اول شاعر ماجرا: فرانسیس اسکات کی سه سال بعد از اعلام استقلال ایالات متحده به دنیا آمد. پدرش قاضی و افسر ارتش قاره ای بود و برای استقلال با انگلیسیها جنگیده بود. خودش درس خوند و پیش یکی از عموهایش که در جنگهای انقلابی٬ اسمی که آمریکاییها به جنگ استقلال می دهند٬ طرف انگلیس رو گرفته بود٬ حقوق یاد گرفت و وکیل شد. احتمالا یک جوری شبیه دهه شصتیهای امروز ایران بود. بزرگ شده انقلاب و یک آمریکای مستقل که هنوز یادش نرفته بود یک روزی مستعمره انگلیس بوده. این آقای وکیل یک شاعر آماتور هم بود. مثل فضلایی که می شناسید هرازگاهی هم شعری می گفت. در دنیای سیاست هنوز آمریکا و انگلیس دشمن بودند و دنبال یک جنگ دیگر.
دوم موضوع ماجرا: سال ۱۸۱۲ رسید و ایالات متحده٬ که هنوز یک کشور نوپا بود٬ به انگلیس اعلان جنگ داد. جنگ دریایی – زمینی بود. ناوگان انگلیس می توانست و می خواست که به بنادر آمریکا حمله کند. بالتیمور یکی از این بنادر بود٬ که خیلی سریع هم آماده دفاع از خودش شد. قلعه مک هنری دژ مدافع بندر بود. و فرمانده مدافعان تصمیم گرفت که یک پرچم خیلی بزرگ آمریکا را بر فراز دژ به اهتزاز دربیاورد. حالا وسط جنگ فرمانده پادگان دژ و ناوگان دنبال یک خیاط رفتند که این پرچم را بدوزد (مثل الان نبود پارچه طلقی از این ور برود تو ماشین از اون ور بیاید بیرون). خانم مری یانگ پیکرزجیل که از پدرش پرچم دوزی را یاد گرفته بود عهده دار کار شد و به پول روز ۴۰۵ دلار هم مزد گرفت٬ که می شود ۵۰۰۰ دلار امروز. نتیجه یک پرچم ۱۰.۵ در ۹ متری شد که از فاصله خیلی زیاد دیده می شد.
سوم ماجرا: سال ۱۸۱۴ شده و انگلیسیها واشنگتن رو گرفته اند و همه ساختمانهای دولتی را حتی کاخ سفید٬ همین کاخ سفیدی که آقای ترامپ رفته آبادش کنه٬ آتش زدند. رئیس جمهور وقت آقای مدیسون به فرانسیس ماموریت می ده که با دو نفر دیگر سوار کشتی بشوند با پرچم سفید بروند با انگلیسیها برای معاوضه اسرا مذاکره کنند. فرانسیس به ناوگان انگلیسی بیرون بالتیمور می رسه و دریاسالار انگلیسی به رسم جنتملنهای دوران نماینده های آمریکا را به شام دعوت می کنه. این وسط ۱۹ کشتی انگلیسی و ۵۰۰۰ سرباز به قلعه مک هنری حمله می کنند تا بندر بالتیمور را بگیرند. فرانسیس اسکات کی وکیل و شاعر از روی کشتی انگلیسی شاهد حمله انگلیسیها و بمباران قلعه مک هنری هست. بمباران قلعه ۲۵ ساعت طول می کشد. پاییز است و باران می گیرد. وسط باد و باران پاییز مریلند نماینده آمریکا داشته بمباران خاک و شهرش رو تماشا می کرده و نگران اینکه قلعه سقوط کرده یا نه. تا صبح صبر می کنه تا ببینه که هنوز پرچم پرستاره آمریکا بر فراز قلعه در اهتزاز هست یا نه؟ حالی داشته است این جوون خوش ذوق.
صبح می شود و فرانسیس با خوشحالی و فرمانده انگلیسی با ناراحتی می بینند که پرچم خانم یانگ پیکرزجیل هنوز بر فراز قلعه در حال اهتزاز است. فرانسیس حال شب گذشته اش را به شعر می نویسد. این شعر که اول اسمش بمباران قلعه مک هنری بوده و حالا هست پرچم پرستاره سرود ملی آمریکاست. بیت آخر هنوز یک سواله«آیا پرچم ما هنوز اونجا هست؟» کشورهای مختلف سرودهای ملی مختلفی دارند. مال انگلیسیها درباره شاه و ملکه است٬ مال فرانسویها درباره جوانان وطن هست که متحد شده اند تا جمهوری را نجات بدهند مال آفریقای جنوبی۴ زبانه است تا تنوع اقوام را نشان بدهد و همه را راضی نگه دارد. سرودی ملی آمریکا درباره پرچم این کشور هست. هر بچه ای از کلاس اول یاد می گیره که این پرچم یعنی کشورش. بودنش یعنی اینکه کشور هنوز هست. باید نگران باشه که آیا در طلوع صبح پرچم رو می بینه؟
این هفته وسط قیل و قال آقای ترامپ٬ که هنوز راه داره به گرد بچه های بازار برسد٬ با چند نفر آمریکایی بحثم شد. این دوستان کار آقای ترامپ را درست می دانستند چون فکر می کنند مردم ایران دشمنشان هستند. دلیلشان هم این بود که مردم ایران مدام پرچمشان را می سوزانند. وقتی می گفتم پرچم به نشانه استعمار سوزانده می شود یکی این داستان را تعریف کرد که از بچگی برایش این پرچم یعنی مبارزه با استعمار انگلیس و نماد همه چیزهایی که برایش کشورش را خوب نشان می دهد. دیدم یک جوری بی راه هم نمی گوید. همیشه گفته ایم با مردم آمریکا مشکل نداریم٬ خوب اگر نداریم چرا نمادی را می سوزانیم که برایشان اینقدر شخصی و عزیز است؟ گیرم کدخدای ده بی جنبه بود نمی شود که به همه اهالی ده گفت بی جنبه. این حرف به کدخدای دهن دریده بیشتر کمک می کند تا به ما مردم.

بیان دیدگاه