عنوان کتاب: Armageddon: The Battle for Germany, 1944-1945
نویسنده: مکس هستینگز Max Hastings
ناشر: وینتیج Vintage
چاپ: دوم سال 2005 (چاپ اول 2004)
تعداد صفحات:584
درباره جنگ جهانی دوم فیلمها و کتابهای زیادی ساخته و نوشته شده است. در اکثر فیلمها آلمانها، یا آدمهای بد داستان، مثل مور و ملخ از زمین و آسمان به سر انسانهای خوب و بیگناه، که می توانند فرانسوی، روسی، لهستانی، اوکراینی و یا هر ملیت دیگر اروپایی باشند، می ریزند. قهرمان داستان سرباز، افسر، پارتیزان و یا عضو جنبش مقاومت است که یک تنه با دهها آلمانی مواجه می شود و آنها را درو می کند. شاید این واقعیت چهار سال اول جنگ بوده است اما در سال آخر جنگ جهانی دوم ارتشهای متفقین و ارتش سرخ در همه جبهه ها آنچنان برتری قاطع در تعداد نفرات و تجهیزات بر آلمانها و ارتش روبه نابودی هیتلر داشتند که باعث می شود از خودمان بپرسیم چرا جنگ جهانی دوم یک سال یا شش ماه زودتر به پایان نرسید. مکس هستینگز، مورخ برجسته بریتانیایی، کوشیده است تا به این سوال پاسخ دهد. صراحت او در بیان واقعیتهای تلخ سال آخر جنگ و ضعف فرماندهی متفقین کتابش را به یک شرح جالب و خواندنی تبدیل می کند که مطالعه اش برای هر دانش آموز تاریخ معاصر و تحلیلگر سیاسی لازم و ضروریست.
داستان هستینگز با پیروزی متفقین در فرانسه و آزادی پاریس شروع می شود. او داستانش را نه از زبان سیاستمداران و فرماندهان بلکه از زبان شاهدان زنده، افسران جز، سربازان و درجه داران ارتشهای درگیر نبرد بیان می کند. او علاوه بر استفاده از بایگانی مدارک موجود در کشورهای مختلف با کهنه سربازان آمریکایی، آلمانی، انگلیسی و روسی مصاحبه کرده است. داستانی که او نوشته است، متوازن است و شامل بسیاری از نکته های ناگفته تاریخ است. اگر مورخین قبلی بواسطه مجرم بودن آلمان در آغاز کردن جنگ با تجاوز به لهستان درباره رنج و مصیبت مردم آلمان در سال آخر سکوت کردند، هستینگز صفحات زیادی به شرح زیاده روی متفقین در بمباران مناطق مسکونی و تلفات غیرنظامیان آلمان اختصاص داده است. این به معنا نیست که او درباره جنایات هیتلر سکوت می کند، همانطور که خودش می نویسد «آلمان آغازگر جنگ بود و مردم آلمان تا آخر از هیتلر حمایت می کردند، و شاید آنها سزاوار مجازاتی بودند که تحمل کردند، اما نمی توان این نکته را فراموش کرد که آنها هم قربانی شده بودند». صفحات داستان او پر از شرح مصیبتهاییست که به تناوب بر سر مردم آلمان، روسیه، لهستان، هلند، بلژیک و فرانسه آمده است.
هستینگز حتی نمی خواهد از فرماندهان متفقین، آیزنهاور، مونتگمری، پاتون، ژوکوف، کونیف و بقیه، قهرمان بسازد. او درباره نقاط قوت این فرماندهان و روابطشان با زیردستانشان صادقانه صحبت می کند. آیزنهاور مدیر موفقیست که توانست یک ائتلاف چند ملیتی را رهبری کند. مونتگمری سرباز و فرمانده شایسته ای بود که واقعیات میدان نبرد را از نزدیک می دید، پاتون، ژوکوف و کونیف فرماندهان جسور و متهوری بودند که با مانور ارتشهایشان توانستند پیروزی را میسر کنند. اما هستینگز درباره نقاط ضعف این فرماندهان هم صحبت می کند تا فراموش نکنیم اشتباهات این فرماندهان باعث طولانی شدن جنگ شد. آیزنهاور در مدیریت قاطعیت ندارد، او اجازه می دهد مساله پشتیبانی نیروهایش به یک معضل تبدیل شود. مونتگمری آنقدر اسیر شهرت و غرور شخصیش است که بارها رابطه اش با آمریکاییها دچار بحران می شود. بسیاری از ژنرالها در قربانی کردن مردانشان برای کسب افتخار شخصی درنگ نمی کنند. متفقین در غرب با اهمال در تعقیب آلمانها به آنها فرصت تجدید قوا می دهند. از سوی دیگر ارتش سرخ بعد از ورود به پروس شرقی آنچنان رفتار «متوحشانه» ای را در پیش می گیرد که مدافعان آلمانی را به نبردی تا پایان جان بر می انگیزد. شکی نیست که ارتش سرخ بعد از تحمل چهار سال توحش و ترور نازیها به انتقام مردم شوروی برخاسته بود ولی آلمانها متوجه بودند که بین مرگ و پیروزی راه سومی ندارند. اشاره هستینگز به رفتار ارتش سرخ باعث نشده است که او رفتار ارتشهای غربی را نکوهیده نداند. او به تجاوزهای گسترده نیروهای متفقین، دزدی اموال عمومی، بمباران درسدن و سایر شهرهای آلمان اشاره می کند. اگر ارتش سرخ بی تفاوت از کنار قیام ملی گرایان لهستانی در ورشو گذشت و گذاشت تا آلمانها کار ارتش مردمی لهستان را یکسره کنند، آیزنهاور با بی تفاوتی یکسانی از کنار مصیب مردم هلند در سیاهترین زمستان تاریخ معاصرشان و قحطی که به مرگ هزاران هلندی انجامید گذشت. فرمانده کل متفقین برای تضرع نخست وزیر هلند فقط یک پاسخ داشت «آزادی هلند یک اولویت نظامی نیست».
شاید جالبترین فصل کتاب تحلیل هستینگز از موفقیت و هزینه برنامه موشکی هیتلر باشد. از زمانی که آلمانها با موفقیت موشکهای وی 1 و وی 2 را طراحی و آزمایش کردند. هیتلر امیدوار بود که سلاحهای خارق العاده اش متفقین را به زانو دربیاورد. در بحبوحه جنگ و در حالیکه آلمان در دو جبهه با قدرت صنعتی آمریکا و شوروی می جنگید، مواد اولیه گرانبها و هزاران نفرساعت نیروی کار متخصص صرف برنامه موشکی آلمان شد. نتیجه کشته شدن صدها بریتانیایی در بمباران کورکورانه شهرهای انگلستان بود. موشکهای هیتلر توان تغییر سرنوشت جنگ را نداشتند و او هرگز از آنها علیه اهداف نظامی استفاده نکرد. سلاح واقعی هیتلر ترور بود. تهدید او به بمباران هوایی شهرهای هلند در 1940 تسلیم بدون قید و شرط این کشور را باعث شده بود، دولت فرانسه از ترس نابودی پاریس زیبا در بمبارانهای هوایی در تابستان 1940 تصمیم گرفت تا آنرا منطقه غیرنظامی اعلام کند. اما گذر سالهای جنگ نشان داد موشکباران شهرها نمی تواند آنچنان فضایی از ترور ایجاد کند که باعث تعیبن سرنوشت جنگ بشود. متفقین با استفاده قدرت هواییشان و ناوگان هوایی بمب افکنشان توانستند اقتصاد آلمان را به زانو دربیاورند و شهرهای آلمان را با خاک یکسان کنند. هیتلر منابع لازم برای نیروی هوایی را صرف موشکهایی کرده بود که نمی توانستند جلوی موج بمباران شهرهای آلمان را بگیرند.
خواننده کتاب در پایان از خودش می پرسد که هیتلر به چه امیدی جنگ را ادامه می داد. او در سال آخر جنگ بارها در ملاقات با فرماندهانش گفته بود که بنظر او مردم آلمان سزاوار نابودی هستند، چون مغلوب شده اند. او مردمی را سزاوار نابودی می دانست که او را به قدرت رسانده بودند، از او پشتیبانی کرده بودند و در ماجراجوییهای جنون آمیز نظامیش شرکت کرده بودند. اما فداکاریها و رنجهای مردم آلمان باعث نمی شد تا پیشوایشان بخواهد از درد و رنج آنها بکاهد و یا حتی بیهوده به کشتنشان ندهد. برای او پیروزی مهم بود و تنها دلیل بقا بشمار می آمد. در عمل در سال آخر جنگ هیتلر در نابود کردن آلمان و کشتار آلمانها به دشمنانش پیوسته بود. خودداری او از عقب کشاندن نیروهایش و از دادن اجازه تخلیه اهالی مناطقی که بر سر راه ارتش سرخ قرار داشتند باعث مرگ هزاران آلمانی شد. در دنیای موهومی هیتلر جایی برای انسانیت وجود نداشت. و بنظر می رسد در آخرین سال جنگ جهانی دوم انسانیت هم برای بقا می جنگیده است.