سیاهان در آمریکا: هفت پرده از یک جامعه

زمان چه زود می گذرد٬ به آنجا رسیده ام که دیگر نمی دانم چند سال گذشته است. در این مدت هم در ویرجینیا و جورجیا زندگی کردم که هر دو ایالتهایی بودند با سابقه برده داری و هر دو در قرن نوزدهم بر علیه دولت فدرال برخاسته بودند چرا که خود را محق به حفظ این نهاد می دانستند. و هم در ایلینویز و ویسکانسین یکی ایالت رئیس جمهوری که فرمان الغای برده داری را امضا کرد و دیگری ایالتی که بیشترین تلفات را در جنگ داخلی آمریکا داد تا ایالات متحده متحد باقی بمانند. بدون کلاه سیاههای ویسکانسین و رسیدن به موقعشان به نبرد گتیسبورگ شاید تاریخ جور دیگری نوشته می شد. آنقدر یاد گرفته ام که جامعه آمریکاییان آفریقایی تبار که در ادبیات ایران خیلی راحت به آنها سیاهان می گویند٬ لفظی که دیگر در زبان انگلیسی استفاده از آن تشویق نمی شود٬ بسیار متنوعتر و چند بعدیتر از آن است که بشود آنرا توصیف کرد. این روزها خاطرات و برخوردها را مرور می کنم و نتیجه اش شده است این هفت پرده٬ هفت تصویر از برخورد یک ایرانی مهاجر با سیاهان در ایالات متحده آمریکا.

پرده اول. راننده اتوبوس گمنام روز اول نیویورک

بعد از ۱۰ ساعت پرواز به نیویورک رسیده ام. بدن کوفته ولی هشیارهمه حسهایم فعالند٬ بوهای تازه٬ رنگهای متفاوت و همه چیز را با تصویر ذهنیم از فرودگاه جان اف کندی می سنجم. داستان رسیدن به نیویورک تکراریست. میلیونها نفر با کشتی یا هواپیما به این شهر آمده اند و از دروازه آمریکا گذشته اند. انتظار در صف گذرنامه و بعد یادآوری این نکته به زنی که افسر مرزبانیست که من باید انگشت نگاری بشوم چون شهروند ایرانم. انتظار یکی دو ساعته و بعد خروج از گمرک و ورود. انگشتهای سیاهم را به هم می مالم تا بلکه رنگ جوهر انگشت نگاری کم رنگ تر بشود. این ترمینال بین المللیست باید به ترمینال داخلی بروم. در این فرودگاه در میان صداهای ناآشنا همه چیز تازه است. چمدان سنگینم را می کشم. لباس برای دو سال آینده٬ پسته و ۱۲ جلد کتاب شعرنو و دیوان حافظم. با انگلیسی که فکر می کنم کامل است ولی مطمئنم لهجه ام نشان می دهد بار اول است دارم از آن در یک کشور انگلیسی زبان استفاده می کنم آدرس ایستگاه اتوبوس را می پرسم. منتظر می مانم. اتوبوس می رسد. راننده یک مرد سیاه است٬ موهای فرفری سیاه که دور گوشهایش سفید است٬ ژاکت آبی رنگ٬ پیراهن سفید و کلاه کاسک دار به سر دارد. تا دهنم را باز می کنم که بپرسم آیا به ترمینال مورد نظرم می رود. بلند می شود و به مسافر پشت سرش می گوید:
– لطفا بلند شوید٬ این پسر اینجا می نشیند.
به من نگاه می کند و مثل ناخدای کشتی نجات می گوید:
– اینجا بنشین٬ چمدانت را اینجا بگذار.
برمی گردد سرجایش٬ کمربندش را محکم می کشد. هنوز صدایش در خاطرم هست. راه می افتاد. چند دقیقه می گذرد نه آن موقع متوجه شدم نه الان یادم می آید. جلوی ترمینالی می رسد. می ایستد و بر می گردد:
– اینجاست.
با دست اشاره می کند که پیاده شو. می خواهم تشکر کنم٬ ولی انگار اینقدر این کار را هر روز کرده است که حتی برایش فرقی با نفس کشیدن ندارد. حتی نگاه نمی کند که بشنود دارم با انگلیسی سنگین با لهجه فارسی می گویم: Thank you very much, Sir
پیاده می شوم و وارد ترمینال می شوم. پرواز به دانشگاه از اینجا شروع می شود با یک توقف. ۷ جلد کتاب را باید از چمدان بیرون بکشم و روی زانوهایم نگهدارم تا وزن چمدانم درست بشود و قبولش کنند.

….سالها گذشته است ولی همیشه از خودم می پرسم اگر آن مرد سیاهپوست راننده اتوبوس نبود٬‌ ٬ چند بار گم شده بودم تا ترمینالم را پیدا کنم. در صداها و تصاویر روز اول که مبهم ولی پررنگ در ذهنم مانده اند٬ هنوز آن راننده اتوبوس هست که به من می گوید: همینجا بشین. و بعد می رود و حتی نگاه نمی کند به این آدم تازه وارد که در این کشور مثل نوزاد در این دنیا غریبه است.

یادداشتهای مجارستان – 4

سفر مجارستان به پایان رسید. بعد از دو هفته تدریس در دانشگاه پانونیا به کلیتون برگشتم. درس دادن سازمانهای صنعتی همیشه لذت بخش است. بخاطر علاقه دانشجویان بیشتر روی بحث collusion و merger کار کردیم.  دو روز کلاس به مرور مقاله های جدید درباره این دو موضوع گذشت. در آخرین روز به بوداپست رفتم، بوداپست شهر بسیار زیباییست و یک روز برایش واقعا کم بود. پیتر شهر را به من نشان داد و اطلاعات خیلی خوبی هم درباره شهر داشت. نکته هایی که می خوانید چیزهایی هستند که برایم جالب بود:

1. بوداپست از دو بخش بودا و پست تشکیل می شود. کاخ ریاست جمهوری و ارک قدیمی شهر، کلیسای سنت استفان و دژ اتریشیها در ارتفاعات بودا قرار دارند. مرکز شهر، بازارهای تجاری، دانشگاههای برزگ شهر، کلیسای جامع و هتلها بیشتر در بخش پست در ساحل مقابل بودا قرار دارند. رود دانوب شهر را به دو بخش تقسیم می کند. 

2. توریسم شهر را فعال کرده است و فعال نگه داشته.  انگار در همه بیست سال گذشته  مجارها در حال  نوسازی ساختمانها و ابنیه تاریخی بوداپست بوده و هستند. بانکهای اروپایی با خرید ساختمانهای زیادی در بخش پست آنها را بازسازی کرده اند و از آنها بعنوان دفتر و شعبه استفاده می کنند. حجم سرمایه گذاریها متنوع هستند. از چندین ده میلیون دلار تا چند صد هزار دلار. پیتر یک ساختمان قدیمی را نشانم داد که در زمان فرانتس یوزف ساخته شده بود تا آپارتمانهایش با اجاره بهای کم به اهالی شهر اجاره داده شوند. یک گروه از دانشجویان شهر بخشی از این ساختمان را خریده بودند و آنرا به یک مهمانسرای دانشجویی تبدیل کرده بودند. خیلی از ساختمانهای چهار طبقه به هتلهای خانوادگی و پانسیون تبدیل شده بودند. با وجود اینکه فصل مسافرتهای توریستی شروع نشده است بسیاری از این هتلها پر بودند.

3. تفاوت ابنیه قرن نوزدهم، قرن بیستم، دوران حکومت کمونیستی و دوره معاصر کاملا آشکار است.  محصول معماری دوره کمونیستی ساختمانهای بدرنگ و چهارگوشی هستند که نه با محیط پیرامونشان همخوانی دارند و نه در آنها از ذوق و سلیقه خبری هست. جواهر بافت شهری ابنیه قرن نوزدهم هستند که هر کدام داستان متفاوتی دارند. یک مرکز خرید در مرکز شرق از مراکز خرید مشابه در پاریس قرن نوزدهم الهام گرفته بود، دیگری تحت تاثیر مدرنیسم کلاسیک ساخته شده بود.

4. مجارها به میراث ادبی خود می بالند، بوداپست پر از مجسمه های شخصیتهای ادبی و فرهنگی تاریخشان است.  کتیبه ها به مجاری تاریخ تولد و فوت این شخصیتها و عناوینشان را اعلام می کنند. در شهر خبری از مجسمه های دوره کمونیستی نیست. این مجسمه ها بلافاصله بعد از فروپاشی بلوک شرق از سطح جمع آوری شده اند. حتی از بنای یادبود جنگ جهانی دوم مجسمه سربازان روسی برداشته شده اند. جالب اینجاست که اولین شهردار بوداپست آزاد، که سال گذشته بازنشسته شد، بعد از جمع آوری این مجسمه ها به کسانی که خواهان نابودی آنها بودند گفته بود «ما هنر را نابود نمی کنیم». همه این مجسمه ها در یک پارک موزه گردآوری شده اند که امروز یکی از جاذبه های اصلی توریستی بوداپست است.

5. دولت فعلی مجارستان محافظه کار است و در حال انجام کارهای عجیب غریب. دولت می خواهد اسم میدان روزولت بوداپست را عوض کند. این میدان که در 1946 به نام روزولت نامگذاری شده است، نوعی ادای احترام دولت وقت مجارستان به متفقین بوده است. در نتیجه همه منتظر یک جنجال دیپلماتیک هستند.  جالبتر از این بحث قانون اساسی مجارستان است. در افسانه ها هست که استفان اول بنیانگذار مجارستان و اولین پادشاه مسیحی آن که از طرف کلیسای کاتولیک قدیس اعلام شده است، در هنگام مرگ تاجش را به مریم مقدس اهداء کرده است. مطابق روایت مجارها مریم مقدس این تاج را پذیرفته است. درنتیجه تاج مجارستان متعلق به مریم مقدس است و او منبع قدرت پادشاهان این کشور و دلیل حقانیت آنها بوده است. دولت فعلی می خواهد این روایت را وارد قانون اساسی کند و اعلام کند که احکام و قوانین دولت مجارها به پشتیبانی مریم مقدس است که نفاذ دارد. من فکر کردم پیتر دارد شوخی می کند!

وب‌نوشت روی WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: