سر خیابان فرصت

یادداشتهایی درباره اقتصاد، تاریخ، هوانوردی و رویدادهای روز


پنجاه سالگی یک دهه پنجاهی

بیرون داره بارون می آد و یاد یک صحنه از فیلم بربادرفته افتادم که آشپز سیاهپوست خاله همیلتون تبر به دست داره زیر بارون دنبال یک خروس می کنه و می گه «پسر خوبی باش، تقصیر من چیه که تو آخرین خروس باقیمانده در آتلانتایی» اشلی ویلکس از جبهه برای تعطیلات کریسمس آمده است و قرار است شام مفصلی تدارک ببینند و جناب خروس غذای اصلیست. گاهی فکر می کنم تاریخ تبر به دست دنبال ماست و داره می گه «پسر خوبی باش،‌ تقصیر من چیه که….» خودتان جای خالی را پر کنید. امسال پنجاه سالم شد، نشسته ام قهوه سرد شده ام را مزمزه می کنم و می نویسم. تمام هفته به نوشتن این یادداشت فکر می کردم.

یکبار سخنرانی قطب طریقت اویسی شاه مقصودی را گوش می دادم در جایی می فرمودند «قرار بوده است اینجا باشی». گاهی آدمها فکر می کنند که زندگی دیگری حقشان بوده است و باید در آن مسیر ادامه می دادند ولی اینطور نشد. رویدادهای تاریخ و حوادث زندگیشان را مختل کرده است و از آنها آن دستاوردها و یک زندگی بهتر را دریغ کرده است. وقتی یک دهه پنجاهی هستی این شاکی بودن رنگ و بوی جدیدی می گیرد. وقتی به دنیا آمدم پدرم یک دوربین هشت میلی متری داشت و فیلمهای کوتاهی از دوران کودکی و سفرهایمان می گرفت. کودک بودم ولی به فرانسه و انگلیس رفته بودم، آمریکا را دیده بودم و حتی به دنیای دیسنی در فلوریدا رفته بودم. من نمی فهمیدم و الان هم چیزی یادم نیست جز نور، صدای خنده و بوی اودکلن مردانه و بعضی صورتهای مبهم آفتاب سوخته. ترس را نمی شناختم.

حافظه ام دگمه ضبط خاطرات را پاییز ۱۳۵۷ زد. آسمان ابری، آدمهایی که عبوس شده اند. کسی دیگر نمی خندید. حتی یکبار که یکی از همسایه ها در آن خانه های سازمانی برای تولد کودکش ما را دعوت کرد و من و خواهرم یک جعبه تیروکمان بلند را گرفتیم و یک طبقه پایین رفتیم تا بگوییم تولدت مبارک رقص و موسیقی در کار نبود. ۲۲ بهمن رسید. ما بچه ها را بردند خانه سرهنگی که افسر ارشد بلوکمان بود و در راهرو بین دو دیوار روی زمین نشاندند. از لای در به هال نگاه می کردم،‌هیچکس لباس فرم نپوشیده بود. یکی یک جعبه اسلحه کمری آورد. مردها بیصدا اسلحه برداشتند و رفتند پایین. بعضی خانمها گریه می کردند، بعضی دعا می خواندند. بیرون صدای تیر می آمد. شنیدم یکی می گفت «چریکهای فلسطینی حمله کرده اند». نمی فهمیدم ولی تاریخ ورق خورده بود و معنا و تجربه کودکی عوض شد. حافظه خاموش می شود.

حافظه روشن می شود. پاکسازیها،‌ همسایه هایی که بی صدا و بی خداحافظی می رفتند. آمریکا،‌ گروگانگیری، قطع روابط و برگشت به ایران. زندگی در مهرشهر کرج دور از تهران، بمب گذاریها و بمبارانها. پدر در جبهه است و در بوشهر پهلوانی می کند و نمی دانم و نمی فهمم. فقط دلتنگش هستم. دلتنگ دیدنش، دلتنگ دیدن خنده هایش. تاریخ دارد فشار می آورد تا مچاله مان کند. ادامه می دهیم. کتاب، درس و ماجراهای دیگر. این زندگی ماست. زندگی میلیونها نفر ایرانی. دیگر خبری از لندن و پاریس نیست. اینها خاطراتی شده اند در آلبومهای عکس. انگار آن عصر تمام شده است، انگار هزاران سال پیش در یک دنیای دیگر و در یک ایران دیگر رخ داده اند. از آن شب ۲۲ بهمن ترس را می شناسم. آدمها کشته می شوند. یکسری می روند و می شوند خاطره. عموهایی که اعدام می شوند،‌ عموهایی که شهید می شوند، اسیر می شوند و عموهایی که می روند. از این دنیا خوشم نمی آید. در آن نور نیست هر چه هست نوحه است…

چقدر شاعرانه و پر نوحه شد. بگذریم. من کودک بودم. اگر نمی شدهایم خیلی زیاد هستند ولی حالا یادگرفتم که سپاسگزار باشم. سپاسگزار همه چیز. سپاسگزار احسان و ایمان دوقلوهایی که خونه شان بین کوچه های ۲۰۹ و ۲۰۷ بلوارشهرداری بود و تولد می گرفتند و با من دوست شدند. سپاسگزار حمیدرضا و مازیار و حمید افشار که با هم بعد از مدرسه از گلستان پیاده برمی گشتیم. لذتی داشت پیاده روی در کوچه باغهای مهرشهر و گلستان یک. سپاسگزار همه خوبیهای زندگی. سپاسگزار پدر و مادرم و خواهرانم و امروز سپاسگزار همسر و فرزندانم. باور کنید زندگی قرارداد ندارد که به ما خانواده بدهد حتی اگر بخواهیم. بعضی اوقات نوشیدن یک لیوان آب هم یعنی یک موهبت. آدمهای زیادی را دیده ام که برای چیزی که فکر می کردند قرار بوده است باشد و در آن سال ۵۷ مرد همیشه در حال عزاداری هستند ولی کاری نمی کنند. دهه پنجاهی بودن و ۵۷ را دیدن یادم داده است که هیچ چیزی را در زندگی ساده و داده شده فرض نکنم. هر چیزی که در زندگی به دست می آید نتیجه همسانی خودآگاه و ناخودآگاه هزاران عامل است.

وقتی پدر یتیم شده من برای ادامه تحصیل در آکادمی نیروی هوایی آمریکا عازم کلرادو بود، مدارکش را بردند و با یک ویزا برایش برگرداندند. به آمریکا رسید و ادامه تحصیل داد و خلبان جنگنده شد. وقتی ویرجینیا تک به خاطر حضور دکتر جواد صالحی اصفهانی به من پذیرش داد،‌سوار اتوبوس شدم تا از تهران بروم آنکارا. از سیواس تا آنکارا را هم وسط اتوبوس ایستاده بودم و کتاب طولانی ترین روز کورنیلیوس رایان را می خواندم و به بخت بدم فحش می دادم. ویزا با تاخیری دوماه و نیمه صادر شد. خوبی و بدی با هم بود و هست. من خوب بودم ولی تنها خوبی من کافی نبود. آدمهایی بودند که پلها را زده بودند و از ویرانه گذشته چیزی را نجات داده بودند تا آدمی مثل من هنوز راهی برای رفتن داشته باشد.

من پنجاه ساله هستم. وقتی بیست ساله بودم عاشق مصدق و حسین مکی و مدرس بودم ولی نمی فهمیدم مشروطه یعنی چی. بجای مشروطه چند مشروطه طلب را می شناختم. طول کشید تا بفهمم تربیت آدم و خلبان همت عالی می خواهد و مدیریت. هر چه بیشتر دیدم و خواندم دیدم چه بتهایی برای خودمان درست کرده بودیم و دیدم چه کسانی در گمنامی کوشیده بودند تا ایران ایران بماند و من ایرانی جایی در دنیا داشته باشم. اگر بچای دهه پنجاه در قرن چهاردهم در یکی از سالهای ۱۲۵۰ بدنیا آمده بودم احتمال به پنجاه سالگی رسیدنم یک سوم بود. یا در وبا می مردم یا با نقض جسمی بزرگ می شدم یا از کزاز و هزار بلای دیگر جان می دادم. احتمالا هیچوقت باسواد نمی شدم چه برسد به ادامه تحصیل و مدرک دکترا. شاید اسمم چیزی مثل میرزاحاج علیخان بود یا علیقلی یا حتی صفدر. ارباب هر وقت می پسندید شلاقم می زد. نه زمینی می داشتم نه خانه ای. و وقتی می مردم حتی سنگ قبرم نمی ماند. نامم شهرتی نداشت و خانواده ام هویتی. عجیب است که در این دهه تازه چقدر به پیش از ۵۷ فکر می کنم و بجای حسرت خوردن از خودم می پرسم چرا تاریکی آن نور را خاموش می خواست؟‌ و سپاسگزارم برای سفر زندگیم و برای دانسته هایم و برای همه موهبتهایی که دارم.

من جایی هستم که قرار بوده است باشم و صفحات تاریخ همچنان ورق می خورند.



بیان دیدگاه