روزیست خجسته

روز اول کلاس اول ابتدایی: جنگ شروع شد، هشت سال گذشت/ جنگ حرف هر روز و واقعیت حاضر در جامعه بود. خشونت مهار نمی شد، فقط بیشتر می شد. جنگ نفتکشها، جنگ شهرها، جنگ مدارس. کلاس سوم راهنمایی پای تلویزیون نشستیم تا درس بخونیم و امتحان بدیم. کرخت شده بودیم ولی نمی دونستیم. اول جنگ داستانها داستان خلبانهایی بود که روی بصره و بغداد هدف قرار گرفته بودند. سقوط کرده بودند، اسیر شده بودند، شهید بودند ولی ازشون اثری نبود. داستان خلبان شکاری مهرآباد که تا چند سال زنش هر شب جمعه می رفت جلوی گردان تا ماشین شوهر مفقودش را بشورد و بگوید «خودش برمی گرده ماشین رو لازم داره». تا داستان زنی که هر آخر هفته یونیفورمها را می فرستاد تا بشورند و اتو کنند برای روزی که همسر بازمی گشت. بعد داستان شهادتها و عملیاتها شروع شد. اول آدمهایی که تیرخورده و روی مین رفته برمی گشتند. بعد برادر همکلاسی مدرسه که جسد شیمیایی شده اش را هیچکس دیگر نمی شناخت. و بعد دیگر واقعا مهم نبود چرا و چگونه، جنگ همه را می کشت.
نوروز 1368 آبادان: با بچه های دبیرستان رفته بودیم بازسازی آبادان و خرمشهر. تو آبادان نقشه ناحیه های مختلف را می کشیدیم. تو کوت از سقف خونه به سقف خونه می پریدیم تا مرز زمینها و حدودشون رو اندازه بگیریم. از آبادان رویایی دهه پنجاه یه شهر متروکه باقی مونده بود. زیبا ولی ساکت مثل ویرانه های قصری که از لابلای سنگهایش گلهای وحشی می روییدند. کنار بهمنشیر غرق گل بود، اروند زیبا و با شکوه. ولی خرمشهر با خاک یکسان بود. انگار جنگ خواسته بود زنده بودن و زندگی کردن را از توی خاک ما ریشه کن کند. توی خونه های خالی از اثاث و آدم می شد ردپای یک دنیای دیگر را دید. از بطریهای پر آبجوی شمس که تو اتاقهای شیروانی و خرپشته ها مونده بودند تا تکه پاره های مجلات سالهای 56 تا 59. یک خونه پر از پیام اسلام بود، یکی پر از کتابها و مجلات حزب توده، یکی از هر خط و حزبی که تونسته بود مجله و جزوه داشت، یکی خونه اش تو یه دوران دیگه مهدکودک بود. صندلیهای پلاستیکی که یه روز قرمز رنگ بودند هنوز وسط خونه مونده بودند. دیوارها هنوز منتظر صدای شادی بچه ها.
نوروز 1372 ایلام: اینبار برای جنگلداری و سرشماری مدارس با همکلاسیهای دبیرستان رفته بودم. ایلام شهری که برای بمبارانش نه یک هواپیما بلکه موج موج هواپیماهای عراقی می آمدند. راننده اداره آموزش و پرورش ناحیه تعریف می کرد که سال 66 با فامیل و طائفه شان رفته بودند توی تپه های شهر پناه بگیرند بمب خورده بود وسط اتراقگاهشان. می گفت توی یک شب سی و دو عزیزش را خاک کرد. از پسر خاله تا خواهر و داماد. آخرسر بی پناه از همه جا ایلامیها قله های دو تپه مرتفع را با کابلی به هم وصل کرده بودند که هواپیماها از ارتفاعی پایین تر نیایند و به رگبار نبندنشان. راننده می گفت «بد دردیست جنگ و بی پناهی» اول فکر می کردم داستان ایلام را می گوید ولی بعد دیدم داستان همه ما بود. بی پناهی یک کشور.
تابستان 1376: سازندگی تمام شده بود، اصلاحات شروع می شد. موج روزنامه ها، بهار مطبوعات، هجده تیر، تعطیلی، سرخوردگی. ننوشتن، نوشتن، درس خواندن. پوسته انداختن شروع شده بود و ما نمی دانستیم که آیا همه جامعه پوسته خواهد انداخت یا خیر. ولی شروع شده بود. هشت سال به اصلاحات گذشت. هشت سالی که آهسته رو به جلو می رفتیم ولی باور نمی کردیم. کرختیمان بر ذهن و تحلیل و باورهایمان حکم می راند. باور نمی کردیم که بشود. نمی دانستیم با راه نرفتن کسی به جایی نمی رسد. استدلال می کردیم که راه نباید رفت که نمی رسیم. اشتباه پشت سر اشتباه و بعد نفتی که گران می شد و اشتها آور بود. چه آدمی برنده سرخوردگی و تفرقه و سردرگمی مردمی شد که نمی دانستند اصلاحات اصلا شانسی دارد یا نه و درحال بحث بر سر آینده ای بودند که از راه رسیده بود. حالا که نگاه می کنم آدمهای همجنسش کم نبودند. آدمهایی که داستانها را باور می کردند و از کنار واقعیت می گذشتند.
سالی که نمی خواهم اسمش را بیاورم آمد. واژه های جدیدی اضافه شد ولی خیلی زود معلوم شد که داستانها برای چه گفته می شدند. بعضی ها باید از آسیابهای بادی غول می ساختند تا رستم دستانی بنظر بیایند که درباره دشمن ایستاده است و حریم ملک و ملک نگه می دارد. چه توهماتی واقعیات فرض شد، چه دروغهایی که بیشرمانه گفته شد. و ایران ما دچار حصر تحریمها شد.
حالا دو سال گذشته است از روزی که یادمان بود باید کاری کرد. رای دادیم تا ایستاده مرده باشیم نه نشسته و در انتظار تقدیر. دو سالی که هر روز دیده ایم و درک کرده ایم که در قعر چاه کسی بال پرواز ندارد. اراده می خواهد، اراده چنگ انداختن به دیوارها و بالا کشیدن تنی خسته و سنگین. طول می کشد، سقوط می کنی دوباره بلند می شوی دوباره دیوار را می گیری تا خسته ولی پیروز بیرون بیایی.
زندگی آنجور که یادم می آید ساده است: هشت سال جنگ، هشت سال بازسازی، هشت سال اصلاحات، هشت سال نکبت و دو سال مذاکره. ایکاشی در کار نیست. زندگی فقط یک جهت دارد: رو به جلو. رو به جلو می روی و می رسی. در جا می زنی و زندگی تو را خواهد برد به جایی که جا نیست. اشتباه می کنی، هزینه می دهی، یاد می گیری و بعد آرام آرام می رسی به آن باور شیرین امید. می شود رسید. می شود بود. می شود تغییر کرد. روز خوبیست. روزی خجسته.

نظر شما در مورد این نوشته چیست؟

در پایین مشخصات خود را پر کنید یا برای ورود روی یکی از نمادها کلیک کنید:

نماد WordPress.com

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری WordPress.com خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

عکس فیسبوک

شما در حال بیان دیدگاه با حساب کاربری Facebook خود هستید. خروج /  تغییر حساب )

درحال اتصال به %s

وب‌نوشت روی WordPress.com. قالب Baskerville 2 از Anders Noren.

بالا ↑

%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: