شب است. روز شلوغی تموم شده است. دیر وقت است. چراغهای دفتر را خاموش می کنم٬٬ در را قفل و سوار ماشین می شوم تا بروم خانه. شبها در تگزاس سیاه می شود٬ظلمات. رادیو روشن است و ان پی آر در حال پخش آخرین اخبار درباره مردی که در آرکانزاس محکوم به مرگ است. طبق قانون دولت ایالتی فقط از داروهایی خاصی می تواند استفاده کند٬ تاریخ مصرف این داروها تا آخر ماه است. قبل از انقضای دارو باید زندگیها را قانونی منقضی کرد. در آرکانزاس از سال ۲۰۰۵ کسی اعدام نشده است٬ حالا هشت نفر ظرف چند روز باید بروند. اسقفهای کاتولیک٬ گروههای مخالف اعدام٬ قضاتت٬ آدمهای عادی مخالفند. صدای مردی که محکوم است و در آخرین مصاحبه اش دارد می گوید «من بیگناهم٬دارید یک آدم بیگناه را می کشید». بعد صدای فرماندار که یادآور می شود ساعتها و سالها تحقیق و جلسات رسیدگی و دادگاههای بدوی و استیناف مجرم بودن را ثابت کرده است و این مجازات قتلهاییست که انجام شده اند. بعد فکر می کنی امروز در موصل٬در کابل٬ در بغداد٬ در سوریه و در خیابانهای پر از آوار کدام شهر متلاشی شده است٬ چند نفر خواهند مرد؟ صد نفر؟ دویست نفر؟ یکی بمب بر سرش می افتد٬ یکی از کنار دیوانه ای می گذرد که خودش را منفجر می کند. از ۲۰۰۵ چند نفر مرده اند؟ چرا ساعتها می شود درباره مرگی در کانزاس صحبت کرد ولی می شود از کنار سالهای مرگ بدون ثانیه ای تامل گذشت؟ نمی خواهم دلیلش را حدس بزنم و بگویم این آدمهایی که الان درباره مرگ یک محکوم متاثرند٬ از دنیا بی خبرند یا بی تفاوتند. ولی چیزی هست٬ یک جای کار می لنگد.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟