قربانی یا قهرمان؟

[تقدیم به دوست دانشمند دکتر علی نیری]

دکتر علی نیری را بعضی ها می شناسند و بعضی ها نمی شناسند. دانشمندست و دانش باور و عزیز. این یادداشت را تقدیم به او می کنم چون مطلبی باعث نوشتنش شد که چند روز پیش در توئیتر گفت. اول مطلب:

«غربی‌ها بویژه اروپایی‌ها در بیشتر تاریخ به مردم ما خیانت کردند.از فرانسوی‌ها در جنگ‌های ایران و روس تا آلمانی‌ها در جنگ ایران و عراق.انگلستان و آمریکا هم که هیچ..»

باوری در جامعه هست که غربی ها همیشه به مردم ایران خیانت کرده اند. امتداد این باور در حاکمیت می شود تاکید دائمی بر نقش دشمن. انگاری که ایران و ایرانی حلیمی هستند منتظر هم خوردن با ملاقه و کفگیر غربیها و یا شرقیها. نه وجودی دارند و نه ماهیتی. در عین حال مستحق همه چیز هم هستند و همه جا هم قرار بوده به همه چیز برسند ولی خیانت این خارجیها آنها را قربانی کرده است. وقتی عزیز ارجمندی مانند دکتر نیری که معتقد و مومن به روش شناسی علمی و مشاهده است، چنین باوری را بیان می کند یعنی یک واقعیت پذیرفته شده است. در حالیکه اینطور نیست.

شکست و پیروزی هر دو نتیجه عوامل بسیاری هستند. علاقه به پیروز شدن مقدمه تلاش است نه تضمین پیروزی. حرف ایشان درباره جنگهای ایران و روس مرا یاد این نکته انداخت که واقعا ما درباره این جنگها چه می دانیم. این جنگها همزمان با جنگهای ناپلئون در اروپا رخ می دهند. من ایرانی در ده سالگی اسمهای مارنگو، اوسترلیتز،‌ واگرام،‌ الو، بورودینو و واترلو را شنیده بودم و می دانستم که ناپلئون در اسارت در سنت هلن درگذشته است. ولی تا ۱۷ سالگی اسم هیچکدام از نبردهای جنگهای ایران و روس را نمی دانستم. نمی دانستم که ایرانیها درنبرد اچمیادزین در تابستان ۱۸۰۴ چه کرده اند ولی می دانستم ناپلئون در همان سال بعنوان امپراتور فرانسه تاجگذاری کرده است. در کتابهای تاریخ مدارس فقط از عهدنامه های گلستان و ترکمانچای گفته می شد یا از بی لیاقتی فتحعلیشاه قاجار و شکست ارتش ایران.

داستان شکستهای ایران بسیار پیچیده تر از آن پاراگرافهای کوتاه دروغین بود. ارتش ایران در جنگهای ایران و روس همیشه از واحدهای ارتش تزاری بزرگتر بود ولی در تسلیحات و استفاده از شیوه های نظامی یک نیروی عقب مانده بود. اردوهای ایران بیشتر ایلات و قبایلی بودند که بخاطر هم پیمانی با شاه قاجار به جنگ رفته بودند و بر آنها نه نظمی حاکم بود و نه سلسله مراتب فرماندهی در آنها معنا داشت. عباس میرزا فرمانروای آذربایجان و ولیعهد فتحعلیشاه فهمیده بود که قشون ایران به «نظام» جدیدی نیاز دارند. اما روحانیون تبریز اعلام کرده بودند، یونیفورم سربازان روس بر مسلمان حرام است چون داشتن حمایل شمشیر و آویختن کیسه باروت از حمایل دیگری به معنای حمل صلیب علامت مسیحیت بود. از ترس این روحانیون عباس میرزا در قلعه ای دور از چشم ملایان علوم و فنون نظامی جدید را یاد گرفت.

جالب اینجاست که حتی وقتی ناپلئون شهر مسکو را تصرف کرد، تزار روسیه دلیلی برای ترک مخاصمات و احضار نیروهایش از قفقاز ندید. در اچمیادزین سه هزار روس تحت فرمان سیسیانوف با بیست هزار ایرانی جنگیده بودند و با وجود عقب نشینی دوباره برگشته بودند. در جنگ ایران روس یک افسر و مستشار انگلیسی ارتش ایران کشته شد در حالیکه خوانین ایرانی در حال گریختن بودند. ایران قجری قفقاز را از دست داد چون نه قواعد بازی را پذیرفته بود و نه لزوم استفاده از دانش روز. اولی در شان خاقان بن خاقان نبود و دومی حرام و مستحق کفیر.

بعد درگیریهای ایران و عراق و جنگ هشت ساله بخاطرم آمد. وقتی که ارتش ایران علیرغم تضعیف و اعدام بسیاری از افسران و درجه دارانش مجهز به دانش روز از کشور دفاع کرد. عجیب است که ایران در آن سالها قطعات مورد نیاز تسلیحاتش را دریافت نمی کرد ولی همان ارتش توانست جلوی یک ارتش قویتر و مجهزتر را بگیرد. ولی باز عدم باور به قواعد بازی و عدم استفاده از دانش روز در سالهای بعدی جنگ ایران و عراق کشور ایران را تا آستانه شکست در سال هشتم پیش برد. هزاران ایرانی شجاع و مومن به کشور با فداکردن خود استقلال و تمامیت ارضی کشور را تضمین کردند. در حالیکه اگر حاکمیت از قواعد بازی بین المللی تبعیت کرده بود و مانند حکومت پهلوی پیش از خود در چهارچوب آن قواعد بازی کرده بود چه بسا جنگ در ماه اول و بعد از اولین قطعنامه شورای امنیت و پیش از سقوط خرمشهر به آتش بس رسیده بود.

ایرانیان هم مانند هر فرد دیگری هر روز می توانند از دو گزینه یکی را برگزینند: یا قهرمان تاریخ باشند یا قربانی تاریخ. در سال ۱۳۵۹ کسانی که خود را قهرمان و نه قربانی می دیدند کشور را حفظ کردند. کسانیکه می خواستند قربانی حوادث باشند در سالهای بعد هزاران ایرانی را قربانی جهل و خودبزرگ بینی خود کردند و هرگز مسئولیت اعمال خویش را نپذیرفتند. امروز ایرانیان بسیاری انتخابشان را عوض کرده اند. میلیونها ایرانی دوباره می خواهند قهرمان تقدیر خود باشند و نه قربانی. برای همین است که لازم است باورهای برخاسته از ذهنیت قربانی را کنار بزنیم و قامت خود را در آینه تاریخ با ذهنی باز و متکی به دانش و تحلیل ببینیم. بیگانگان سرنوشت ما را وقتی تعیین کردند که ما دست بسته منتظر تقدیری بود که آنرا محتوم می خواستیم. و تقدیر ایران را ایرانی می نویسد.

کدام رازهای سرزمین منند؟

دانش آموز دبیرستانم، کتاب رازهای سرزمین من رضا براهنی را می خوانم. تازه خواندن دن آرام و زمین نو آباد شولوخوف را تمام کرده ام و دنبال کتابی هستم درباره ایران و انقلابش. بر خلاف رئالیسم شولوخوف سورئالیسمی پر از تناقض در انتظارم است.

رازهای سرزمین من آدمها را سه دسته می کند: آنها که بی اختیار اسیر حوادث شده اند و اختیاری ندارند، آنها که بیگانه اند و یا مزدور بیگانه و آنها که با بیگانه مبارزه می کنند. گروه اول ناظرند و ثبت می کنند. گروه دوم اما اسیر بدویترین شهواتند. تخت خوابهایشان محل تصمیم گیریست. زنانشان بی وفا و مردانشان امردبازند. دو کلیشه ای که گویی در قضاوت سیاسی نسل براهنی که اندیشه سیاسی منسجمی ندارد، پست ترین جایگاهیست که فقط برازنده خائنین است.

قهرمانان قصه آنها هستند که دست به اسلحه می شوند و قتلی مرتکب می شوند. قتلی که شاهدش تا روزهای پس از انقلاب زنده است و انقلاب او را از زندان آزاد می کند. حتی پس از انقلاب هم خائنین آنها هستند که خانه هایشان سونا دارد و زنانشان فاسقند و فاسق می طلبند. سرم درد می گیرد و داستان را نمی فهمم. از آن کتابهایی می شود که فقط یکبار می خوانمشان.

پانزده سالی می گذرد. دیگر نوجوان نیستم، دانشگاه را گذرانده ام و درس می دهم. روزها گذشته اند و هرازگاهی از براهنی خبری می شنوم. از اینکه در کاناداست. در کتابهای تاریخ نامش را می بینم و یادداشتهای پیش از انقلابش را می خوانم. نمی دانم چطور روشنفکری می تواند در یک مجله پورن درباره شکنجه بنویسد ولی می دانم کینه آدم را به خیلی کارها وا می دارد. دوباره در تهرانم و یک روز بعدازظهر اسیر خواب و بی خوابی بعد از سفر دوباره رازهای سرزمین من را می خوانم. این بار دیگر نوجوان نیستم. کتاب روان نوشته شده است و گیراست ولی تصویرش آنقدر به کینه و توهم آغشته است که انگار از ایرانی حرف می زند که هرگز وجود نداشته است. می بندمش و فکر می کنم.

در این رازها مادربزرگم کجاست که اولین زن معلم فامیل بود؟‌یا آن یکی مادربزرگم که گرچه سواد نداشت سه دخترش را به دانشسرا و دانشگاه فرستاد و نوه هایش همه تحصیلات دانشگاهی دارند؟‌ یا پدرم و درس خواندنش و شبانه رفتنش ؟‌ یا هزاران آدم شریف و زحمتکشی که می شناسم؟ آنها در کجای این تصویر سادیستی از سالهای گذار ایران قرار می گیرند؟‌ یادم می آید به اتکای آمار او عفو بین الملل تعداد زندان سیاسی در ایران را در سالها ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ صد هزار نفر گزارش کرده بود که سالانه سیصدنفرشان اعدام شده بودند. یادداشتهایش را دوباره مرور می کنم. یک نویسنده که از شکنجه ساواک و زندانی بودن هزاران نفر می گوید. واقعیت، توهم، و غرایز بدوی به هم می آمیزند تا تصویری واقعیت غیرقابل انکار باشد. تصویری که گویی یک کابوس سورئال است و ربطی به واقعیت زنده ندارد. زیبایی روایت و توانایی نویسنده داستان را جذاب می کند ولی هرگز دروغ را به واقعیت تبدیل نمی کند. حتی اگر دروغ را جای واقعیت بپذیریم در نهایت دروغ است و واقعیت چیز دیگریست.

رضا براهنی درگذشته است. در شبکه های اجتماعی می چرخم. یک دانشجوی سابق دانشگاه تورنتو از ترمهایی نوشته که رضا براهنی استاد پاره وقت ادبیات فارسی بوده است. می دانم یعنی چه، یعنی کمترین دستمزد در نظام دانشگاهی بدون هرگونه امنیت شلغی. رضا براهنی ادیب برجسته و نویسنده ای که بیش از همه آن مستشرقین و خاورشناسان ادبیات فارسی را می شناسد و لمس کرده است، در پایین ترین سطح و جایگاه ممکن. انگار آلبرت اینشتن را دعوت کنند تا حل تمرین فیزیک پایه باشد. در تبعید است و در حال تجربه حقارت. چشمانم را می بندم.

رضا براهنی درگذشته است. از نسل شاملو،‌ مشیری، فرخزاد، سپهری، شریعتی و اخوان ثالث ادیب برجسته دیگری به دیار باقی شتافته است و همه در حال مدح زیبایی نوشته هایش و عزای پایان زندگیش و سالهای پایانیش هستند. از ذهنم تنها یک فکر می گذرد. نویسنده خوبی بود که وارد عرصه سیاست شد و قلم را سیاست زده کرد و زندگیش سیاست زده و اسیر سیاست ماند. یادم نرود زیبایی در نظم و نثر به معنای درستی اندیشه و حق رهبری اندیشه سیاسی نیست. رضا براهنی یک نویسنده بزرگ بود و هست ولی داستانهایش رازهای سرزمین من نیستند. و خودش اصلیترین بازیگر زندگی تراژیکش بود.

برای جاودانگان #پرواز۷۵۲

یکسال طول کشیده است تا بتوانم درباره آن روز بنویسم و هنوز باورم نمی شوم آن روز را بعنوان یک ملت تجربه کردیم. رویدادهایی هستند که آدم را تغییر می دهند. مثل سیلی که به صورت طفل بیگناهی می خورد و معصومیتش را برای همیشه نابود می کند تا درد را در این دنیا بشناسد و برای اولین بار در ذهنش یک سوال بزرگ شکل بگیرد:‌ چرا. هر ملتی هنوز معصوم است وقتی به سراغ باورهایش به انسانیت می رود. وقتی به شادی دو جوان تازه به هم رسیده فکر می کند٬ وقتی به پدری سر می زند که منتظر رسیدن همسر و دخترش ساعت شماری می کند٬ وقتی لبخند مادری را می بیند که به قامت دختر نوعروسش می نگرد. یک سال پیش ما هنوز یک ملت معصوم بودیم. آن معصومیت با دو شلیک٬ دو تیر٬ دو انفجار پایان یافت.
سریال تاج در حال پخش است٬فصل سوم قسمت پنجم٬ و دارم خبر می خوانم. چارلز دنس که نقش لرد مونت باتن٬ دایی شاهزاده فیلیپ و آخرین نائب السلطنه هند٬ را بازی می کرد در حال سخنرانی برای انجمن کهنه سربازان برمه است و می گوید : «اگر تنها افتخار موجود برای این مردم افتخارات نظامی گذشته است٬ بگذارید آنها را بخاطر بیاوریم» و بعد دکلمه شعری از کپلینگ را شروع می کند.

برگرد ای سرباز بریتانیایی برگرد
… به من ملحق می شوید؟‌
حضار: بله
مرا بفرستید به جایی در شرق سوئز
جایی که بهترین مانند بدترین است
ده فرمانی نیست و مرد می تواند بپاخیزد

روزهای پر التهابی هستند. فرمانده کل نیروهای مسلح ایالات متحده دستور شلیک به یک سردار ایرانی را در بغداد داده است. ایران در پاسخ به پایگاهی در عراق شلیک کرده است. جنگ واژه ایست که از ذهن همه با سایه های شوم نابودی و ویرانی می گذرد. هوا سنگین است و نگرانی موجیست که از دل همه می گذرد. انگار خدایان هنوز تشنه اند. قربانی می خواهند. و بعد توئیتی می بینم درباره سقوط احتمالی یک هواپیمای اوکراینی در تهران. اول نمی فهممش٬‌ ٬ دوباره می خوانمش و فکرم می رود به فرودگاه امام. جایی که این روزها بسیاری در حال خداحافظی گفتن به عزیزانشان هستند. چشمها از شادی دیدار مجدد خانواده برق می زنند و از غصه جدایی دوباره نمناک هستند. مادرانی که فرزندانشان را در آغوش می گیرند و برایشان سفر خوشی آرزو می کنند. دوستانی که به خودشان می گویند «دوباره برمی گردد٬ غصه نخور» و دلقک بازی در می آورند تا همه را بخندانند. فکرها به اضافه بار است٬ به تاخیر٬ به سرما٬ به رسیدن٬ به کارهای بر زمین مانده و آرزوی بازگشت هر چه سریعتر. برای مسافر ایرانی فرودگاه امام لازم نیست زیبا باشد. همینکه ایران است زیباست. …. و حالا سیلی می خوریم٬ سیلی می خورند٬ سیلی می زنند. از یک رویای شیرین با درد جدایی با گنگی سوال بیدار می شویم.

ناقوسهای معابد ما را فرا می خوانند
و آنجا خواهم بود کنار معبد قدیمی
خیره به دریا از سر بیخیالی
در جاده مندلی

اول نمی فهمم چه شده است. هواپیمای دیگری سقوط کرده است. به همه دلایل معمول سقوط فکر می کنم: یخ زدگی بالها٬ اشکال در موتورها در هنگام برخاستن٬ تصادم با هواپیمایی دیگر…. شرکت هواپیمایی اوکراین را نمی شناسم٬ هواپیما بوئینگ ۷۳۷ است و نو و سرحال. یعنی چه شده است. اولین ساعتها می گذرد کسی نمی خواهد آن سوال را بپرسد ولی چرا هواپیما در شب شلیک موشک به الاسد اجازه برخاستن گرفته است؟ مثل این است که روز فتح خرمشهر یک اتوبوس جهانگردی بفرستند بین خطوط ایران و عراق. کسی زنگ می زند٬ مصاحبه می خواهد. سانحه دیده می داند که اولین ساعتها چقدر پر از حدس و گمان است. عذر می خواهم قطع می کنم. و بعد از ذهنم می گذرد بعد از همه سالهای جنگ و بعد از همه سوانحی که دیده ام و یا درباره اش خوانده ام «نکند یکی شلیک کرده؟». اینطور نیست نمی تواند باشد و نباید باشد. جان انسانها عزیز است. خنده نوعروسان عزیز است٬ شادی وصل و امید دیدار عزیز است.

در راه مندلی
آنجا که ناوگان کهنسال لنگر انداخته
با مجروحان و بیماران زیر عرشه
ما به مندلی می رویم

ساعتهای بعد می گذرند و تلفنها زنگ می خورند. آدمها جاودانه شده اند. فیلمهای لحظه اصابت٬ لحظه برخورد به زمین٬ تکه های بدنهایی که به اطراف پرت می شوند و بعد درختانی که از شاخه هایشان بقایای این پرندگان بی گناه آویخته است. دنیای امواج و رادارها و سیگنالهاست. دیگر همه دارند به همه گوش می دهند. اول انکار است و همه انکار می کنند. و بعد ۲۴ ساعت بعد تایید می شود که بلی موشکها شلیک شده اند. برای دفاع از ایران٬ از بیت٬ از ….. و بعد فقط درد می ماند. درد بی کسی٬ درد سیلی خوردن از مدعی٬ از کسانیکه باید محافظ می بودند و پاسدار امنیت و خود رویای شیرین امنیت را برای همیشه از بین برده اند. نمی شود واژه ها را تلطیف کرد٬ نمی شود توجیه کرد٬ نمی شود مالک درد مردم شد. نمی شود واقعا نمی شود. ترکشهای آن دو موشک به قلب میلیونها ایرانی اصابت کرد و عزادارشان کرد. جای آن ترکشها می ماند٬ عزاست و عزادار می مانند. پرسشها همچنان بی پاسخ و همچنان همه در حال سوال پرسیدن. واقعا چرا؟‌ واقعیت می تواند ساده باشد٬ می تواند جانگداز باشد و می تواند خام و بی تجربه باشد. ولی همین واقعیت هم دریغ شده است و فقط توجیه می شود. و درد٬ درد باقی می ماند. جای سیلی می ماند و بخش دیگری از معصومیت مردم ایرانشهر برای همیشه خاکستر می شود.

ما به مندلی می رویم
جایی که ماهیها پرواز می کنند
و آفتاب مثل آذرخش طلوع می کند
از چین
آن سوی خلیج
…..

یک سال گذشته است. در تقویم غم یک سال ساعتی بیش نیست. این عزا را پایانی نیست. شمعی باید روشن کرد.

۲۱ آذر است

بیست و یکم آذر است. در دنیایی دیگر و در تقویمی دیگر امروز روز نجات آذربایجان است.  روزی که ارتش ایران به همراه فرمانده کلش، محمدرضا شاه پهلوی، وارد آذربایجان و تبریز شد و به حکومت فرقه دمکرات در آذربایجان پایان داد و آذربایجان دوباره بخشی جدایی ناپذیر از  خاک ایران شد. این ورود بدون زمینه سازی و مذاکرات موفق مرحوم احمد قوام با مقامات شوروی که پیشه وری دست نشانده  شان بود میسر نبود. با اینحال این روز تاریخی سالهاست که اسیر سیاست زدگی مانده است.

در نزاع ایدئولوژیها حقیقت تاریخی بارها به شکلهای مختلفی روایت می شود تا توجیه گر رفتارها و انتخابها باشند. ولی ورای دعواهای روزمره سیاست وقایع تاریخی به ما یادآور می شوند که حقیقت آنها مقدم بر سیاست زدگی روزمره ماست. ۲۱ آذر روزیست که تمامیت ارضی ایران با همبستگی ملی و روابط منسجم بین المللی و مذاکرات با همه طرفهای درگیر حفظ می شود.

برای بسیاری خواندن تاریخ به  شکلی که در آن ملت ایران و حکومتهایش نقش منفعلی داشته باشند و مهره بازی بزرگان بوده اند عادت شده است. ایشان هنوز منتظرند که بدانند مستاجر کاخ سفید چه کسی خواهد بود تا درباره آینده ایران نظر بدهند. محصول این انفعال و بی عملی دعوا بر سر اشخاص و برداشتهاست تا مطالعه رویدادها و عملکردها. واقعیت اینجاست که در روزهای بعد از شهریور ۱۳۲۰ و اشغال ایران توسط متفقین مردانی در ایران مصدر کار شدند که علیرغم فشار بیگانه و حضور سرنیزه های شوروی و بریتانیا در خیابانهای تهران بنا را بر حفظ وحدت ملی و تمامیت ارضی کشور گذاشتند. قوای بیگانه برای مردم ایران امنیت نیاورده بودند بلکه قحطی و گرسنگی و بی نظمی سوغات آورده بودند. در روزگاری که افسران انگلیسی به خودشان اجازه می دادند فرمانده لشگر اصفهان [ تیمسار زاهدی٬ نخست وزیر آینده]  را بربایند و به فلسطین تبعید کنند. مردانی مانند موتمن الملک، که زاهدی دامادش بود،  محمد علی فروغی، رزم آرا  و بسیاری دیگر باید می کوشیدند در کشوری نظم برقرار کنند که در آن حاکمیت ملی اجازه حکمرانی نداشت. این سالهای تاریخ ایران علیرغم تنشها و رویدادهایشان هنوز فراموش شده باقی مانده اند. حال آنکه تجربه ملی ایران در این سالها هنوز به سیاستهای دولتهای ایران و باورهای مردم شکل می دهند.

دردسرهای ایران با پایان جنگ جهانی دوم پایان نیافت. غائله آذربایجان شروع شد. تاسیس حکومتی دست نشانده از اعضای حزب توده که حالا خود را دمکرات می نامیدند در سایه حضور نیروهای اتحاد جماهیر شوروی در آذربایجان که هیچ هدفی جز جدا کردن آذربایجان از ایران نداشت. استالین که دیده بود متفقین موافقند که به شوروی فضایی برای امنیتش بدهند، باور داشت کشورهایی که لهستان و چکسلواکی، دو متحد سرسخت انگلیس و فرانسه و از اولین قربانیان هیتلر، را قربانی او کرده اند در برابر انضمام تکه ای از ایران مخالفتی نخواهند کرد. برای شوروی غائله آذربایجان حرکت دیگری در شطرنج قدرت در سالهای بعد از جنگ بود. کافیست نگاهی به قتل عامها و فجایع کمونیستها در یونان، لهستان، چکسلواکی، مجارستان، رومانی، یوگسلاوی و سایر کشورهای اروپای شرقی بیاندازیم. رهبران شوروی به بهانه مبارزه با فاشیسم هویت و حاکمیت ملی این کشورها را مسخ کردند. احزاب دست نشانده مسکو به کمک ارتش سرخ و ان کا و د به بازداشتهای گسترده، تیرباران مخالفان و تبعید آنها دست زدند. کمونیستهای به قدرت رسیده حتی از خلبانان چک یا لهستانی که بعد از شش سال جنگ با آلمان نازی در نیروهای هوایی متفقین به خانه بازگشته بودند نگذشتند. آنچه در آذربایجان شروع شد نامی دمکرات داشت ولی تلاشی بود برای مثله کردن تمامیت ارضی ایران.   ایرانی که نه صدایی در میان متفقین داشت و نه حتی جزء کشورهای متفق به شمار می رفت. کشوری آسیایی در خاورمیانه که بیگانگان هر وقت اراده کرده بودند مرزهایش را نادیده گرفته بودند. استالین خیالش راحت بود که ایران تنهاست.

در این فضا یکی از شاهکارهای روابط خارجی ایران شکل می گیرد. ایران با استفاده از تنازع قدرت بین شوروی و آمریکا و با اتکا به نهادهای بین المللی تازه تاسیسی مانند سازمان ملل مسیر مذاکره با اشغالگران را پیش می گیرد. اخطار رئیس جمهور آمریکا به شوروی و وعده های احمد قوام که موقعیت ضعیف ایران را به کارت برنده تبدیل می کند، کار خود را می کند. استالین که هیچوقت فکر نمی کرد از یک اشرف زاده جهان سومی از کشوری که نه قوای مسلح مهمی دارد و نه در دنیا متحدی رودست بخورد قوای شوروی را از ایران خارج می کند. نمایندگان شوروی به پیشه وری می گویند که دولت ایران حق دارد به هر نقطه ای که بخواهد قوای مسلح اعزام کند. پایان کار فرقه است.

دوره پانزدهم مجلس شورای ملی شروع می شود و حالا مجلس است که با استفاده از اختیارات قانونیش موافقت نامه قوام – سادچیکف را باطل می کند. ولی قوای شوروی از مرز گذشته اند و بازگشتشان به ایران ممکن نیست. شوروی نمی تواند یک کشور مستقل و عضو سازمان ملل را بدون موافقت حکومت مرکزیش اشغال کند. محمدرضا شاه پهلوی فرمان حرکت ارتش به سمت تبریز را می دهد و خود هم که شاهنشاهیست جوان به آنها می پیوندد. غائله خاتمه پیدا می کند. در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ همه عناصر هویت ملی و حاکمیت ملی  ایران متحد می شوند و ایران متحد باقی می ماند.

در سالها و روزهای بعد از ۲۱ آذر ۱۳۲۵ دعوا بر سر نمادسازی با جنگ روایتها دنبال می شود. شوروی که بازنده ماجراست نه شاه و نه احمد قوام را نمی بخشد. حزب توده که هرگز یک حزب ملی با یک برنامه ملی نبوده است و همیشه دست نشانده نیات مسکو بوده است با تبلیغات، با اغراق درباره کشته ها و درگیریهای فرقه ای می کوشد این روز را برای مردم ایران سیاه کند. در تمام سالهای بعد از ۱۳۲۵ نویسندگان و روشنفکران چپ زده  بدون مراجعه به واقعیتهای تاریخی از قتل عام هزاران نفر و تبعید دهها هزار نفر حرف می زنند. گویی محمدرضا شاه استالین است که لهستان را تصرف کرده است. پژوهشهای دانشگاهی و اسناد در سالهای بعد نشان می دهند که خشونتها بسیار محدودتر از آنچه بودند که تبلیغات حزب توده می گفتند. بر خلاف چیزی که نویسندگان در داستانهایشان درباره پیشه وری می گفتند تا او را رهبری برابری خواه و حامی محرومین تصویر کنند٬ پیشه وری عاملی دست نشانده برای تجزیه ایران بود. روزی به او گفته بودند بیاید و آمد. روزی هم به او گفتند برو و رفت.  بعد هم او را سر به نیست کردند.

در سالهای بعد از ۱۳۵۷ که روایتهای تاریخی با ۲۸ مرداد شروع می شدند و در ۲۲ بهمن به اوج می رسیدند جایی برای ۲۱ آذر نبود. انقلابیون نه می خواستند و نه می توانستند که روایت حکومت پهلوی از ۲۱ آذر را بپذیرند یا برای محمدرضا شاه پهلوی یا احمد قوام در آن نقشی قائل باشند. حزب توده که با نفوذ به جریانهای روشنفکری در دههای ۴۰ و ۵۰ گفتمان تاریخی ایران را بر اساس باورهای ایدئولوژیک چپ شکل داده بود حالا می توانست انتقام ۲۱ آذر را از ارتش و ارتشیان بگیرد. باید سالها از روزهای پرالتهاب دهه اول انقلاب می گذشت تا بدون پیشداوری به تاریخ نگاه کرد و بخاطر آورد که در ۲۱ آذر یک توطئه کمونیستی با حمایت یک ابرقدرت بیگانه بر علیه حاکمیت ملی کهنترین کشور خاورمیانه شکست خورد. بقیه ماجرا دعواها و منازعات تشنگان قدرت است که در تاریخ دنبال نمادهایی برای باورهای خود هستند. ایران جاودان می ماند و همینطور آذربایجان.

جنگ جهانی دوم و ایران

هشتم ماه مه٬ دو روز پیش هفتاد و پنجمین سالگرد پیروزی متفقین بر آلمان نازی در قاره اروپا بود. امروز که روز پیروزی در اروپا‌ (Victory Europe) نام دارد به نبردهایی خاتمه داد که با حمله آلمان به لهستان در سپتامبر ۱۹۳۹ شروع شده بود و گستره آنها به آفریقای شمالی و خاورمیانه هم رسید. برای ایران این جنگ تکرار تجربه بیحاصلی اعلام بیطرفی و زیانبار بودن غفلت از واقعیت روابط بین الملل است.

در این سالها ایران و ترکیه تنها کشورهای مستقل خاورمیانه بودند که بعنوان دولت – ملتهای مستقل سرنوشت خود را در دست داشتند. سوریه و لبنان تحت الحمایه فرانسه٬ عراق٬‌ اردن و فلسطین تحت الحمایه انگلیس بودند. مصر کشور مستقلی بود که در جنگ جهانی اول استقلال خود را از عثمانی اعلام کرده بود ولی در عمل کشوری در اشغال نیروهای متفقین بود که نمی خواستند کنترل کانال سوئز را از دست بدهند. تنها دو سال بعد از شروع جنگ ایران به اشغال متفقین درآمد تا پل پیروزی باشد. یکسال بعد از اشغال ایران٬‌ دولت شاهنشاهی ایران به رایش سوم اعلام جنگ کرد ولی نیروهای مسلح ایران هیچوقت در نبردی با نیروهای آلمان شرکت نکردند. نظامیان ایرانی کشته شده در جنگ جهانی دوم به دست نیروهای شوروی و بریتانیا از پای درآمدند.

برخلاف بسیاری از کشورهای مشارکت کننده در جنگ نقش ایران در پیروزی متفقین یک نقش استراتژیک بود. از یک طرف این کشور امکان کمک رسانی مستقیم به شوروی از مسیری امن و دور از دسترس زیردریاییها و بمب افکنهای آلمان را فراهم کرد و از سوی دیگر نفت ایران سوخت مورد نیازی نیروهای متفقین را تامین کرد. نیروی دریایی سلطنتی بریتانیا همچنان بر دریاها فرمان می راند ولی به لطف سوختی که در پالایشگاه آبادان تصفیه می شد. با اینحال نقش استراتژیک ایران نه به امتیازی استراتژیک تبدیل شد و نه باعث شد ایران خود را عضوی برابر در جامعه جهانی بیابد. انفعال دولت ایران و داشتن نگاهی بر مبنای دعواهای تاریخی باعث قربانی شدن منافع ملی ایران در این دوران شد.

تجربه ایران با استعمار انگلیس و روسیه باعث خصومت با این دو کشور بود که باعث می شد بسیاری از ملیون بی خبر ایرانی خود را طرفدار آلمانی بدانند که در حال قتل عام یهودیان و ارتکاب جنایت علیه بشریت بود. ضعف ایران در دفاع از منافع خود٬ تجربه تلخ دوران قاجار و عدم اطمینان به دول متفق باعث شده بود که خیلیها در تهران بدشان نیاید آدولفی پیدا شود و وینستون را نابود کند. ولی واقعیت منافع ملی ایران و آینده این کشور خاورمیانه ای در گرو پیروزی آلمان نبود. ایران با غفلت از یک فرصت تاریخی پتانسیلهای آنرا نه تنها که از دست داد بلکه در سالهای بعد از جنگ در حال دست و پنجه نرم کردن با نتایج اشغال کشور بود. از تجزیه طلبی در آذربایجان و کردستان تا شورشهای جنوب حاکمیت دولت – ملت ایران تهدید می شد و محدوده حکمرانی ایران کوچک و کوچک تر شد.

ایران مهم بود و موقعیت سوق الجیشی آن در جنگی که در قاره اروپا و آفریقای شمالی در جریان بود٬ غیرقابل انکار. ولی از ولیعهد جوان درس خوانده در سوئیس تا افسران تحصیلکرده در پاریس و سنت پترزبورگ ایران دنبال کسی بود که انتقام ایران را از قدرتهای استعماری بگیرد٬ ولو آنکه نژاد برتر باشد و عاقبت بسیاری از ایرانیان در صورت پیروزیش اتاقهای گاز و تصفیه نژادی باشد. درس جنگ جهانی دوم هنوز اهمیت دارد: ایران بخشی از جهان است و باید با جهان بر اساس منافعش و نه بر اساس حس انتقام از شکستهای گذشته تعامل کند. وگرنه حتی از پتانسیهای خود هم نمی تواند سود ببرد.

عکس تصویر سربازان ایرانی شرکت کننده در رژه پیروزی در لندن است. سربازانی که می توانستند سهمی به مراتب بیشتر از تحمل تحقیر اشغال کشورشان در پیروزی متفقین داشته باشند.

چرا شلیک نکرد؟‌

دارم کتاب «نه دوستی بهتر٬ نه دشمنی بدتر» را می خوانم که درباره زندگی جیمز ماتیس است٬‌ وزیر قبلی دفاع آمریکا٬ ژنرال تفنگداران آمریکایی و یکی از با سابقه ترین و کتابخوانترین نظامیان آمریکایی. فعلا به نیمه رسیده ام و تازه شرح نقش ماتیس در توفان صحرا یا جنگ اول خلیج فارس تمام شده است. در توفان صحرا ماتیس سرهنگ دوم و فرمانده گردان یکم هنگ هفتم تفنگداران نیروی دریایی آمریکاست که یکی از واحدهای رزمی نیروی ضربت ریپر است از مرز عربستان و کویت به طرف فرودگاه الجبار٬ فرودگاه بین المللی کویت و شهر کویت حمله می کند.

در شرح این عملیات نظامی نویسنده به این اشاره می کند که یک تانک عراقی و سه خودرو زرهی به ۵۰ متری مقر فرماندهی نیروی ضربت پاپا بیر می رسند. بین آنها و این ستاد هیچ مانعی وجود ندارد و یک گلوله تانک می تواند فرمانده این نیروی ضربت و تمام نفرات یکان فرماندهی را نابود کند و یک بخش اصلی از حمله تفنگداران به طرف شهر کویت را فلج کند. ناهماهنگی ایجاد شده می تواند باعث ایجاد شکاف بین یگانهای رزمی تفنگداران بشود که موفقیت ضدحمله عراقیها را به دنبال دارد. در این لحظه همه چیز به عملکرد یک نفر وابسته می شود. ولی فرمانده واحد عراقی از تانکش بیرون می آید و خود و واحدش را تسلیم نیروهای آمریکایی می کند که دربرابرش بی دفاع بوده اند!

شاید هیچ صحنه ای مانند این صحنه پوشالی بودن حکومتهای دیکتاتوری را نشان ندهد. این حکومتها شاید اطاعت همه را در وقت صلح داشته باشند ولی این اطاعت را به قیمت نابود کردن همه ارزشها می خرند. ارزشهایی که در زمان بحران به کار می آیند. اطاعت در زمان صلح با انگیزه پاداش به معنای وفاداری در زمان جنگ نیست.

در کنار این داستان یاد داستان مقاومت یکی از پاسگاههای ژاندارمری ایران در سال ۱۳۵۹ در برابر یک ستون زرهی عراق افتادم که از قول یکی از اسرای عراقی خوانده بودم. پاسگاهی که علیرغم برتری کامل عددی و تسلیحاتی ستون زرهی عراقی با استفاده از چند موشک تاو و سلاحهایی که داشته است مقاومت می کند. اسیر عراق می گفت «وقتی مهمات مدافعین تمام شد٬ یک ستوان ایرانی با تفنگ خالیش به تانک اول حمله کرد و قنداق تفنگش را به بدنه آن کوبید». سروان فرمانده پاسگاه به شهادت می رسد و بیشتر پرسنل برجای مانده زخمی به اسارت گرفته می شوند. آن ژاندارمهای ایرانی که در همه ادبیات روشنفکری پیش از انقلاب نماینده ظلم بودند و در همه سالهای بعد هم هرگز بطور کامل مورد اعتماد نبودند وطن پرست و سرباز بودند. آنها می دانستند که باید آن روز به درد کشور بخورند و به رسالت سربازی خود عمل کردند.

هنوز فکر می کنم صدام به چه فکر می کرد که نمی فهمید ان ژنرالها و افسرانی به خط ایستاده از ترس در روز جنگ به یاریش نخواهند آمد. و به دشمنی تسلیم می شوند که ۵۰ متر آن طرف بی دفاع دارد از خودش می پرسد چرا این تانک شلیک نمی کند.

سالروز جنگ است: به احترام زنان جنگ

سالروز آغاز ۸ سال جنگ است. جنگی که زندگی٬ کشور٬ جامعه و ذهنیت ما را تغییر داد. سرزمینمان اشغال شد و دوباره تاریخ را برایمان تکرار کرد. اینبار ولی مردم نمی خواستند که تاریخ تقدیرشان باشد. جنگیدند و جنگیدند و جنگیدند. با همان اولین شلیک نبردی فرهنگی هم بر سر روایت جنگ درگرفت. جنگ قرار بود و هست که نماد نبرد حق و باطل باشد. طرف حق هر کسی نمی توانست باشد. خود و غیرخودی تعریف شدند و هنوز ادامه دارد. مانند هر جنگ دیگری تاریخ واقعی با روایت تاریخ متفاوت است و باقی مانده است.

با گذشت زمان و خوابیدن گرد سیاست و جنگ قدرت است که می توان همه آنانی را شناخت که گرد‌ آمدند تا پرچم ایران برافراشته بماند. از خلبانان پاکسازی شده ای مانند شهدای والامقام غفور جدی و ابوالفضل مهدیار تا نوجوانانی که از پشت میز درس به خاکریزها رفتند. برای مردم برای ایرانیان جنگ فصلیست درمقاومت٬ از خودگذشتگی و ایثار. آنها که بر سر سفره انقلاب هیچوقت ننشستند بعد از جنگ هم به درمان زخمها و دردهایشان در سکوت پرداختند. در این میان زنان جنگ ساکت بودند و ساکت ماندند.

شاید روزی محققی ٬ نویسنده ای یا خبرنگاری پای صحبت زنان جنگ بنشیند و خاطراتشان را ثبت کند. شاید روزی کسی بگوید همان موقع که در رادیو سرود خلبانان قهرمانان پخش می شد و تیزپروازان جان بر کف مرزها را حفظ می کردند٬ در خانه های سازمانی پایگاهها حریم خانواده هایشان شکسته می شد. روزی خلبانی که از ماموریت برگشته بود٬ با چهره گریان همسرش مواجه شد که به او گفته بودند از ماشین پیاده شود تا ببینند آیا جوراب به پا دارد یا نه.

برای من این روز روز پدر هست که پهلوانانه به دفاع برخاست و از روز نخست تا روز آخر در صف رزمندگان ایستاد ولی آغاز پدری مادرم هم هست. مادری که در پاییز ۵۹ و در اوج شایعات تلفن ناشناسی می گرفت که پدرم کشته شده است ٬ اسیر شده است یا زخمیست یا زندانی شده. ما را به خانه همسایه می فرستاد تا گریه اش نبینیم و شیرزنانه امور خانه را مدیریت کرد. و این تنها مادر من نبود. هزاران مادر٬ همسر٬ خواهر٬ دختر بی آنکه بگذارند کسی اشکهایشان را ببیند عمود خیمه زندگی را برافراشته نگه داشتند تا ایرانی باشد و بماند که ارزش جنگیدن داشته باشد. بسیاری نه جایی در تصویر رسمی و دستوری داشتند و دارند ولی بی آنها نه مقاومت ممکن بود و نه چیزی می ماند که بخواهی ازش دفاع کنی.

به احترام زنان جنگ که هنوز رنگهای زندگی پر خروش و تلاششان اسیر رنگ سیاه است. به مادرم٬ به همسران همه دوستان پدرم٬ به مادر آقای افشار مقدم که بیوه بود ولی تنها پسرش را به جنگ فرستاد به مادر علی بلورچی که دوری از فرزندش را ۲۶ سال تحمل کرد تا در همان شب شهادت تنها فرزندش در شلمچه به او بپیوندد. به همه زنان ایران٬ امروز اهریمن جنگ خواست زندگی شما را به اسارت ببرد و کودکی ما را تاراج کند و شما نگذاشتید. آفرین بر شما.

چهره غیرزنانه جنگ: یک کتاب عالی (پست هزارم)

دو سال پیش کتاب را خریده بودم ولی وقت خواندنش نمی شد. بعضی کتابها را باید وقتی خواند که مناسب است٬ وقتی که فراغت کافی برای حس کردن و تجربه شان را داری. این وسط سراغ چندین عنوان دیگر هم رفتم ٬ حتی دو سه کتاب دیگر درباره جنگ دوم خواندم. تا آخر سر ماه پیش نوبت به «چهره غیر زنانه جنگ٬ تاریخ شفاهی زنان در جنگ جهانی دوم» نوشته اسوتلانا آلکسیویج رسید. کتاب چاپ انتشارات رندوم هاوس است و به انگلیسی ( البته به فارسی هم ترجمه شده است ولی دست ما کوتاه و خرما بر نخیل). کتاب مجموعه ایست از مصاحبه ها و ملاقاتهای اسوتلانا با زنانی که جنگ جهانی دوم را تجربه کرده اند و در آن جنگیده اند و یا نقشی داشته اند. کتابی که حاصل یک سفر در دریای گذشته هاست و با خواندن یک خبر ساده این روزنامه نگار روسیه سفید به سراغ آن می رود.

زمانیکه ارتش آلمان٬ یا فاشیستها٬ به شوروی حمله می کنند٬ زنان هم خود را در میانه میدان نبرد می یابند. زنان جوانی که اولین نسلی هستند که تربیت شده اتحاد جماهیر شوروی هستند و آرمانهای کمونیستی را باور کرده اند و یا تعلق خاطری خاص به سرزمین مادریشان دارند. هر چه باشد جنگ خیلی سریع زبان رسمی را در مسکو تغییر داد و رفقا جای خود را به «خواهر» و «برادر» داد. مردم شاید کمونیست نبودند ولی هنوز روس بودند و عاشق سرزمینشان. در میان این زنان خلبان٬ جراح٬ پزشک٬ پرستار٬ تیرانداز٬ فرمانده آتشبار٬ رختشو و حتی سرباز ساده هم یافت می شود. زنانی که مین خنثی می کنند و زیر آتش مجروحان را از میدان نبرد نجات می دهند. کتاب مجموعه خاطرات آنهاست که جنگ را حس کرده اند و برایشان جنگ فقط نقشه ها و عملیاتها و گردانهایش نیست. جنگ برای ایشان بدن نیم سوخته یک تانکران آلمانیست که دیگر فرقی با بدن نیم سوخته یک تانکران ارتش سرخ ندارد ٬‌آنها هر دو را نجات می دهند.

اسوتلانا از یک مکالمه با یک حسابدار ساده شروع می کند و خیلی زود در میان خاطرات و حرفهای نگفته گم می شود. هر چه باشد زنان جنگی را بخاطر می آوردند که با روایت رسمی حزب کمونیست و نبرد بزرگ میهنی متفاوت بود. آنها سختیها و زخمها و اهانتها را هم بخاطر می‌ آورند. آنها شوهری را بخاطر می آورند که بعد از بازگشت از اسارت در آلمان بازداشت می شود و زیر شکنجه پلیس مخفی استالین٬ ان کا و د٬ به یک معلول همیشگی تبدیل می شود ولی باز تا آخر عمرش همه چیز را یک اشتباه می داند و حزب را مقصر نمی داند. آنها گرسنگی٬ ترس٬ خستگی و مرگ را بخاطر می آورند. در بعضی از مصاحبه ها صدای یک نفر روایت را شروع می کند و بعد آنقدر همه می خواهند حرف بزنند که اسوتلانا حتی نمی تواند همه نامها را ثبت کند. وقتی روایت رسمی قرار است روایت غالب باشد٬ به یاد آوردن گذشته آنگونه که دیده شده است یک جرم سیاسی می شود. برای همین است که کتاب در سالهای نخست پس از نوشته شدن برای انتشار اقبالی ندارد. سردبیران اتحاد پیر شده شوروی آنرا رد می کنند و نویسنده را توبیخ می کنند که چرا زنان جنگ را عادی کرده است. یاد واکنش حزب کمونیست فرانسه به طرحی می افتم که پیکاسو از استالین کشید. جوانی سبیلو و با چشمهای درشت که در صفحه اول روزنامه اومانیته چاپ شد و باعث توبیخ سردبیرش شد. نمی شود با خدایان خودخوانده شوخی کرد٬ آنها را باید جوری دید که می خواهند ولو آنکه لباس به تن نداشته باشد باید آنها را همیشه در سلیح رزم دید و با شکوه. البته تا روزی که تاریخ حکمش را جاری می کند و نظام دروغهای لنین و قتل عامهای استالین به پایان می رسد و کتاب رنگ روز را می بیند و به یک موفقیت تبدیل می شود.

خواندن کتاب آسان نیست٬ بخصوص اگر جنگی را دیده باشید و از نزدیک لمس کرده باشید ولی کتابیست که خواندنش لازم است و واجب تر نوشتن کتابهای مشابهی از تجربه ایرانیان در جنگ هشت ساله٬ جنگی که اسیر روایتهای رسمی و تصاویر رسمی مانده است و میلیونها ایرانی درگیر آن هرگز حرفهای خود را از تجربیاتشان درباره آن دوران نگفته اند. جنگها برای کسانیکه آنها را تجربه کرده اند تمام نمی شوند. برای همین است که خیلی از زنان مصاحبه شونده دیگر رنگ قرمز نمی پوشند چون برای آنها یادآور روزهای خونین جنگ است.

 پ.ن. این هزارمین پست این وبلاگ شد٬ از همه شمایی که در ۹۹۹ پست قبلی خواننده من بودید یا از یکی از پستهای قبلی به خوانندگان این وبلاگ پیوسته اید سپاسگذارم.

معرفی کتاب: پرواز به آراس

عنوان:  پرواز به آراس Flight to Arras

نویسنده:‌‌ آنتوان دو سنت  اگزوپری

ترجمه از فرانسه به انگلیسی: لوئیس گالانتیر

سال چاپ: ۱۹۶۹

ناشر: هارکورت بریس Harcourt Brace

 ISBN-10:0156318806

ISBN-13 : 978-0156318808

آنتوان دو سنت اگزوپری را دنیای فارسی زبان به شاهکارش شاهزاده کوچولو می شناسد و ماجراهایش با گل سرخ زیبا و خودخواهش و روباهی که رام می کند. در دنیای واقعی سنت اکس یک خبرنگار تیزبین٬ نویسنده و هوانورد عاشق پرواز است که نوشته هایش از جنگ داخلی اسپانیا٬ زندگی فرانسویان بازمانده از دوران تزار در شوروی و داستانهایش از زندگی هوانوردان و چالش انسان و صنعت و جهان پیرامونش خیلی پیش از شاهزاده کوچولو مشهورش کرده است و او را در جرگه اندیشمندان بزرگ قرن بیستم  قرار داده است. برای همین وقتی سروان دو سنت اگزوپری از اسکادران شناسایی ۳۳ – ۲ برای ماموریت شناسایی عازم آراس می شود٬ آماده نوشتن شرح پرواز نه فقط بعنوان یک خلبان بلکه بعنوان یک انسان است.

پرواز به سوی آراس در زبان فرانسه با نام «خلبان جنگ» یا Pilote de guerre در سال ۱۹۴۲ تقریبا یک سال و نیم بعد از شکست فرانسه از آلمان منتشر می شود و داستان تجربه نه فقط جنگ بلکه یک شکست باورنکردنیست. فرانسه ای که سنت اگزوپری در نیروی هواییش خدمت می کند٬  دارای بزرگترین ارتش اروپاییست. مهد آزادی وهنر به شمار می رود و نماد تمام آن چیزهاییست که تمدن اروپایی وعده می دهد و به آن دست یافته. اما این فرانسه دربرابر حمله ارتش منسجم٬ مکانیزه و بیرحم آلمان نازی از هم می پاشد. در شکست روابط انسانها٬ جوامع و سربازان و مردم پیرامونشان تغییر می کند و سنت اگزوپری داستان این تغییرات شگرف و تلخ را نقل می کند. داستان مواجه شدن با مرگ در یک هواپیمای شناسایی و گذشتن از سد آتشبارهای ضدهوایی آلمان برای ماموریتی که شکست نظامی فرانسه آنرا بیمعنا کرده است به تنهایی خود جالب است. حالا به این مشاهدات سنت اگزوپری را از جنگزدگان٬ شجاعت همقطارانش و افکارش درباره ارتش٬ دولت٬ کشور٬‌ تاریخ و شکست را اضافه کنید. یک شاهکار ادبی بی نظیر دارید که محصول ذهن خلاقیست که خود را در دل یک تراژدی ملی می یابد ولی قلم بر می دارد تا با واژه هایش گریه می کند. او می نویسد «روزی که ما گریه کنیم روزیست که شکست را پذیرفته ایم و مقاومت را آغاز کرده ایم».

کتاب تنها ۱۲۵ صفحه است ولی هر صفحه را می شود چندبار خواند تا مبادا چیزی از جزییات را از دست داده باشی. کتاب بینظیریست که نازیها و حکومت ویشی آنرا ممنوع کردند ولی در سالهای جنگ در چاپخانه های زیرزمینی چاپ می شد. با اینجال برنده جایزه ادبی انجمن هوانوردان فرانسه شد و هنوز هر وقت به جنگ فکر می کنی٬ خواندنیست و خواندنش توصیه می شود.

۱۲ ساعت برای تاریخ و اتحاد جماهیر

دیروز در مسکو در میدان لوبلیانکا کنار سنگی از اولین اردوگاه کار اجباری استالینی فرزندان٬ نوه ها٬ نتیجه ها و بازماندگان خانواده های قربانیان قتل عامها و تسویه های دوران استالین گردهم آمدند تا یاد کسانی را گرامی بدارند که قرار بود تاریخ فراموششان کند. آنانکه آمده بودند نامهای این قربانیان را خواندند٬ کاری که ۱۲ ساعت طول کشید. ۱۲ ساعتی برای دهه های گذشته و برای سرنوشت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی.
در تاریخ نظریه ای هست که سقوط و فروپاشی اتحاد جماهیر را پیامد قتل عامهای استالینی می داند. این مورخان باور دارند که استالین با تسویه هایش تمام کسانی را نابود کرد که صاحب فکر و اندیشه و توانایی اجرای راه حلهای مورد نیاز برای نجات شوروی بودند. تقریبا همه افرادی که به نوعی می توانستند در برابر مرد کوتاه قد گرجی قرار بگیرند راهی زندان شدند از مهندس تا تیمسار٬ از کارگر تا خانه دار٬ از نویسنده تا هنرپیشه همه و همه خیلی زود فهمیدند کوتوله بودن راهیست برای زنده ماندن در شوروی رفیق استالین. زمانیکه گورباچف به قدرت رسید دیگر برای نجات بسیار دیر شده بود. بدنه مدیریتی حزب کمونیست و دولتهای اتحاد جماهیر پر از آدمهایی بودند که نه می توانستند اندازه بحران را بفهمند و نه می دانستند چکار باید بکنند. استالین کوتاهی قدش را برای حزب کمونیست به میراث گذاشته بود.
شکی نیست که آدمهای زیادی در حزب کمونیست ٬ ارتش سرخ و دولتهای مختلف از حذف نخبگان و افراد توانمند سود برده بودند. اگر توخاچفسکی زنده مانده بود نوبت به ژنرالهایی نمی رسید که از برابر ارتش آلمان مانند خرگوش گریختند. اگر مدیران و برنامه ریزانی که می خواستند نظام انگیزه را اصلاح کنند تا جایی برای ابتکار و نوآوری باقی بماند اولین کشوری که ماهواره به فضا فرستاده بود آنقدر در مسابقه تکنولوژی عقب نمی افتاد که دیگر نتواند هزینه اداره امپراتوریش را بپردازد. استالین برای شوروی بد بود ولی قدیس محافظ کوتوله های خشن و بی رحمی شد که رسالت خود را حذف قامتهایی می دانستند که می توانستند امور را اداره کنند و بحرانها را مدیریت کنند. استالین قساوت آنها را توجیه می کرد و مجاز می دانست.
وقتی بحران از راه رسید قساوت و خونریزی نمی تواست نان و سیب زمینی سر سفره معدنچیان گرسنه بیاورد٬ حقوق استادان دانشگاه را بپردازد و ارتش سرخ را در پادگانهایش نگه دارد. همه چیز تمام شد٬‌همه چیز فروریخت. سالهایی که گذشت خیلیها دلایل مختلفی برای فروپاشی امپراتوری سرخ کرملین آوردند و خواهند آورد. ولی اولین دلیل و مهمترین عامل مجموعه اسمهاییست که در میدان لوبلیانکا خوانده شد. این آدمها هستند که نظامهای اجتماعی – اقتصادی را موفق می کنند و وقتی کوتوله ها می مانند قویترین ارتشها و نظامهای سیاسی فقط محتومند. سرنوشت آنها قابل تغییر نیست.

وب‌نوشت روی WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: