بهبهان به سال ۱۳۰۵. مردی که در مطالعات حوزوی محضر اساتیدی مانند عبدالجواد سدهی، شیخ محمدعلی کرمانی و سیدمحمد داماد را درک کرد و در درس خارج مرجع عالیقدر زمان آیت الله بروجردی شرکت نمود. در کنار تحصیلات حوزوی در دانشکده علوم معقول و منقول دانشگاه تهران به تحصیل ادامه داد. در سال ۱۳۲۸ در رشته حقوق مدرک لیسانس و در سال ۱۳۳۱ در همان رشته مدرک فوق لیسانس را دریافت کرد. او به مطالعات خود در رشته فلسفه ادامه داد و در سال ۱۳۳۷ از دانشگاه تهران مدرک دکترای خود را بعد از نوشتن رساله ای تحت نظر دکتر غلامحسین صدیقی دریافت کرد. دکتر مدرس موسوی در سال ۱۳۳۶ عضو هیات علمی دانشگاه تهران شد و به تدریس و تحقیق در این اولین دانشگاه ایران ادامه داد. وقتی در سال ۱۳۸۹ درگذشت، می شد گفت یکی از فضلای دوران ما درگذشته است. مردی که هم حوزه را به شکل سنتی و اصیل آن درک کرد و هم در دانشگاه درخشید.
دوم بچه های ورودی دهه های شصت و هفتاد دانشکده برق دانشگاه صنعتی شریف دختر دکتر مدرس موسوی را خوب به خاطر دارند. جاویدنام دکتر شبنم مدرس موسوی که بعد از دریافت لیسانس در مهندسی برق به موسسه نیاوران رفت تا در رشته اقتصاد درس بخواند. او در موسسه نیاوران و دانشگاه ویرجینیاتک ادامه تحصیل داد و هم در رشته اقتصاد و هم در رشته آمار از ویرجیناتک دکترا گرفت و این یعنی دو رساله دکترا و دو مدرک دکترا. خانم دکتر مدرس موسوی یا شبنم یکی از سرزنده ترین و پرانرژی ترین آدمهای روی زمین بود؛ همیشه در حال تحقیق، انجام پروژه و دنبال کردن ایده های جدید. در عمر کوتاه ولی پربار خود دکتر شبنم مدرس موسوی بیش از پنجاه مقاله علمی تالیف کرد. شاید گفته اند ولی تکراری نمی شود دکتر شبنم مدرس موسوی از زنان ایرانی پیشتاز در پژوهشهای اقتصادی بود و راهی را پیمود که امروز زنان ایرانی بسیاری در آن گام می گذازند. او در دانشگاههای ایالتی جورجیا و جان هاپکینز تدریس کرد و پژوهشگر موسسه ماکس پلانک در آلمان بود. ولی خیلی از ما او را بعنوان یک دوست می شناسیم که با رضا به دنبال دانشجویان تازه وارد دانشگاه ویرجینیاتک می رفت و به آنها خیرمقدم می گفت و روزهای اول از آنها میزبانی می کرد. انسانهایی چنین کامل هرازگاهی ظاهر می شوند و ما خوشبختیم که شبنم را دیده ایم.
و حالا قسمت سخت ماجرا. آنوش آمد. و آنوش رفت. چطور می شود گفت آنوش آن دختر شاد و آفتاب سوخته شبنم که پدرش رضا هر روز اندازه مسافت تهران تا کرج را رانندگی می کرد تا او را به مدرسه بین المللی آتلانتا برساند دیگر پیش ما نیست. دختری که در هجده سالگی اولین مقاله علمیش را در کنفرانسی ارائه کرده بود؟ ولی هری پاتر را دوست داشت؟ آنوش عزیز بود و نورچشم. از شهر دانشگاهی بلکسبورگ تا کلانشهر آتلانتا آنوش چشم و چراغ خیلیها بود. در غربت بچه ها یک جور معجزه هستند و آنوش یک معجزه بود و یک معجزه ماند تا یک روز، یک ماه قبل از بیست سالگیش بعد از سالها مبارزه با یک ناهنجاری سیستم ایمنی، درگذشت. دیماه ۱۴۰۱ بود، در روزهای کرونا. رضا شتابان خود را به ایتالیا رساند و کارهای سخت ترحیم و یادبود را انجام داد. حالا که این واژه ها را می نویسم تا از لایه لایه های زندگی در آن خانه کوچه صابونچی گفته باشم هنوز باور نکرده ام، انگشتهایم هم باور نکرده اند که آنوش رفته است، دارند با تردید دگمه های صفحه کلید سیاه رنگم را فشار می دهند تا این ناباوری را روی کاغذ بیاورم. شاید اینها همه خواب بوده است؟ عزیزی زنگ زد و گفت آنوش دیگر در بین ما نیست. آنوشی که همیشه با گونه های چال افتاده می خندید.

بعد از آنوش شبنم دوام نیاورد. دلهای شکسته پرندگان مهاجررا رفتنی می کنند. در مهرماه ۱۴۰۲ شبنم رفت پیش آنوش. جمع شدیم و تسلیت گفتیم ولی می دانستیم شبنم هنوز از جایی دارد با آنوش پرچم ایران در دست ما را نگاه می کند و آماده است تاریخچه ایران را به یادمان بیاورد. آماده است از دکتر شایگان بگوید از دکتر صدیقی از آیت الله بروجردی از آن اصالتی که ایران را ایران نگه می دارد….
دوباره به عکس نگاه می کنم، آنوش دارد می خندد انگار غافلگیر شده ولی هنوز دارد می خندد. چکار می کنی وسط خاک و خلها دخترجان؟ بیا بیرون!
حکايت کن از بمبهايي که من خواب بودم، و افتاد.
حکايت کن از گونههايي که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
یادم می آید یکبار در دانشکده برق شریف در یک آگهی ترحیم دستنویس کسی این شعر فروغ را نوشته بود «پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنیست». اینجا تهران است، ایران، خاورمیانه. اینجا بمب تقدیر کودکی و همراه میانسالی ماست. اینجا بمبارانها و موشکها رویدادهای فصلند نه تاریخ دهه. اینجا لبخندها را باید بخاطر سپرد، لبخندی دخترکی نوجوان با چشمهایی درخشان که از پس نسلهای فضل و دانش و تلاش می آید تا برای این دنیای دون یک لبخند یادگار بگذارد.
آنوش عزیزم بخند، خنده تو جاودانه است. بمبها می آیند و می روند.
پ. ن. در روزنامه جهان صنعت روز سه شنبه ۱۷ تیرماه ۱۴۰۴ منتشر شد.


بیان دیدگاه