کدام رازهای سرزمین منند؟

دانش آموز دبیرستانم، کتاب رازهای سرزمین من رضا براهنی را می خوانم. تازه خواندن دن آرام و زمین نو آباد شولوخوف را تمام کرده ام و دنبال کتابی هستم درباره ایران و انقلابش. بر خلاف رئالیسم شولوخوف سورئالیسمی پر از تناقض در انتظارم است.

رازهای سرزمین من آدمها را سه دسته می کند: آنها که بی اختیار اسیر حوادث شده اند و اختیاری ندارند، آنها که بیگانه اند و یا مزدور بیگانه و آنها که با بیگانه مبارزه می کنند. گروه اول ناظرند و ثبت می کنند. گروه دوم اما اسیر بدویترین شهواتند. تخت خوابهایشان محل تصمیم گیریست. زنانشان بی وفا و مردانشان امردبازند. دو کلیشه ای که گویی در قضاوت سیاسی نسل براهنی که اندیشه سیاسی منسجمی ندارد، پست ترین جایگاهیست که فقط برازنده خائنین است.

قهرمانان قصه آنها هستند که دست به اسلحه می شوند و قتلی مرتکب می شوند. قتلی که شاهدش تا روزهای پس از انقلاب زنده است و انقلاب او را از زندان آزاد می کند. حتی پس از انقلاب هم خائنین آنها هستند که خانه هایشان سونا دارد و زنانشان فاسقند و فاسق می طلبند. سرم درد می گیرد و داستان را نمی فهمم. از آن کتابهایی می شود که فقط یکبار می خوانمشان.

پانزده سالی می گذرد. دیگر نوجوان نیستم، دانشگاه را گذرانده ام و درس می دهم. روزها گذشته اند و هرازگاهی از براهنی خبری می شنوم. از اینکه در کاناداست. در کتابهای تاریخ نامش را می بینم و یادداشتهای پیش از انقلابش را می خوانم. نمی دانم چطور روشنفکری می تواند در یک مجله پورن درباره شکنجه بنویسد ولی می دانم کینه آدم را به خیلی کارها وا می دارد. دوباره در تهرانم و یک روز بعدازظهر اسیر خواب و بی خوابی بعد از سفر دوباره رازهای سرزمین من را می خوانم. این بار دیگر نوجوان نیستم. کتاب روان نوشته شده است و گیراست ولی تصویرش آنقدر به کینه و توهم آغشته است که انگار از ایرانی حرف می زند که هرگز وجود نداشته است. می بندمش و فکر می کنم.

در این رازها مادربزرگم کجاست که اولین زن معلم فامیل بود؟‌یا آن یکی مادربزرگم که گرچه سواد نداشت سه دخترش را به دانشسرا و دانشگاه فرستاد و نوه هایش همه تحصیلات دانشگاهی دارند؟‌ یا پدرم و درس خواندنش و شبانه رفتنش ؟‌ یا هزاران آدم شریف و زحمتکشی که می شناسم؟ آنها در کجای این تصویر سادیستی از سالهای گذار ایران قرار می گیرند؟‌ یادم می آید به اتکای آمار او عفو بین الملل تعداد زندان سیاسی در ایران را در سالها ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ صد هزار نفر گزارش کرده بود که سالانه سیصدنفرشان اعدام شده بودند. یادداشتهایش را دوباره مرور می کنم. یک نویسنده که از شکنجه ساواک و زندانی بودن هزاران نفر می گوید. واقعیت، توهم، و غرایز بدوی به هم می آمیزند تا تصویری واقعیت غیرقابل انکار باشد. تصویری که گویی یک کابوس سورئال است و ربطی به واقعیت زنده ندارد. زیبایی روایت و توانایی نویسنده داستان را جذاب می کند ولی هرگز دروغ را به واقعیت تبدیل نمی کند. حتی اگر دروغ را جای واقعیت بپذیریم در نهایت دروغ است و واقعیت چیز دیگریست.

رضا براهنی درگذشته است. در شبکه های اجتماعی می چرخم. یک دانشجوی سابق دانشگاه تورنتو از ترمهایی نوشته که رضا براهنی استاد پاره وقت ادبیات فارسی بوده است. می دانم یعنی چه، یعنی کمترین دستمزد در نظام دانشگاهی بدون هرگونه امنیت شلغی. رضا براهنی ادیب برجسته و نویسنده ای که بیش از همه آن مستشرقین و خاورشناسان ادبیات فارسی را می شناسد و لمس کرده است، در پایین ترین سطح و جایگاه ممکن. انگار آلبرت اینشتن را دعوت کنند تا حل تمرین فیزیک پایه باشد. در تبعید است و در حال تجربه حقارت. چشمانم را می بندم.

رضا براهنی درگذشته است. از نسل شاملو،‌ مشیری، فرخزاد، سپهری، شریعتی و اخوان ثالث ادیب برجسته دیگری به دیار باقی شتافته است و همه در حال مدح زیبایی نوشته هایش و عزای پایان زندگیش و سالهای پایانیش هستند. از ذهنم تنها یک فکر می گذرد. نویسنده خوبی بود که وارد عرصه سیاست شد و قلم را سیاست زده کرد و زندگیش سیاست زده و اسیر سیاست ماند. یادم نرود زیبایی در نظم و نثر به معنای درستی اندیشه و حق رهبری اندیشه سیاسی نیست. رضا براهنی یک نویسنده بزرگ بود و هست ولی داستانهایش رازهای سرزمین من نیستند. و خودش اصلیترین بازیگر زندگی تراژیکش بود.

تصحیح به جای #اصلاحات

این روزها بیش از و پیش از اصلاح ما نیازمند تصحیح در فرآیند سیاستگذاری اقتصادی و شیوه های مدیریت و روند قضایی هستیم تا با فساد گسترده ای که کشتی اقتصاد کشور را به گل می نشاند مقابله کنیم و روح تازه ای به فعالیتهای اقتصادی و اجتماعی در کشور بدمیم.

هر کس که #تاریخ را مطالعه کرده باشد٬ می داند که برخلاف باور عمومی نظام پارلمانی #بریتانیا در قرنهای هجده و هفده دمکراتیک یا مردم سالار نبوده است. این درست است که در این زمان انگلستان دارای مجلس عوام است و نمایندگان این مجلس از طریق انتخابات برگزیده می شوند٬ ولی جز اقلیتی سفیدپوست و زمیندار که معتقد و مومن به کلیسای انگلیکن هستند که رهبر معنویش پادشاه یا ملکه انگلستان می باشد٬ کسی حق رای دادن ندارد. پس چگونه است که این نظام که در آن عده محدودی حق برگزیدن و برگزیده شدن دارند٬ دوام می آورد و تلاطمات کشورهایی مانند فرانسه و اسپانیا را تجربه نمی کند؟‌

اندیشمندان بسیاری به این پرسش اندیشیده اند. از میان آنها فوکویاما به نکته جالبی اشاره می کند. او توانایی یک نظام برای تصحیح خود را یکی از نیازهای اصلی پایداری سیاسی و ماندگاری آن نظام می داند. او با مطالعه تاریخ بریتانیا به این نتیجه می رسد که علیرغم آنکه افرادی که صلاحیت انتخاب شدن و انتخاب کردن را داشته اند محدود و معدود بوده اند٬ باز ایشان توان تصحیح اشتباهات و استیضاح دولتهای ناصالح و عزل فرماندهان فاسد را داشته اند. مثالی که فوکویاما به آن اشاره می کند٬ دوک مارلبرو قهرمان جنگهای جانشینی و فاتح نبرد بلنهایم است که جد اعلای وینستون چرچیل مشهور است. او که قهرمان نظامی و سرداری فاتح به شمار می آمد در اختلاس از منابع اختصاص داده شده به ارتشش شهره بود (و کاخ بلنهایم را با این اختلاسها ساخت٬‌که هنوز پا برجاست). فتوحات و تواناییهای دوک مارلبرو مانع از آن نشد که پارلمان او را احضار نکند و به دلیل فساد گسترده برکنار ننماید و به بازنشستگی اجباری نفرستد.

این روند در دهه های بعد هم دنبال می شود. با وجود آنکه پرداخت رشوه برای ارتقاء مقام و ترفیع درجه در انگلستان تا قرن نوزدهم مرسوم می ماند٬ دولتها و اعضای مجلس عوام در عزل دریاسالاران و فرمانداران و قضات فاسد ناکارآمد به خود تردید راه نمی دهند. برای همین است که در این قرون شاهد ظهور اشراف زادگانی هستیم که علیرغم فقر به دلیل تواناییهایشان به مقامات رفیعی می رسند و امپراتوری بریتانیا را گسترش می دهند. این توانایی تصحیح به سیاستگذاری اقتصادی تعمیم داده می شود و علیرغم بحرانهای مختلف حکومت هیچوقت دچار تزلزل ناشی از بحرانهای اقتصادی نمی شود. حال أنکه در فرانسه رسوایی و کلاهبرداری به نام ملکه در قرن هجدهم به تزلزل سیاسی و انقلاب کبیر فرانسه در انتهای این قرن کمک کرد.

در کنار این رفتار سیاسی بیایید نگاهی بیاندازیم به یک حکومت مردم سالار و تکثرگرا مانند جمهوری سوم فرانسه در پیش از جنگ جهانی دوم. حکومتی که شاهد جنبشهای مختلف اجتماعی و به قدرت رسیدن دولتهای مدعی اصلاحات است٬‌ آن هم در زمان به قدرت رسیدن فاشیسم در آلمان و ایتالیا و اسپانیا. در این دوران با وجود فعالیت احزاب مختلف و پویندگی جامعه روشنفکری و نقادان اجتماعی این حکومت دمکراتیک توان تصحیح خود را از دست می دهد٬ با وجود آنکه خود را مصلح و متعهد به اصلاحات می داند و صاحب مستعمرات مختلف است. این ناتوانی در تصحیح به اشتباهات فاحش در تجهیز نیروهای مسلح و غفلت در مقابله با جاه طلبیهای هیتلر منجر می شود و آن می شود که همه می دانند. یک شکست خفت بار نظامی که فروپاشی سیاسی و اضمحلال اقتصادی جمهوری سوم فرانسه را در پی دارد.

این روزهای هزینه انباشته شده از اشتباهات و مفسده های مختلف باعث بدبینی گسترده در میان فعالان اقتصادی و سرمایه گذاران و سهامداران روند توسعه در کشور شده است. ولی گفتمان سیاسی هنوز گرفتار بحثهای اصولگرایی و اصلاح طلبی مانده است. حال آنکه ما نیازمند تصحیح رفتارها و کارکردها و افزایش کارآمدی نظام موجود هستیم. فرار مختلسان و راهزنان اعتماد عمومی به بدبینی گسترده ای در جامعه دامن زده است که باعث شده است همه باور کنند فساد ریشه دار تر از آن است که توان مقابله با آن وجود داشته باشد. تاسیس و گسترش موسسات مالی غیر مجازی و مسوول دانستن دولتی که محدود حاکمیتش توسط بنیانگذاران این موسسات نقض شده است در امتداد این بدبینیهاست. چطور مردم کوچه و بازار باور کنند که نهادهای حاکمیتی توان مقابله با این موسسات را نداشته اند و در جلوگیری از این بی اندامی ناتوان بوده اند؟‌ این روزها «قوی بودن» برای توصیف توانمندی و خلاقیت در کارآفرینی در بازارها استفاده نمی شود. «قوی» آن است که می تواند قانون را نقض کند و از کسی در برابر او کاری ساخته نیست.
اینجاست که نباید تصحیح را با اصلاح اشتباه گرفت.

اصلاح معمولا به معنای ایجاد یک روش جدید و یا دگرگون کردن سیستماتیک است. اما تصحیح یعنی بررسی عملکرد و تطابق آن با اهداف تعیین شده و برداشتن گام لازم برای نزدیک کردن عملکرد به آن هدف. اگر مایل و معتقد به حفظ پایداری و امنیت هستیم٬ اگر باور داریم رشد اقتصادی و اشتغالزایی اولویتهای کشور برای پایداری و حفظ آرامش هستند‌٬ آنوقت باید به جای اصلاح بر تصحیح تاکید کنیم تا جلوی انباشته شدن اشتباهات و هزینه های ناشی از آنها گرفته شود. وگرنه … نیازی به هشدار نیست٬ تاریخ پایان ناتوانان در تصحیح را بارها ثبت کرده است.

 

داستان تکراری کپی رایت

اول داستان: دکتر علیرضا شیری را از وقتی می شناسم که هنوز علیرضا بود و هم مدرسه ای و هم کلاسی. روزهای  بسیاری از اون روزها گذشته اند. دکتر شیری این روزها خانه توانمندی طوبی را اداره می کند و کلاسهای توانمندسازی شخصیت برپا می کند. کاری که می کند با ارزش و موثر. خوبی او در این است که از ابزاری که شبکه های اجتماعی در اختیارش قرار می دهند استفاده می کند تا با مخاطبانش در تماس باشد. کار او یک خدمت است و در نتیجه یک محصول تلقی می شود.بلی می شود کار خیری کرد که نتیجه اش یک محصول است و لازمه بهره بردن از آن پرداخت هزینه.  از جمله بسته بندیهای این محصول گوش نیوشهاییست که تولید می کند و عرضه می نماید. حالا فرض کنید یک سری آدم بیایند اینها را کپی کنند و خودشان توزیع کنند. هر آدمی که محصولی را تولید کرده باشد صدایش در می آید و اعتراضی می کند.  در پاسخ می شنود که خود شما مگر کپی رایت موسیقی متن این گوش نیوشها را رعایت کرده اید؟‌ اینجا موسیقی جنبه حاشیه ای دارد و بخشی از محصولیست که بی اجازه توزیع شده است. کسی این گوش نیوشها را برای موسیقیشان گوش نمی کند.  نمی شود دزدی کرد و بعد ادعا کرد مال دزدی بوده است.

اینجا آدم کمی بی انگیزه می شود و البته یادش می آید اسیر یک حلقه معیوب است. جایی که آدمها خود را محق می داند کاری را بکنند که درست نیست و وقتی هم مچشان گرفته می شود تازه طلبکار هم باشند. خیلی از ما انواع مختلف این برخورد را تجربه کرده ایم. از آن فردی که مزاحم زنی می شود و بعد بهانه می آورد که حجابش درست نبود تا آن مختلسی که می برد چون صاحب مال خودش دزد بوده یا صاحبش معلوم نیست. اینجا توجیه و دعوا بر سر توجیه حواسها را از اصل عمل منحرف می کند. اصل کار نادرست است. ولی جامعه ما عادت کرده است. ما عادت کرده ایم که محصولات فرهنگی دیگران را به نام خودمان و در بسته هایی به نام خودمان توزیع کنیم. این یک نوع رفتار است و نتیجه تعادلی در اقتصاد ما. بازنده تعادل افراد خوش فکر و تولید کنندگان محصولات فرهنگی هستند. و در نهایت مردم و مصرف کنندگان این محصولات.

تا بحال از خود پرسیده اید که چرا در جهان نویسندگان و سخنرانان مختلفی وجود دارند که از کارشان درآمد کافی به دست می آورند و هر روز بیشتر از دیروز وقت و انرژی خود را صرف بهترشدن خود و مهارتهایشان می کنند؟ حال آنکه در کشور ما عاقبت نویسندگان و خطبا و موسیقیدانان یا فراموشیست یا فقر. تازه آن روزها هم اگر خیرخواهی باشد کسیست که جلو می افتد و از دولت و نهادهای عمومی می خواهد که از این هنرمند یا متفکر یا نویسنده قدردانی کنند. شاید برایش مستمری برقرار شود یا برنامه ای برگزار شود. جامعه ای که عمری را صرف کپی برداری محصولات فرهنگی تولیدکننده فراموش شده کرده است٬ در نهایت با حواله دادن وظیفه قدردانی به دولت از خود رفع مسوولیت می کند. پاسخ ساده است: در اقتصادهایی که در کار فرهنگی موفقند حقوق مولف رعایت می شود و فرد تولید کننده صاحب محصولاتش است و محق به درآمدزایی از طریق عرضه آنها.

اینجاست باید از خودمان بپرسیم چطور این همه تاکید بر هویت فرهنگی و مبارزه با تهاجم فرهنگی هرگز تبدیل به تاکید بر حقوق مولفان و کپی رایت محصولات فرهنگی ایران نشده است؟ آیا ما انتظار داریم عده از جان گذشته فقر و بیچارگی را به جان بخرند و هر روز شاهد کپی برداری محصولاتشان باشند و باز با ایده های تازه و نوآور موج جدیدی در کشور ایجاد کنند و به هویت ایرانی جان تازه بدهند؟ دکتر شیری یک نمونه از دهها فردیست که اسیر این حلقه تکراری یا باید یک روز دلسرد شود و از کارهایش کناره بگیرد یا ادامه بدهد تا روزی که در گوشه فراموشی  چند نفری پیدا بشوند و به ما یادآور شوند که حداقل باید تظاهری به قدردانی بکنیم. فرهنگ هویت ماست ولی محصولاتش مال تولیدکنندگان و آفرینندگانشان هستند نه ما. آن حدیثی که گفته است «زکات علم نشرها» منظورش این نبوده است که آدمها با کپی برداری رایگان و توزیع محصول عالم را مجبور به پرداخت زکات با از دست دادن درآمدش بکنند. این شیوه فعالیت فرهنگی در نهایت ورشکستگی همه را بدنبال دارد. برای برخی این ورشکستگی فقط مالیست ولی برای اکثریت جامعه نوع ورشکستگی فرهنگی و اخلاقی خواهد بود.

این داستان آخر ندارد فقط نام آدمی که در ابتدا آمده است٬ عوض می شود. مگر آنکه ما عوض بشویم.

داستان پرچم آمریکا

اول شاعر ماجرا: فرانسیس اسکات کی سه سال بعد از اعلام استقلال ایالات متحده به دنیا آمد. پدرش  قاضی و افسر ارتش قاره ای بود و برای استقلال با انگلیسیها جنگیده بود. خودش درس خوند و پیش یکی از عموهایش که در جنگهای انقلابی٬ اسمی که آمریکاییها به جنگ استقلال می دهند٬ طرف انگلیس رو گرفته بود٬ حقوق یاد گرفت و وکیل شد. احتمالا یک جوری شبیه دهه شصتیهای امروز ایران بود. بزرگ شده انقلاب و یک آمریکای مستقل که هنوز یادش نرفته بود یک روزی مستعمره انگلیس بوده. این آقای وکیل یک شاعر آماتور هم بود. مثل فضلایی که می  شناسید هرازگاهی هم شعری می گفت. در دنیای سیاست هنوز آمریکا و انگلیس دشمن بودند و دنبال یک جنگ دیگر.

دوم موضوع ماجرا: سال ۱۸۱۲ رسید و  ایالات متحده٬ که هنوز یک کشور نوپا بود٬ به  انگلیس اعلان جنگ داد. جنگ دریایی – زمینی بود. ناوگان انگلیس می توانست و می خواست که به بنادر آمریکا حمله کند.  بالتیمور یکی از این بنادر بود٬ که خیلی سریع هم آماده دفاع از خودش شد.  قلعه مک هنری دژ مدافع بندر بود.  و فرمانده مدافعان تصمیم گرفت که یک پرچم خیلی بزرگ آمریکا را بر فراز دژ به اهتزاز دربیاورد. حالا وسط جنگ فرمانده پادگان دژ و ناوگان دنبال یک خیاط رفتند که این پرچم را بدوزد (مثل الان نبود پارچه طلقی از این ور برود تو ماشین از اون ور  بیاید بیرون). خانم مری یانگ پیکرزجیل که از پدرش پرچم دوزی را یاد گرفته بود عهده دار کار شد و به پول روز ۴۰۵ دلار هم مزد گرفت٬ که می شود ۵۰۰۰ دلار امروز. نتیجه یک پرچم ۱۰.۵ در ۹ متری شد که از فاصله خیلی زیاد دیده می شد.

سوم ماجرا: سال ۱۸۱۴ شده و انگلیسیها واشنگتن رو گرفته اند و همه ساختمانهای دولتی را حتی کاخ سفید٬ همین کاخ سفیدی که آقای ترامپ رفته آبادش کنه٬ آتش زدند. رئیس جمهور وقت آقای مدیسون به فرانسیس ماموریت می ده که با دو نفر دیگر سوار کشتی بشوند با پرچم سفید بروند با انگلیسیها برای معاوضه اسرا مذاکره کنند. فرانسیس به ناوگان انگلیسی بیرون بالتیمور می رسه و دریاسالار انگلیسی به رسم جنتملنهای دوران نماینده های آمریکا را به شام دعوت می کنه. این وسط ۱۹ کشتی انگلیسی و ۵۰۰۰ سرباز به قلعه مک هنری حمله می کنند تا بندر بالتیمور را بگیرند. فرانسیس اسکات کی  وکیل و  شاعر از روی کشتی انگلیسی شاهد حمله انگلیسیها و بمباران قلعه مک هنری هست. بمباران قلعه ۲۵ ساعت طول می کشد. پاییز است و باران می گیرد. وسط باد و باران پاییز مریلند نماینده آمریکا داشته بمباران خاک و شهرش رو تماشا می کرده و نگران اینکه قلعه سقوط کرده یا نه. تا صبح صبر می کنه تا ببینه که هنوز پرچم پرستاره آمریکا بر فراز قلعه در  اهتزاز هست یا نه؟ حالی داشته است این جوون خوش ذوق.

صبح می شود و فرانسیس با خوشحالی و فرمانده انگلیسی با ناراحتی می بینند که پرچم خانم یانگ پیکرزجیل هنوز بر فراز قلعه در حال اهتزاز است. فرانسیس حال شب گذشته اش را به شعر می نویسد. این شعر که اول اسمش بمباران قلعه مک هنری بوده و حالا هست پرچم پرستاره سرود ملی آمریکاست. بیت آخر هنوز یک سواله‌«آیا پرچم ما هنوز اونجا هست؟»  کشورهای مختلف سرودهای ملی مختلفی دارند. مال انگلیسیها درباره شاه و ملکه است٬ مال فرانسویها درباره جوانان وطن هست که متحد شده اند تا جمهوری را نجات بدهند مال آفریقای جنوبی۴ زبانه است  تا تنوع اقوام را نشان بدهد و همه را راضی نگه دارد. سرودی ملی آمریکا  درباره پرچم این کشور هست. هر بچه ای از کلاس اول  یاد می گیره که این پرچم یعنی کشورش. بودنش یعنی اینکه کشور هنوز هست. باید نگران باشه که آیا در طلوع صبح پرچم رو می بینه؟

این هفته وسط قیل و قال آقای ترامپ٬‌ که هنوز راه داره به گرد بچه های بازار برسد٬ با چند نفر آمریکایی بحثم شد. این دوستان کار آقای ترامپ را درست می دانستند چون فکر می کنند مردم ایران دشمنشان هستند. دلیلشان هم این بود که مردم ایران مدام پرچمشان را می سوزانند. وقتی می گفتم پرچم به نشانه استعمار سوزانده می شود یکی این داستان را تعریف کرد که از بچگی برایش این پرچم یعنی مبارزه با استعمار انگلیس و نماد همه چیزهایی که برایش کشورش را خوب نشان می دهد. دیدم یک جوری بی راه هم نمی گوید. همیشه گفته ایم با مردم آمریکا مشکل نداریم٬ خوب اگر نداریم چرا نمادی را می سوزانیم که برایشان اینقدر شخصی و عزیز است؟‌ گیرم کدخدای ده بی جنبه بود نمی شود که به همه اهالی ده گفت بی جنبه. این حرف به کدخدای دهن دریده بیشتر کمک می کند تا به ما مردم.

ایران:‌ مقصد جدید جهانگردان آمریکایی

ایمیل ساده است:‌ گلوبال آستین (یک گروه محلی علاقمند به امور بین الملل و جهانگردی)‌ از شما برای شرکت در جلسه «ایران جذاب»‌ دعوت می کند تا با افرادی که تازه به ایران سفر کرده اند٬‌ ملاقات کنید و با تجربه هایشان آشنا شوید.

ایرانی باشی و وقت ورود انگشت نگاری شده باشی و در ماههای بعد از ۱۱ سپتامبر ۱ روز نشانده باشندت تا دوباره مثل یک مظنون نوبت انگشت نگاریت برسد و در هر مصاحبه کاری سر آن هاله نوردیده حرفها شنیده باشی٬ معلوم است که می روی. ولو از روی کنجکاوی. این جور جمعها شلوغ نمی شوند. نهایت ۱۰ – ۱۵ نفری بیایند. می رسی جایی برای نشستن نیست و سه برابر معلوم شرکت کننده هست با وجود آنکه شب بارانیست  و کسی در این گوشه دنیا در این هوا بیرون نمی آید.  گوشه ای می ایستی. خانمی از یک  شرکت جهانگردی شروع می کند به نشان دادن اسلایدهای آخرین سفرشان به ایران. گم می شوی دوباره در بازارها و امامزاده ها و خیابانهایی که می شناسی.

سالها شنیده ای که مردم ایران را مانند قبائل بدوی آدمخوار تصویر کرده اند٬ حالا کسی دارد می گوید «ایران فوق العاده است» دیگری می گوید «مهمان نوازی مردمش محسورتان می کند» یکی درباره غذا می گوید و دیگری از تعارف «این رقص اجتماعی در ایران که باید بشناسیش وگرنه فکر می کنی همه چیز رایگان است» یکی از آنتونی بوردین می پرسد که مستندش درباره ایران هزاران نفر را به سفر به ایران علاقمند کرده است و می خواهد مانند او به داخل خانه های مردم عادی برود. خانم راهنما تپق می زند سر اسمها. می گوید «ایران مثل ترکیه یک مهد فرش است» یاد همه دوستان نائینی و تبریزیت  می افتی که اگر اینجا بودند به این خانم راجع به فرش و فرشبافی درسی می دادند. می خندی… دهه های غیبت از بازار جهانی گردشگری هزینه اش را نشان می دهد. فرش را به ترکیه می شناسند٬ معماری را به تونس و مصر! شاید باید خوشحال باشی که ترکیه هست و فرش را زنده نگه داشته است تا روزی که ایران برگردد.

 ولی خوشحالی. دارند از ایرانی حرف می زنند که می شناسی.  خانم تپق دهمش را می زند  و می گوید «نمی دانم درست گفتم» صدایت بلند می شود «معلومه که نگفتی» نگاه می کند و بلند می گویی «شاهچراغ٬ یعنی پادشاه نور» خانم می گوید «شرط می بندم نمی دانی چرا بهش می گویند شاهچراغ» می دانی ولی دلت می سوزد. بگذار بگوید٬ بگذار از ایران بگوید. او هم می گوید از قبری که از آن نور می آمده و آنرا می شکافند و دو جنگاور مدفون شده با سلیح و زره در آن می یابند. بعد می گوید «آه! شیراز! من اینبار فقط برای شیراز بر می گردم».

سوالها شروع می شود. تنها ایرانی نیستی. دو نفر دیگر هم آمده اند. ازت می پرسند آیا می توان به داخل خانه ایرانیان رفت؟ می گویی «ما مردمی مهمان نوازهستیم ولی سرزده نروید از تورتان بخواهید برایتان میزبانی بیابد». دیگری از تعارف می گوید و چانه زدن در ایران که باید در هر حال مواظب بود. شاید راننده تاکسی بگوید «قابلی ندارد» ولی شما فکر نکنید مجانیست٬ پولش را بدهید که زن و بچه دارد. سومی از پزشکان می گوید که نباید نگران بود ایران بیمارستانها و پزشکان مجربی دارد که در وقت اضطرار به کار می آیند. یاد تعارف می افتی و می خندی. سوالها خیلی خوب هستند و همینطور خاطرات. یکی از خرید کردن می پرسد برایشان از بازارها می گویی و جاهایی که می توانند کارهای هنری و دستی بخرند. یکی می گوید جواهر دوست دارد٬ یاد مغازه هایی می افتی که بچه های دانشگاه هنر در آنها طراحی می کنند و بعد چیزی می سازنند که در هیچ کاتالوگی نیست. به آنها می گویی ایران خاطره انگیز خواهد بود.

تمام می شود. سرد است و باران می بارد ولی از درون گرمی.  یک سال از برجام گذشته است و می دانی و می بینی برجام فضا را تغییر داده است. حالا باید از فرصتها استفاده کرد. اگر دلالان تحریم و کینه توزان انزوا بگذارند.  یاد بچه های شیراز و اصفهان و کرمان می افتم و کارهایی که می توان آفرید اگر بگذارند.

کارآیی نیکوکاری و کارآمدی نوآوری  

 سرمقاله ام برای روزنامه فرهیختگان روز دوشنبه هفدهم اسفندماه که به فعالیتهای نیکوکارانه شب عید می پردازد.

ایام عید نوروز نزدیک می شود و همراه با خرید عید فعالیتهای خیرخواهانه نیز شدت می گیرند. دوستی در حال جمع کردن لباس نو برای خانواده های مختلف است، دیگری پیشنهاد می کند برای کودکان بستری در بیمارستانها عروسک تهیه شود و همینطور ایده ها ادامه دارند. در کنار گروههای مردمی و افراد خیر و نیکوکار سازمانها و نهادهایی مانند کمیته امداد امام خمینی، سازمان صدا و سیما و وزارت آموزش و پرورش هم به سازماندهی جمع آوری هدایای نوروزی می پردازند. جشن نوروزی یکی از فعالیتهای سالانه سازمان صدا و سیماست که در سراسر کشور برگزار می شوند. این سنت نیک به شادی روزهای نوروز می افزاید و نوید می دهد که زنده شدن امید به شکوفایی و سرسبزی در فصل بهار منحصر به طبیعت نیست و شامل انسانیت و بشردوستی نیز می شود.

با اینحال بنظر می رسد در بحبوحه فعالیتهای خیرین و دعوت از مردم برای شرکت در این برنامه ها کسی چندان به این نکته توجه نمی کند: این برنامه ها و فعالیتها در مبارزه با فقر و ایجاد رفاه پایدار در جامعه تا چه حد کارآمد و کارآ بوده اند؟ این نکته ایست که بسیاری از ناظران و فعالان اجتماعی از کنار آن براحتی می گذرند. در نیت خیر نیکوکاران شکی نیست و باز شکی نیست که مردم نجیب و بزرگ ایران در حال کهنسالترین آیین فرهنگی جهان را جشن می گیرند آماده کمک به همنوع و هموطنان خود می باشند. با این حال نیت تعیین کننده کارآیی نیست و کارآمدی چنین برنامه هایی تابع متغیرها و عوامل مختلفیست. با توجه به حجم فعالیتها و سرمایه ای که صرف چنین برنامه هایی می شود بنظر می رسد که زمان جمع آوری آمار درباره و اندازه گیری کارآیی این برنامه ها فرارسیده است.

برخلاف سایر فعالیتهای اقتصادی یا تولیدی اندازه گیری کارآیی برنامه های اینچنینی تنها با استفاده از شاخصهای تک بعدی میسر نیست. چنین شاخصهایی تمام ابعاد اقتصادی – اجتماعی چنین برنامه هایی را در نظر نمی گیرند و برای سنجش کارآیی چنین برنامه هایی باید هم هزینه ها و هم آثار آنها را بخوبی سنجید. چنین کاری بدون تعریف حوزه فعالیت و تاثیرگذاری این برنامه ها ممکن نیست. فقدان مطالعات کاربردی و آمار درباره این حوزه از فعالیتهای جوامع منحصر به ایران نیست. کارآیی سازمانهای خیریه و عام المنفعه از مواردیست که درباره آن تحقیقات پراکنده ای صورت گرفته است و تحقیقات معمولا منحصر و محدود به روش شناسی رشته های مختلف بوده است. اندک پژوهشگرانی با استفاده از چهارچوبهای بین رشته ای به تحقیق درباره برنامه های خیریه و جمع آوری هدایا و کمک پرداخته اند.

این درست است که افراد نیکوکار با نیتی خیر از فرصتهای مختلف استفاده می کنند تا ضمن خدمت به جامعه ارزش افزوده ای با ارائه خدمات به اقشار محروم ایجاد کنند. ایشان معمولا نوآورانه و با تحمل ریسک بالا وارد این راه می شوند و از محدودیت منابع نمی ترسند. با اینحال نباید فراموش کرد که بدون سنجش موفقیت فعالیتهای ایشان تخصیص بهینه منابع و تعریف استراتژیهای کارا و موثر ممکن نیست. هر چه باشد منابع محدودند و تخصیص بهینه آنها تنها راه افزایش تاثیر و حوزه اثر گذاری چنین برنامه هاییست.

فراموش نباید کرد که مطالعه کارکرد و عوامل موثر بر کارآیی چنین برنامه هایی ضمن کمک به بهینه سازی فعالیتهای خیرخواهانه در جامعه در تشویق کارآفرینی در کشور نیز موثر خواهد بود. هر چه باشد برنامه هایی مشابه جمع آوری هدایا با پیامهای مشابهی این روزها در کشورهای توسعه یافته برای جمع آوری و تهیه سرمایه مورد نیاز کارآفرینان و هنرمندان استفاده می شوند. موفقیت این برنامه ها در هدایت سرمایه های خرد به سوی پروژه های پربازده و نوآورانه باعث نشاط کارآفرینی و نوآورانه در این کشورها شده است. مطالعه فعالیتهای خیرخواهانه در کشورمان و درک رابطه علت و معلول در تصمیم به مشارکت در این برنامه ها و کمی سازی رابطه متغیرهای اقتصادی و اجتماعی گام بلندی در ایجاد چنین نشاطی در کشور و بهره گیری از تجارب کسب شده در این ایام نوروزی می باشد.

نمایشگاه عکاسی

12079124_10153045000420124_806089076700816497_n

 

امیر علیمی از عکاسهای خوب نسل جدید است که عکاسی را بطور جدی 6 سالیست پیگیری می کند. این نمایشگاهیست از کارهای او و  کوروش ادیم و اشکان تیرداد:
نمایشگاه گروهی عکس «دیستوپیای توتستان» با آثاری از کوروش ادیم ، امیر علیمی و اشکان تیرداد از روز 17 مهرماه در هپتا گالری برگزار خواهد شد
در این نمایشگاه 24 اثر در ابعادcm 40 × 60 و cm 60 × 104 راوی مکان نگاری تامل برانگیزی از فضایی در شمال شهر تهران هستند که با رویکردی انتقادی سعی بر نشان دادن آزمندی برخی ملاکان برای مال اندوزی بیشتر و تخریب فضای سبز شهری نموده است.
گشایش: روز جمعه 17 مهر ساعت 16 الی 21
گالری تا 24 مهرهر روز از ساعت 16 الی 20 آماده ی میزبانی از بازدیدکنندگان می باشد
تهران، خیابان پاسداران، خیابان اختیاریه جنوبی، خیابان رازقی شمیرانی، شماره 30 ، هپتا گالری
— at Hepta Gallery.

روزیست خجسته

روز اول کلاس اول ابتدایی: جنگ شروع شد، هشت سال گذشت/ جنگ حرف هر روز و واقعیت حاضر در جامعه بود. خشونت مهار نمی شد، فقط بیشتر می شد. جنگ نفتکشها، جنگ شهرها، جنگ مدارس. کلاس سوم راهنمایی پای تلویزیون نشستیم تا درس بخونیم و امتحان بدیم. کرخت شده بودیم ولی نمی دونستیم. اول جنگ داستانها داستان خلبانهایی بود که روی بصره و بغداد هدف قرار گرفته بودند. سقوط کرده بودند، اسیر شده بودند، شهید بودند ولی ازشون اثری نبود. داستان خلبان شکاری مهرآباد که تا چند سال زنش هر شب جمعه می رفت جلوی گردان تا ماشین شوهر مفقودش را بشورد و بگوید «خودش برمی گرده ماشین رو لازم داره». تا داستان زنی که هر آخر هفته یونیفورمها را می فرستاد تا بشورند و اتو کنند برای روزی که همسر بازمی گشت. بعد داستان شهادتها و عملیاتها شروع شد. اول آدمهایی که تیرخورده و روی مین رفته برمی گشتند. بعد برادر همکلاسی مدرسه که جسد شیمیایی شده اش را هیچکس دیگر نمی شناخت. و بعد دیگر واقعا مهم نبود چرا و چگونه، جنگ همه را می کشت.
نوروز 1368 آبادان: با بچه های دبیرستان رفته بودیم بازسازی آبادان و خرمشهر. تو آبادان نقشه ناحیه های مختلف را می کشیدیم. تو کوت از سقف خونه به سقف خونه می پریدیم تا مرز زمینها و حدودشون رو اندازه بگیریم. از آبادان رویایی دهه پنجاه یه شهر متروکه باقی مونده بود. زیبا ولی ساکت مثل ویرانه های قصری که از لابلای سنگهایش گلهای وحشی می روییدند. کنار بهمنشیر غرق گل بود، اروند زیبا و با شکوه. ولی خرمشهر با خاک یکسان بود. انگار جنگ خواسته بود زنده بودن و زندگی کردن را از توی خاک ما ریشه کن کند. توی خونه های خالی از اثاث و آدم می شد ردپای یک دنیای دیگر را دید. از بطریهای پر آبجوی شمس که تو اتاقهای شیروانی و خرپشته ها مونده بودند تا تکه پاره های مجلات سالهای 56 تا 59. یک خونه پر از پیام اسلام بود، یکی پر از کتابها و مجلات حزب توده، یکی از هر خط و حزبی که تونسته بود مجله و جزوه داشت، یکی خونه اش تو یه دوران دیگه مهدکودک بود. صندلیهای پلاستیکی که یه روز قرمز رنگ بودند هنوز وسط خونه مونده بودند. دیوارها هنوز منتظر صدای شادی بچه ها.
نوروز 1372 ایلام: اینبار برای جنگلداری و سرشماری مدارس با همکلاسیهای دبیرستان رفته بودم. ایلام شهری که برای بمبارانش نه یک هواپیما بلکه موج موج هواپیماهای عراقی می آمدند. راننده اداره آموزش و پرورش ناحیه تعریف می کرد که سال 66 با فامیل و طائفه شان رفته بودند توی تپه های شهر پناه بگیرند بمب خورده بود وسط اتراقگاهشان. می گفت توی یک شب سی و دو عزیزش را خاک کرد. از پسر خاله تا خواهر و داماد. آخرسر بی پناه از همه جا ایلامیها قله های دو تپه مرتفع را با کابلی به هم وصل کرده بودند که هواپیماها از ارتفاعی پایین تر نیایند و به رگبار نبندنشان. راننده می گفت «بد دردیست جنگ و بی پناهی» اول فکر می کردم داستان ایلام را می گوید ولی بعد دیدم داستان همه ما بود. بی پناهی یک کشور.
تابستان 1376: سازندگی تمام شده بود، اصلاحات شروع می شد. موج روزنامه ها، بهار مطبوعات، هجده تیر، تعطیلی، سرخوردگی. ننوشتن، نوشتن، درس خواندن. پوسته انداختن شروع شده بود و ما نمی دانستیم که آیا همه جامعه پوسته خواهد انداخت یا خیر. ولی شروع شده بود. هشت سال به اصلاحات گذشت. هشت سالی که آهسته رو به جلو می رفتیم ولی باور نمی کردیم. کرختیمان بر ذهن و تحلیل و باورهایمان حکم می راند. باور نمی کردیم که بشود. نمی دانستیم با راه نرفتن کسی به جایی نمی رسد. استدلال می کردیم که راه نباید رفت که نمی رسیم. اشتباه پشت سر اشتباه و بعد نفتی که گران می شد و اشتها آور بود. چه آدمی برنده سرخوردگی و تفرقه و سردرگمی مردمی شد که نمی دانستند اصلاحات اصلا شانسی دارد یا نه و درحال بحث بر سر آینده ای بودند که از راه رسیده بود. حالا که نگاه می کنم آدمهای همجنسش کم نبودند. آدمهایی که داستانها را باور می کردند و از کنار واقعیت می گذشتند.
سالی که نمی خواهم اسمش را بیاورم آمد. واژه های جدیدی اضافه شد ولی خیلی زود معلوم شد که داستانها برای چه گفته می شدند. بعضی ها باید از آسیابهای بادی غول می ساختند تا رستم دستانی بنظر بیایند که درباره دشمن ایستاده است و حریم ملک و ملک نگه می دارد. چه توهماتی واقعیات فرض شد، چه دروغهایی که بیشرمانه گفته شد. و ایران ما دچار حصر تحریمها شد.
حالا دو سال گذشته است از روزی که یادمان بود باید کاری کرد. رای دادیم تا ایستاده مرده باشیم نه نشسته و در انتظار تقدیر. دو سالی که هر روز دیده ایم و درک کرده ایم که در قعر چاه کسی بال پرواز ندارد. اراده می خواهد، اراده چنگ انداختن به دیوارها و بالا کشیدن تنی خسته و سنگین. طول می کشد، سقوط می کنی دوباره بلند می شوی دوباره دیوار را می گیری تا خسته ولی پیروز بیرون بیایی.
زندگی آنجور که یادم می آید ساده است: هشت سال جنگ، هشت سال بازسازی، هشت سال اصلاحات، هشت سال نکبت و دو سال مذاکره. ایکاشی در کار نیست. زندگی فقط یک جهت دارد: رو به جلو. رو به جلو می روی و می رسی. در جا می زنی و زندگی تو را خواهد برد به جایی که جا نیست. اشتباه می کنی، هزینه می دهی، یاد می گیری و بعد آرام آرام می رسی به آن باور شیرین امید. می شود رسید. می شود بود. می شود تغییر کرد. روز خوبیست. روزی خجسته.

دهخدا را دوست دارم

شاید یک چند روزی بیشتر درباره تاریخ و آدمها بنویسم. دهخدا را دوست دارم. داشتم یکی از نوشته هایش را برای روزنامه صوراسرافیل می خواندم. شور و هیجان جوانی را در سطر سطرش می توان دید و لمس کرد. این ادیب مشروطه بعد از دلسرد شدن از تغییری در امور سیاسی به کاری کارستان روی آورد و فرهنگ لغات را تدوین کرد. یعنی آن انرژی بجای آنکه از دلسرد شدن منفعل بشود فعالانه به سراغ کاری رفت که سنگ بنایی شد در عظمت ادبیات ایران و ایرانیان. کم هم دلسردی ندید، آدمی که دوران مشروطه،کودتای اسفند 93، سقوط قاجار و روی آمدن پهلوی، سقوط رضاشاه، اشغال کشور در جنگ جهانی دوم، دوره مشروطیت بعد از جنگ و نهضت ملی شدن نفت و بعد کودتای 28 مردادماه را دیده باشد و باز به این کار ادامه داده باشد. هر وقت ابن بابویه می روم سری به اتاقی می زنم که مقبره خانوادگیش هست و هنوز از لای در گاهی شاخه گلی نثار آرامگاهش می کنند. گاهی فکر می کنم این روزها هم چیزی نمی بینیم که او شاهدش نبوده باشد و با درد و رنج احساسش نکرده باشد. این نوشته ای بود که مشوق نوشتن این مقدمه شد و یکصد سال پیش در شماره 25 روزنامه صوراسرافیل به تاریخ نهم صفر 1326 هجری قمری درج شده بود:

ای انصاف دارها! والله نزدیک است یخه ی خودم را پاره کنم، نزدیک است کفر کافر شوم، نزدیک است چشم هایم را بگذارم روی هم و دهنم را باز کنم: اگر کارهای ما همه اش را باید تقدیر درست کند، امورات ما را باید باطن شریعت اصلاح کند، اعمال ما را دست غیبی به نظام بیندازد پس شما میلیون ها رئیس، آقا و بزرگتر، از جان ما چه می خواهید؟ پس شما کرورها سردار سپه، سالار و خان چرا ما را دم کوره ی خورشید کباب می کنید؟ پس شما چرا مثل زالو به تن ما چسبیده و خون ما را به این سمجی می مکید؟

…بیخود نبود که در آن روزهای وانفسا انقلاب مشروطه برپا شد، انقلابی که نزدیک به 15 سال مردم را به تلاش برای حفظ حاکمیت ملی و مبارزه با نیروهای خارجی و تاسیس حکومتهای محلی برانگیخت. وقتی اوضاع اقتصادی ایران را بیاد می آوریم و می بینیم آتش مشروطه در چهار گوشه ایران شعله ور ماند تا دولت مرکزی قوی تاسیس شد و با شعار تجدد و ملی گرایی برخی از آرزوهای مشروطه خواهان را تحقق بخشید تازه عمق درد و خشم مشروطه طلبان را درک می کنیم.

والیبال، زنان و چند کلمه حرف حساب

تیم ملی والیبال ایران در یک بازی برتر سه – هیچ تیم والیبال ایالات متحده را در تهران، بله در تهران، شکست داد. مانند هر موفقیتی این پیروزی هم البته به زودی یکصد پدر پیدا خواهد کرد. ولی هر موفقیتی محصول آمادگی، برنامه ریزی و فضای مناسب است. به لطف تلاشهای دیپلماتیک و مذاکرات رفت و آمد ورزشکاران خارجی بویژه آمریکایی به تهران آنقدر عادی شده است که حول و حوش سفر تیم ملی والیبال آمریکا به ایران جنجال مطبوعاتی شکل نگرفت.  و این مسابقه تصویر مثیت ایران را در برخورد با مهمانان خارجی تایید کرد. ولی متاسفانه تلاشهای خیرخواهان و دلسوزان همیشه جواب نمی دهد. دوباره از حضور زنان در استادیوم دوازده هزار نفری آزادی جلوگیری شد و برای دشمنان و بدخواهان خوراک تبلیغاتی فراهم شد. شکی نیست که گروهی از جامعه با حضور زنان در استادیومهای ورزشی مخالف است ولی آیا لازم است خواست این گروه تصویر جامعه ایران در اذهان جهان باشد؟ آیا الان بهترین زمان تاکید بر نکاتی نیست که باعث تمایز ایران و ایرانیان از گروههای تکفیری و داعشی مسلکهای منطقه می شود؟ یا باید به هر قیمتی کاری کرد که وجود چنین تمایزی قابل انکار باشد. گفتنی بسیار است. ولی سرکار خانم مولاوردی معاونت محترم امور زنان ریاست جمهور یادداشت بسیار خوبی در اینباره نوشته اند که ارزش خواندن و انتشار دارد:

امشب پیروزی غرورآفرین تیم ملی کشورمان در برابر تیم آمریکا در لیگ جهانی والیبال کاممان را شیرین کرد. بالاخره بعد از ماهها اما و اگر برای حضور زنان در ورزشگاه این مسابقات به میزبانی ایران برگزار شد.
ضمن ادای احترام به رأی و نظر مراجع عظام، در این مدت تمام تلاشمان بر این بود و هست تا این موضوع به مسئله و هزینه‌ای برای کشور تبدیل نشود و با رعایت تمامی جوانب و ملاحظات شرعی و عرفی و قانونی ضمن احترام و توجه به دغدغه‌ها و دل‌نگرانی‌های بخشی از جامعه، به خواسته و مطالبه مشروع بخشی دیگر از جامعه هم پاسخ داده شود. بدیهی است این تلاشها معطوف به حضور بی‌قید و شرط و به هر بهایی آن هم در همه رشته‌های ورزشی نیست، این در حالی است که تمام این قیل‌وقال‌ها نه برای تماشای ورزش فوتبال و شنا و بوکس و کشتی بلکه برای تماشای ورزش والیبال است که تا دو سال پیش منع خاصی نداشت و امری عادی تلقی می‌شده است. سؤال این است آیا در این دو سال شرایط و اوضاع و احوال تماشای این بازی‌ها تغییر اساسی پیدا کرده که حکم آن نیز باید مشمول تغییر شود؟ آیا با این اوصاف کشور خود را ناتوان از مدیریت و کنترل این موضوع ساده و تعبیه سازوکارها و ایجاد زیرساخت‌های لازم معرفی نمی‌کنیم؟ مگر در همین کشور طرح سالم‌سازی دریا پیاده نشده است؟ در همین سفرهای استانی و در سخنرانی‌های عمومی رییس‌جمهور یا در اماکن مذهبی با اتخاذ تدابیر لازم زن و مرد در کنار هم حضور دارند چه اتفاقی می‌افتد؟ چرا عده‌ای هنرشان پیچیده کردن مسایل و دشوار کردن حل آن است تا گرهی که با دست باز می‌شود را با دندان هم نتوان باز کرد؟ و با تبدیل یک مسئله ساده به مسئله چندمجهولی بدین ترتیب تمام بار اسلامیت نظام بر دوش زنان گذاشته شود.
بویژه در آستانه سالگرد انتخابات ۲۴ خرداد ۹۲ که همه اعضای دولت بشدت درگیر ارائه گزارش و برنامه‌های متعدد برای گرامیداشت این حماسه سیاسی هستند، طوری وانمود شد انگار هم و غم ما جز این نیست و تمام فعالیت‌های خود را تعطیل کرده‌ایم و شبانه‌روزی در تکاپوی تحقق این موضوعیم. البته این سناریو از ماهها پیش کلید خورده بود، همان زمان که سعی کردند به دروغ از قول من این موضوع را در صدر مطالبات زنان قرار دهند و بر اساس آن چه تحلیل‌ها که ارائه ندادند.
بالاخره این موضوع در صدر منکرات جای گرفت، غافل از آنکه به راحتی از کنار منکرات بزرگ‌تر عبور می‌کنیم و سرمان را یواشکی برمی‌گردانیم تا مبادا خطی بر وجدانمان بیافتد: زندگی ۵۰۰۰ زن کارتن خواب در تهران، آمار ۹ درصدی معتادان زن از کل معتادان که در ۵ سال اخیر دو برابر شده است، آمار ۳۲ درصدی مرگ‌ومیر زنان ناشی از اعتیاد، رواج افسردگی و رسیدن سن اعتیاد به ۱۳ سال در بین دختران و تغییر الگوی مصرف آنها از مواد سنتی به مواد صنعتی و روانگردان که منجر به لذت و هیجان و شادی کاذب می‌شود، وجود دو میلیون کودک کار در کشور و… قله‌ای از کوه یخی است. همزمان خبر تجاوز گروهی ۶ مرد معتاد زیر پلی به دختر ۱۱ ساله‌ای که کودک کار است هم منتشر شد. خبری که در هیاهوهای اخیر گم شد و دریغ از واکنشی کوچک به این عمل شنیع و غیر انسانی که به فرموده مولای متقیان از شنیدن آن انسان اگر بمیرد رواست.
در چند هفته اخیر شدیدترین هجمه‌ها و حملات را از جانب کسانی که اکثریت واجدین شرایط دو سال پیش در چنین روزهایی بر روش‌ها و رویکردها و رویه‌های آنان خط بطلان کشیدند تحمل کردیم، کسانی که ۸ سال در غار کهف خود خزیده بودند در این دو سال از هیچ کوششی برای پاشیدن بذر ناامیدی و دلسردی در میان مردم دریغ نورزیده‌اند. جماعت مقدس‌نما و مدعی دیانتی که با صدور اطلاعیه پشت اطلاعیه و خط‌ و نشان کشیدن‌های پی‌درپی از زلزله به پا کردن در روز مسابقه و برخورد خونین تا قبیح‌ترین و مشمئزکننده‌ترین اهانت‌ها و توهین‌ها که لایق خودشان بود، زنان و دختران پاکدامن و عفیف این سرزمین را خطاب قرار دادند. کسانی که نام یاران خدا را بر خود نهاده‌اند به رغم توصیه دیگران به حیا، برای نهی از یک منکر ده‌ها منکر دیگر مرتکب شدند، الفاظی که قلم از یادآوری و نوشتن آن شرمسار است و مصداق بارز چندین عنوان مجرمانه در قوانین جمهوری اسلامی ایران است.
اگر روزی زنان و دختران عزیزمان این جماعت را ببخشند بی‌تردید فراموششان نخواهند کرد و در حافظه تاریخی خود این روزها را به یاد خواهند سپرد.

ساخت یک وب‌گاه یا وب‌نوشت رایگان در WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: