پرستو احمدی می خواند و گوش می دهم. می خواهم در آن کاروانسرا باشم یا پشت دیوارش به کویر و دشت چشم بدوزم و با تاریکیها پیمان نور ببندم. زیباست… از خون جوانان وطن…. و اینجا ایران است در دامنش با سرهای جوانان بذر می کارند.
دهه پنجاهی که باشی یادت می آید موسیقی یک چیز حرامی بود و کوپن موسیقی ما شامل مارشهای نظامی، سرودهای انقلابی و گاهی فقط گاهی موسیقی آغاز کارتون بود. البته شبکه اول آن سالها قبل از شروع برنامه هایش عکس گل رز می گذاشت و موسیقی کلاسیک جدی پخش می کرد، سالها باید می گذشت تا بفهمم داشتم به بتهوون یا چایکوفسکی گوش می دادم. یادش بخیر یک شرکت چهل و هشت داستان هم بود که نوارکاستهای قصه به دو زبان می فروخت. یک طرف فارسی و یک طرف انگلیسی جای خالیش را هم با موسیقی کلاسیک پر می کرد. من جز خوش شانسها بودم که از این نوارها داشتم. الان که فکر می کنم موسیقی آخر قصه از خود قصه برایم جذاب تر بود. دبیرستانی که شدم و باید تا دیر درس می خواندم یک برنامه رادیویی آخر شب هم بود یا قبل از قصه شب بود یا بعد از آن «نواهای سرزمین من» از اقصی نقاط ایران ترانه و خواننده می آورد. یاد صدای آن پیرمرد طبسی که می افتم ستونهای بدنم می لرزند. امروز سپاسگزار همه آنها هستم که گوشم را با صدای عشق و امید و یاس و درد پر کردند تا بدانم موسیقی یعنی انسان و انسان یعنی موسیقی.
خواننده ای که شما باشی سالها گذشت تا مثلا «آب زنید راه را» پخش شد یا می شد یک نواری از شجریان و یا شهرام ناظری پیدا کرد. جنگ بود جان برادر، و کوپنهای دیگر واجب تر بودند. دلمردگی و چرک مرگ همه جا بود. تشییع جنازه بیشتر می دیدی تا عروسی. هنوز هم دیدن ماشین عروس سر ذوقم می آورد. انگار یک پدیده منحصر بفرد بوده و هست. اوضاع آنقدر خوب بود که وقتی دانشجو شدیم برادران همیشه در صحنه در ایست بازرسی نزدیک بود بخاطر آلبوم دود عود شجریان بگیرندمان و ماشین را بخوابانند. آن وقت یک شیر پاک خورده ای از کنسرت شجریان در نیویورک برای کیهان گزارش می نوشت. کنسرت شجریان یک آرزوی محال و غیرممکن بود. دنیای ما کنسرت نداشت، رنگ و خنده هم نداشت. سالها گذشت تا در شهر شیکاگو به کنسرت شجریان رفتم و غرق نوای موسیقی شدم. هنوز دانشجو بودم ولی فرنگستان فرهنگ و موسیقی سرزمینم را خوش آمد می گفت. در سرزمین مادری هر کنسرتی با مکافات و دعوا برگزار می شد و می شود. یک سر مشهد بروید. خانم لوپز در حجاز کنسرت گذاشت و کعبه نلرزید ولی خدا نکند کسی در مشهد یک سه تار برای جمع بزند.
می ترسیدیم و می ترسیدند و حرام موسیقی را جدی می گرفتند. حرامیهایی که موسیقی را حرام کردند، البته جان و مال رعایایشان را حلال می دانستند و می دانند. عجیب نبود وقتی فرهنگ خفه شد راهزنی و کلاشی جان بیشتری گرفت. دنیای موسیقی ولی زنده ماند. آدمها در پستوها سازهایشان را پنهان کرده بودند. خانمها پشت درهای بسته گاهی ترانه ای می خواندند. گاهی می خواهم دایی نازنینم را پیدا کنم و محکم بغل کنم. در شاهرود زیبا و دور از تهران همه کاستهای رادیو گلها را جمع کرده بود. می نشست و گوش می داد و یادمان می داد که موسیقی یعنی چی. خدا بیامرزد علیرضا سیدی عزیز و ارجمند را. می گفت وقتی به غربت می آیی و این نواها را می شنوی ناخودآگاه موهای گردنت راست می ایستند و خونت به جوش می آید. انگار جایی در ذهن ما کودکی فریاد می زد و می زند من ایرانیم. من ایرانیم و زیستن آرمانم.
خانم احمدی می خواند ولی نامش را در تاریخ تاریکیها به نام نور حک کرده است به نمایندگی از هزاران زن ایرانی که سیاهی روزگار نواهای دلهای پرمهرشان را خاموش نکرد. موسیقی زیباست و آتشیست که کاروان زندگی ما را به خود می خواند. نواهای سرزمین ما می مانند و کاروانسراها می دانند که پرستوها در راهند.


بیان دیدگاه