یکسال گذشت. دوستی (حسین عباسی) در پیام تسلیتش نوشته بود: » در فراز و نشیب سالهای سخت همواره مردانی بوده اند که عشق به مملکت را با تخصص و علم آمیخته اند و از آن ترکیبی ساخته اند که بقای کشورمان را مدیون آنیم. اینان سیاستمداران نیستند که هر روزه وجودشان را به رخمان بکشند. مردانی گمنام هستند که استوار ایستاده اند تا ما، فرزندانشان، سربلند بمانیم.» من فکر نمی کنم تعبیر بهتری برای پدرم مهدی دادپی بتوان بکار برد. مردی که عشق به ایران را با تخصص، علم و پشتکار درآمیخت و از آن ترکیبی ساخت که در میانه بحرانها و روزهای سخت تاریخ کشورمان به کار آمد.
یکسال گذشت اما من ترجیح می دهم بگویم 365 روز گذشت، 365 روزی که هر روز آن یادآور این بود که او زنده است. زنده است و همیشه با ماست. زندگانی هایی هستند که اسیر حضور فیزیکی بر این کره خاکی نیستند. ادامه می یابند و ادامه می دهند تا زندگی هست. نامهایی هستند که باقی می مانند و وقتی می شنویمشان در ما حس احترام و تحسین و حتی کمی غبطه بر می انگیزنند. زندگیهای ایشان به حماسه شبیه تر است و داستان تلاشهایشان به چالشهای پهلوانان نزدیک تر. پدر یکی از این آدمها بود. یک پهلوان به تمام معنا.
زندگیش را سه چیز تعریف می کرد؛ پشتکاری خستگی ناپذیر، شوق خدمت و اشتیاق در کمک به دیگران. گاهی می شد که به خانه می آمد و تعریف می کرد که آن روز چظور به یک آدم کاملا غریبه کمک کرده است. این حرفها را با شادمانی ناب یک پسر بچه تعریف می کرد، گویی تمام دنیا آن روز در این خلاصه شده است که او از کسی دستگیری کرده است.
گاهی از خودم می پرسم آخر چطور آدم می تواند در آن جو کوته فکریها و بدگمانیها و سوء ظنها جان خود را در دست بگیرد و به دفاع از کشورش و به خدمت به مردمش کمر بندد. و وقتی که ماجرا تمام شد، براحتی از پشت میزش برخیزد دفترچه یادداشتش را ببندد و به خانه بیاید و بگوید برای خدا بود و مردم نه برای کس دیگر. پهلوانی یعنی این. این زندگیها را پایانی نیست. و خوبی زندگی در این است.
…از همه سرورانی که قدم رنجه کردند و در مراسم یادبود شرکت کردند نهایت سپاس و تشکر را دارم.

بیان دیدگاه