در هر دو جنگ جهانی ارتشهای آلمان برای اشغال فرانسه و تسلط به نواحی صنعتی وغنی این کشور بجای حمله از مرز مشترک آلمان و فرانسه در آلزاس و لورن از کشور کوچک ولی هموار بلژیک به شمال و شمال غربی فرانسه حمله کردند. زمانیکه در جنگ دوم جهانی بلژیک برای بار دوم قربانی طمع جهانگشایی آلمان نازی شد، پادشاه مشروطه این کشور لئوپولد سوم، که فرمانده کل نیروهای مسلح آن نیز بود، پس از سه هفته مقاومت ارتش نیم میلیون نفری خود را تسلیم آلمان کرد بدون آنکه هیات وزرای دولتش، که مطابق قانون اساسی مسئولیت اجرایی داشتند تصمیم او را تایید کرده باشند. او همچنین با پنهان کردن تصمیمش از دولتهای متفقش باعث شگفتزدگی ایشان و در هم ریختن خطوط تدافعیشان شد.
پس از تسلیم ارتشش، لئوپولد بلژیک را ترک نکرد بلکه در بروکسل ماند و در زمستان همان سال (1940) با هیتلر دیدار کرد. تسلیم ارتش، باقی ماندن در کشور تحت اشغالش و تخطی از وظایفی که قانون اساسی بلژیک برای او ترسیم کرده بود، باعث شد تا بسیاری او را همکار اشغالگران بدانند. ازدواج او ،که یک بیوه مرد بود، در 1941 با دختر یک فرماندار آلمانی و عضو حزب نازی باعث کاهش بیشتر مشروعیت او در نزد اتباعش شد. او بر این باور بود که با باقیماندن در بلژیک در سرنوشت سربازانش شریک خواهد شد. با اینحال ویلیام شایرر به این نکته اشاره می کند که پیش از جنگ لئوپولد همواره در حال بسط اختیارات خود و محدود کردن دولت قانونی بود و بسیاری از مشاورانش به آلمان نازی احساس نزدیکی بیشتری می کردند تا دمکراسیهای غربی.
در سال 1944 زمانیکه پایان کار آلمان نازی فرا رسید و متفقین در حال آزادسازی بلژیک بودند، مانند بسیاری از رهبران دیگر که با آلمانها همکاری کرده بودند آلمانها لئوپولد و فرزندانش را تحت الحفظ به آلمان و سپس اتریش منتقل کردند. دولت در تبعید بلژیک مدتها بود که توانایی او را برای سلطنت زیر سوال برده بود و برادرش شارل را به نیابت سلطنت برگزیده بود. در 1945 لئوپولد توسط ارتش آمریکا از زندان آلمانها آزاد شد. ولی آیا می توانست به بلژیک بازگردد؟
اظهارات سیاسی او قبل از آزادی بلژیک و اشغالگر خواندن متفقین، زیر سوال بردن صلاحیت دولت در تبعید بعنوان نماینده قانونی بلژیک، نادیده گرفتن نهضت مقاومت بلژیک و همکاری او با آلمانها باعث شده بود تا بسیاری باور داشته باشند که او نمی تواند بعنوان پادشاه به کشورش بازگردد. گرچه در 1947 یک کمیسیون او را از اتهام خیانت تبرئه کرد و در یک رفراندوم در 1950 پنجاه و هفت درصد مردم بلژیک رای به بازگشت او دادند، اما اعتصاب عمومی مخالفان و تظاهرات ایشان باعث شد تا لئوپولد نتواند به بروکسل و تاج و تختش بازگردد. او در 1951 به نفع پسرش بودوئن از سلطنت کناره گیری کرد.
گرچه در سال 1940 پس از تصمیم به ماندن در بلژیک محبوبیت لئوپولد در میان مردمش، که امیدوار بودند او شرایط اشغال را برایشان قابل تحملتر کند، موقتا افزایش یافته بود و گرچه اکثریت مردم خواهان بازگشت او به سلطنت بودند ولی این امر میسر نشد. مساله این نبود که او خائن بوده یا نه، بلکه به گفته وان دن دانژن رئیس وقت دانشگاه آزاد بروکسل مساله این بود که او دیگر بعنوان پادشاه نماد وحدت ملی و حاکمیت بلژیک نبود. اقدامات او در زمان جنگ باعث شده بود تا بسیاری مشروعیت او را بعنوان نماد حاکمیت ملی و هویت ملی زیر سوال ببرند. شاید این واقعیتی باشد که درباره هر انتخابی صادق باشد، گرچه در انتخابات و رفراندمها چند گزینه در پیشروی شهروندان قرار دارند ولی اگر بخش عمده ای از مردم مشروعیت یکی از گزینه ها را زیر سوال برند و نتوانند به آن کاندیدا بعنوان نماد وحدت ملی اعتماد کنند و آن گزینه را در تضاد با برخی اصول اساسی بدانند؛ حتی رای اکثریت نسبی نمی تواند باعث شود تا آن گزینه یک نماد وحدت و حاکمیت ملی شود.