تازه رسیده بودم رفتم دوستی قدیمی و عزیز را ببینم. تلفن زنگ زد و خبر دادند که دختر کوچک دوست مشترکی در هنگام بازی به چاهی سقوط کرده بود و پرواز کرده..
در کنار دوستی از دوستان پدر بودم، ناگهان داستان کسی را گفت که در هفتاد سالگی پدر نود ساله اش را از دست داده بود و گفته بود همیشه برای از دست دادن پدر خیلی زود است. رفتن به دیدن مردگان دیگر سخت شد، آن کلمه های پدر تراشیده شده بر سنگها انگار فریاد می کشیدند، حرف می زدند، هشدار می دادند و من گوشهایم را می گرفتم که نشنوم. می گفتم دروغ است این حرفها که نشانه ها با ما حرف می زنند.
اما زندگی که می شناختم تمام شد، پدر رفت.
این تابستان انتخابات هم شد، رای دادیم، و آن شد که دیدیم. یک جایی یک چیزی تغییر کرد. ایران عوض شد، ایران کوچه ها و خیابانهای کودکی ما تمام شد، ایران سالهای دانشجویی ما تمام شد. نسل ما پیر شد، شد میانسال، شد نسل میانی انقلاب، که انگار بین نسلی که انقلاب کرد و نسلی که تو انقلاب به دنیا آمد و بزرگ شد زورچپان شده بود تا گذار گدازه های تاریخ رو شاهد باشه. کارهامون شد خاطره، کارهایی که دیگه مال این دوره نیستند، که دیگه معنی ندارند.
وقتی که پی دی اف همه کتابها هست، دیگه دنبال کتاب انقلاب رفتن معنی نداره. وقتی بچه ها هارد صد گیگابایتی را پر از فیلم می کنند و صد سال تاریخ سینما تو مشتشون جا می گیره، دنبال فیلم گشتن چه معنی داره. ما نسلی که از صفر شروع کرده بودیم، مجله تخصصی می زدیم و گروه کوه راه می انداختیم و فتح الفتوحمون یک شب شعر بود، دیدیم خواهرها و برادرهای کوچکترمون دنیاشون با خیلی فرق کرده. یکجوری از دنیای ما گذشتند، به دنیای خودشون رسیدند. ما و اداهای روشنفکریمون دیگه بچگانه شدیم انگار.
این تابستون خیلیها رفتند، هر طرف چرخیدم یک نفر خبر مرگ کسی رو داد، به مرگ طبیعی یا در یک سانحه. شاید توی این مرگها ایرانی هم که می شناختیم مرد و تموم شد. یک ایران جدید شروع شد.
این تابستان رو همه همیشه بخاطر خواهیم داشت. خدا کتاب تاریخمان رو برداشت و یک ورق زد؛ یک فصل تمام شد، عصری دیگر شروع شد. ایران جدید شد و زندگیهای ما هم عوض شد.
…راستی دوستم پدر شد، هیچ مرگی بی تولد نیست.

بیان دیدگاه