در راه تهرانم. دوباره دیدن تهران باید جالب باشد. بار آخر که تهران بودم زمستان بود و از سکوتی که شهر را فراگرفته بود ترسیده بودم. دیگر از آن جنبش و جوشی که تهران را دوست داشتنی می کند خبری نبود. ولی سکوت چیزی بود که بنظر می آمد، نه آنچه که در جریان بود. در پشت سکوت زندگی همیشه در جریان است. و تهران همیشه بیشتر از آن است که به چشم می آید؛ گاهی بهتر و گاهی بدتر. یادداشتهای مربوط به آن سفر را می خوانم. برای دوستی مشکلی پیش آمده بود که انگیزه نوشتن یادداشتی شد که بی دلیل کسی آنرا برخورنده دانست. نمی دانم چرا ولی از نوشته برداشت شخصی کرده بود و با تندی برایم نوشته ای خارج از عرف دوستی نوشت که آنرا برازنده نویسنده اش ندیدم. بهتر از آن می پنداشتمش که آنطور بنویسد که نوشت و آنطور حرف بزند که زد. چند ماهی طول کشید که دلیل خشمش را درک کردم. و بنظرم آمد درباره همه ما صادق است.
در دوران دبستان داستانی را خوانده بودم که فکر می کنم اسمش «پسری که عینک می زد» بود. داستان پسری بودکه در میان محله ای فقیر و مخروبه راه می رفت و با کودکانی که در خاک و خل بازی می کردند از پارکی صحبت می کرد که در آن بودند. او خرابه ها را نمی دید، بجایشان درخت و سبزه و گل می دید. هر چه کودکان دیگر به او از پاهای برهنه اش و خرابه ها گفتند باور نمی کرد. آخر سر یکی از بچه ها فهمید که مشکل او عینکیست که به چشم دارد. عینکی که خرابه ها را آباد و فقرا را غنی نشان می داد. بچه ها بر سرش ریختند و عینکش را گرفتند و شکستند تا او وصله های شلوارش و پاهای برهنه اش را ببیند. پسرک مانند بقیه فقیر بود و در فقر زندگی می کرد.
وقتی به آن ماجرا فکر کردم متوجه شدم که همه ما شبیه کودکی هستیم که عینک جادویی به چشم داشت. عینک ما را باورهایمان درباره خودمان می سازند. داستانیست که درباره خودمان می گوییم و می خواهیم بقیه باور کنند. این عینک زندگی ما را تعریف می کند و به تعامل ما با اطرافیانمان شکل می دهد، باعث می شود تا فکر کنیم ویژه و منحصر بفرد هستیم. آدمها هم ما را باعینک خودشان می بینند و متقاعد کردن آنها به پذیرفتن این باورها در واقع شکل دادن به عینک آنها هم هست. آدمهایی که دست به عینکمان می زنند دارند دنیایی را تکان می دهند که دنیای ماست، حتی اگر دنیای واقعیت نباشد. نمی توانیم ببخشیمشان چون اسیر توهم باغ سبز بودن لذت بخش تر است تا واقعیت مخروبه خرابه ها. آدمها عصبانی می شوند وقتی فکر می کنند با عینکشان بازی کرده ای.
از آن روزها 5 ماه گذشته است. این روزها را خیلیها با امیدواری ثبت می کنند. انتقال شروع شده است، به جام جهانی می رویم، خبرهای خوب می رسد. خوشحالیم. حرفهای آدمها را می خوانم احساس می کنم این عینکها باعث شده اند تا راحت اسیر توهم، یاس، خوش بینی افراطی و هزار و یک چیز دیگر باشیم. قبل از آنکه واقعیت جامعه را ببینیم داستانهایی را باور کرده ایم که شاید تنها در ذهن ما وجود داشته باشند. ولی این مانع از آن نمی شود که نیرو و وقتمان را صرف دفاع از این باورها و این عینکها نکنیم. مهم نیست خرابه را باغ می بینیم یا باغ را خرابه، از آنکه باور به خرابه یا باور به باغ را زیر سوال می برد خشمگین می شویم. و در آن لحظه مثال نقض خودمان می شویم، آدمی می شویم که ربطی به داستانمان ندارد. اگر روشنفکریم کوته بین می شویم، اگر پیرو دین آدمی هستیم که به سعه صدر معروف بود نفرت پیشه می کنیم و اگر خواهان ایرانی آباد هستیم از ایرانی غافل می شویم.
این لحظه رسیدن به تناقضات است که باید تصمیم بگیریم که یا یک ادعا باشیم یا حقیقت. در خیابانهای تهران هزاران نفر هر روز ناخودآگاه این تصمیم را می گیرند. آیا این ادعاست که امید را به این شهر بازگردانده است یا آمادگی مردمش در مواجه با حقیقت؟ گفتن اینکه بدون پیشفرض می خواهم یاد بگیرم راحت است ولی امیدوارم عینکم را هم برداشته باشم. از آن فرد متشکرم باعث شد به چیزهای خوبی برسم.
پ.ن. یادداشتهای این وبلاگ درباره اشخاص نبوده و نیست گرچه اشخاصی الهام بخش بعضی از آنها بوده اند. نتیجه گیریهای من بیشتر فرضیه هستند تا قضاوت و امیدوارم دوباره کسی برداشت شخصی از نوشته هایم نکند.
سلام .اگر کلاسی کارگاهی سخنرانی به صورت عمومی برگزار می کنید لطفا اینجا هم اطلاع رسانی کنید
خوشحالم امیدوارم همانند سال گدشته بتوانم شما را در جایی مانند کلاس آقای دکتر شیری ببینم.
مه لزوماً معنی اش فقط توهم رویا نیست. رویا خودش محرک خیلی چیزهاست. یک روزی پرواز هم فقط رویا بوده.
به طور کلی موافقم با ایده عینک.
اما با تلنگری که شاید عینک رو کنار بزنه، شاید هم بشکنه موافقم. وقتی آدم میتونه واقعبین باشه یا تلاش کنه برداشت و تحلیلهاش از محیط اطراف به واقعگرایی نزدیک باشه، چرا عینک خوشبینی/بدبینی به چشم بزنه؟
میدونی، یه جاهایی هم خطرناک میشه این ایده؛ مثلا بمبکذار انتحاری که میگه الله و اکبر، بوم، و مستقیم میره بهشت… آخه چه کاریه؟!