شده است یادداشتهای نوجوانی و دانشگاه را نگهدارید؟ چند وقت پیش دفترچه یادداشتی را پیدا کردم از یادداشتهای پراکنده دانشگاه. آنوقتها هنوز وبلاگ نیامده بود و قلم و کاغذ لذتی داشتند. نشستم بخواندن یادداشتهایم یکی درباره غرب بود. از خامی و ناپختگی آن روزهایم خنده ام گرفت. یک جوانک نوزده ساله که از متوسط جامعه بیشتر کتاب می خواند به اتکای چند کتاب تاریخ و مقاله چه فکرهایی که در سرش نپرورانیده بود. آدمی که هرگز از مرز ایران پایش را آنطرفتر نگذاشته بود ولی بخودش اجازه داده بود درباره دنیا و رویدادهایش با جرات و جسارت حکم . بدهد. یادداشت اصلا تحلیلی نبود برعکس چیزی بود در مایه های انشاهایی که می نوشتیم تا حرفی را زده باشیم که باید می زدیم. نه حرفی که چیزی درباره اش می دانستیم یا می خواستیم.
این روزها به لطف تلگرام با خیلی از دوستان دانشکده و دبیرستان در تماسم. وقتی بعضی حرفها را می شنوم یاد جوانک نوزده ساله پرمدعا می افتم. می خواهم با او حرف بزنم. به او بگویم خواندن خوب است ولی تجربه هم مهم است. آن جوانک وقتی برای ادامه تحصیل می خواست ویزا بگیرد بار اول گذرنامه اش را به طرفش پرت کردند. فهمید دنیا با فیلمها فرق دارد. بار دوم اتوبوسش در راه خراب شد. دم مرز فهمید که راننده اتوبوس آن کسی نیست که باید باشد. راننده اصلی رفته بود و رفیقی آمده بود لطف کند و اتوبوس را با مدارک او از مرز ترکیه رد کند. نتیجه توقیف اتوبوس شد و سرگردانی سی و چند نفر آدم در مرز بازرگان. وقت به اولین شهر ترکیه رسید جا خورد ترکیه شرقی با ترکیه غربی فرق داشت. خیابانهایی که آسفالت نداشتند. جاده های باریکی که تا نزدیکی پایتخت باریک ماندند. بلیط فروش آنور مرز از سادگی او و همراهانش استفاده کرده بود و در اتوبوس جایی برای نشستن نداشتند. خیلی زود فهمید در دنیا باید زبان دانست. چه سوادی وقتی که زبان کشور همسایه را نمی فهمد؟ولی در همان کشور که سرش را کلاه گذاشتند آدمهای مهربان کم نبودند. کتابداری که اجازه داد کتاب امانت ببرد٬هتلداری که او و دوستانش را مهمان می کرد می گذاشت شبها خودشان برود در آشپزخانه چای درست کنند. تجربه با کتاب فرق داشت. دنیای هزاررنگ را نمی شود فقط با حروف سیاه روی صفحات سفید شناخت.
گاهی فکر می کنم خیلیها از دنیا فقط فیلم دیده اند و کتاب خوانده اند. اطلاعاتشان خوب است ولی تجربه دنیا را ندارند.
جالب برای من اینجاست که همین آدمها استدلال همیشگیشان این است «همه جای دنیا…» یا «در کشورهای غربی …» آخر شما که نرفته اید و نمی دانید چرا حکم می دهید. آدمها همه جا آدم هستند. چهارچوبها فرق می کنند ولی آدمها نه. این روزها که مطالعه هم کمتر شده است٬ دیگر بعضیها روی جملات و پیامهای تلگرامی نظر می دهند. جالب است. چطور می شود آدمی اینقدر حرف بزند ولی در عمل چیزی نگفته باشد. انگار خیلیها به طرف زندگی در یک دنیای توهمی دارند پیش می روند. دنیایی که در آن حرفها حکم واقعیت را دارند و تخیلات و توهمات جای تصاویر واقعی و حقایق را می گیرند. آدمهایی که نمی توانند دیگران را درک کنند یا خودشان را جای آنها بگذارند ولی برای همه حکم باید و نباید می دهند. انگار در کسوت قاضی بدنیا آمده اند و بزرگ شده اند. و چقدر خطرناکند این توهمات و خودفریبیها. انگار هر روز برای بعضی در خوابهای خوشی می گذرد که واقعیت ندارند و داستانهایی که فقط در ذهن آنها اتفاق می افتند.
نظر شما در مورد این نوشته چیست؟