بیست و هشت سال پیش بود. من کیفی قهوه ای رنگ را در دست گرفتم تا دانش آموز باشم. کیفم صندوق گنجینه من بود: دفترچه های نو و مداد سیاههای تازه تراش و جواهر من یک مداد ترش به شکل خرگوش و به رنگ زرد. نونهالی به پایان رسیده بود، کودکی و دانش آموزی در راه بود. زمانه ای پر آشوب تازه آماده گذشتن می شد. و آرامش نا محتمل نبود.
بیست و هشت سال پیش پدرم با شوق به دیوارهای تازه نقاشی شده مدرسه کوچکی در بوشهر می نگریست و به کودکانی فکر می کرد که کلاس اول را آنجا آغاز می کردند.
بیست و هشت سال پیش مادرم، خاله هایم همه در حال آماده شدن برای یک سال دیگر از معلمی بودند. معلمی حرفه فامیلی بود، همه خانمهای فامیل معلم بودند. دست از پا خطا کردن در مدرسه در فامیل ما غیر ممکن بود
ولی بیست و هشت سال پیش با یک واژه به خانه همه آمد: جنگ.
جنگی که تا هشت سال ماند. جنگی که دنیای ما را برای همیشه عوض کرد. کودکی، جوانی، میانسالی و کهنسالی همه فرق کردند.
من دنیا قبل از جنگ را همیشه با صدای خنده همقطاران پدرم، «عموهایم» به خاطر می آورم: خنده های شاد، صورتهای آفتاب سوخته مطمئن و بوی ملایم ادکلن. جنگ آنان را قهرمانانی کرد که به سوی دشمن از زمین و آسمان یورش می بردند. و زنانشان را، خاله هایم را، قهرمانانی که به نگهبانی از خانه هایی می پرداختند که در آنها جنگ نه گزارش خبری اخبار ساعت هشت شب بلکه واقعیتی جاری، هر روزه و ملموس بود. عموهای زیادی به آن آخرین پرواز بی بازگشت رفتند. جنگ خاله هایم را پیر کرد. زندگی ما دیگر هیچوقت همانی نشد که زمانی بود.
جنگ آمد و ما متجاوز نبودیم و کوشیدیم که قربانی تجاوز نباشیم. جنگ آمد و سلحشوریهای بسیاری را رقم زد و در خانه های بسیاری را هم زد. و چه مردان سترگی رخت بر بستند: فلاحی، فکوری، نامجو، کلاهدوز، همت، خرازی، باکری، بابایی، …
در پس هر حماسه رنجی نهفته است. بیائید نه حماسه و نه رنجها را هرگز هرگز هرگز هرگز فراموش نکنیم.
[بنا بر این نیست که غیر اقتصادی بنویسم، اما سالروز آغاز جنگ از این قاعده مستثنی است]