برف می بارد. یاد رحمت و برکت می افتی. کلا برف شاعرانه است. همه جا سفید می شود کوهها، ماشینها و درختها و حتی زباله های بیرون مانده از سطل آشغال. انگار هر کسی و هر چیزی شانسی برای سفید بودن و پاک بودن دارد. خوشحال می شوی در سفیدی غرق می شود و لذت می بری. کودک درونت خوشحال است….
حالا می روی رانندگی کلا کودک درونت در دنیای رانندگی آدم بزرگها می تواند زنده بماند؟ نمی دانم! ماشینها با چراغهای خاموش و شیشه های مه گرفته در فضای خاکستری در حال حرکتند. نمی بینیشان و تو را نمی بینند! خلاصه اشکالی دارد یک چراغی روشن کنید تا حس شاعرانه مان خراب نشود؟
راستی چرا حس شاعرانه مان به ما نمی گوید چراغهایت را روشن کن؟!

بیان دیدگاه